جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


لباس نو ی کلیشه‌ ها


لباس نو ی کلیشه‌ ها
ریچارد شیکل:قبل از هر چیز اجازه دهید تکلیف خود را با یک مساله روشن کنیم.
از میان شش بازیگری که در «من اینجا نیستم»، نقش باب دیلان را بازی کرده‌اند، کیت بلانشت به‌خاطر موهای مجعد و صورت استخــــوانی‌اش، بیشترین شباهت ظاهری را به او دارد. مارکوس کارل سیاه‌پوست را نیز تا حدودی می‌توان شبیه به او دانست.
کارل روایتگر سفر پرمشقت و طولانی دیلن برای انجام ملاقات تاریخی‌اش با وودی گوتری، پیش از مرگ او، است. دیگر بازیگران فیلم ـ از جمله ریچارد گیر، هیث لجر و کریستین بیل ـ تنها شبیه به خودشان هستند. مسلما، تاد هاینز نیز قصد نداشته است هیچ‌یک از بازیگران فیلمش، واقعا نقش دیلن را بازی کنند. آنها در حقیقت بازیگران داستان‌هایی هستند که هر یک از آنها بازگوکننده یکی از وجوه افسانه‌ای ستاره بزرگ موسیقی و مشکلاتش است.
بازیگر جوان سیاه‌پوست راوی شور و اشتیاق نهفته در هنر دیلن است، ریچارد گیر وجوه شورشی او را به نمایش درمی‌آورد و دیگران به مشکلات احساسی و خانوادگی دیلن می‌پردازند. کیت بلانشت نیز روایتگر بدترین دوران زندگی باب دیلن است. هاینز بیشتر صحنه‌های فیلم را به سبک کارهای فلینی به تصویر کشیده است که انتخاب چندان مناسبی به نظر نمی‌رسد.
در حقیقت، این فیلم مجموعه‌ای از نظریه‌هایی است که باوجود معمولی بودن‌شان، حداقل از لحاظ نظری، قابلیت ساخت اثری جذاب بر اساس‌شان وجود دارد.
هرکس می‌تواند درک کند که فیلمساز بلندپروازی مانند هاینز که پیش از این با تاثیرپذیری از آثار داگلاس سیرک فیلم موفق «دور از بهشت» را ساخته بود، در حرکاتی رادیکال خواسته از تمام کلیشه‌های فیلم‌های زندگینامه‌ای دوری کند تا شاید بتواند حیات مجددی به این ژانر ببخشد. مشکل اصلی اینجاست که هاینز در «من اینجا نیستم»، نتوانسته است از دام کلیشه‌ها رهایی یابد و تنها لباسی نو بر تن آنها کرده است.
در این فیلم نیز شاهد همان داستان همیشگی هستیم؛ هنرمند رویاپردازی که سعی دارد دنیا را به شیوه خاص خود کند. او مشهور می‌شود، زندگی‌اش با جنجال همراه می‌شود، با مسائل مرتبط با شهرت مشکل پیدا می‌کند و سعی می‌کند از دست خواسته‌های طرفدارانش فرار کند. تصویری که فیلم از دیلن ارائه می‌دهد، فردی است تا حدودی محبوب، تا حدودی کامل و تاحدودی درک نشده.
با وجود این، فیلم در نهایت نمی‌تواند تصویر کاملی از دیلن ارائه دهد. بخشی از این مشکل را باید به‌خاطر وقت کمی دانست که هر بازیگر برای روایت داستانش در اختیار داشته است. شکی نیست که همه ما در طول عمرمان، نقش‌های مختلفی بازی می‌کنیم و کشف این تناقضات، چه روی کاغذ و چه در فیلم، همواره فرصت مغتنمی برای یک زندگینامه‌نویس بوده است. با تمام این اوصاف باز هم وجود یک روایت منسجم، به ویژه در سینما که بتواند بیننده را با تمام افت و خیزهای داستان همراه سازد، امری ضروری به‌نظر می‌رسد.
نمی‌خواهم بگویم این قانون قابل نقض نیست اما این وظیفه هاینز و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش اورن موورمان بود که با شیوه‌ای هنرمندانه جایگزینی برای آن پیدا کنند. آنان ایده اصلی خود را بر این اصل گذاشته‌اند که دیلن به مرور اعتقاد می‌یابد از طریق موسیقی نمی‌توان دنیا را تغییر داد (مطمئن نیستم که این مساله واقعیت داشته باشد) اما طرفدرانش با اصرار خلاف این طرز فکر را از او می‌خواهند.
سبک فیلم نیز باعث سردرگمی تماشاگر می‌شود. فیلم گاهی شبیه مستندهای ساختگی است که در آنها افراد پرحرفی روبه‌روی دوربین می‌نشینند و داستان‌سرایی می‌کنند. «من اینجا نیستم» حاوی برخی تصاویر آرشیوی است و بعضی از لحظات مهم زندگی دیلان نیز، در حد و اندازه بودجه فیلم، بازسازی شده‌اند. گاهی نیز کاملا با فیلمی داستانی طرفیم که برخی زیباترین لحظات فیلم را نیز شامل می‌شوند. مسلما این رویکرد به سبب ناآگاهی نبوده و ناشی از تجربه‌گرایی و اعتمادبه‌نفس بالای سازندگان فیلم بوده است اما این شیوه جواب نداده است و تنها منجر به خلق اثری آشفته شده است.
اگرچه آهنگ‌های فراوانی که از دیلن در فیلم پخش می‌شوند، ارزش شنیدن را دارند اما اگر کسی طالب آنها باشد No Direction Home، ساخته دو سال پیش مارتین اسکورسیزی، انتخاب مناسب‌تری است. بی‌شک تلاش هاینز در به چالش کشیدن قواعد ژانر قابل تحسین است اما افسوس که او نتوانست این راه را با موفقیت بپیماید.
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید