جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


زنان دستفروش، نگران تبعیض‌ها


زنان دستفروش، نگران تبعیض‌ها
● نگاهی به وضعیت زنان دست فروش تهران
قدم‌ها پیوسته بر زمین فرود می‌آیند، عقربه‌ها بی‌وقفه به دنبال هم می‌دوند، التماس‌ها سرانجامی ‌جز بی‌اعتنایی نمی‌یابند. نگاه‌های عابران همچون تازیانه‌هایی در هوا می‌گردند تا بازهم دستفروشی فریاد برآورد برای بقا. تا باز هم سهم یک انسان از تمام عالم را بساطی کوچک شکل دهد. فراموش‌شدگانی که امیدشان را به دست‌های سرد عابران گره می‌زنند تا شاید اسکناسی بر کف این دست‌ها، سرخورده و دقیقه‌ای از حیاتشان را با طعم غریب شادی پیوند زند. آنانی که گویی زندگیشان، شباهتی عجیب با خیابان‌های زیر و رو شده شهر را در خود می‌بیند، در میان این فراموش‌شدگان زنانی نیز در راه بقا می‌جنگند.
● تنها بساط دستفروشان زن را به هم می‌زنند
توری‌های میدان رسالت تنها تکیه‌گاه اوست در زمانهء خیانت‌ها تا در پس غبار طرح‌های اربابان شهر بساط محقرش را در همسایگی زباله‌های میانه میدان با خاک آشنا کند. تمام سرمایه‌اش در کیسه‌ای مشکی خلاصه می‌شود که چند شلوار دخترانه را در دل خود جای داده، منظره‌ای که پاسخ عابران به آن سر‌هایی است که تکانی می‌خورند و لب‌هایی که گزیده می‌شوند.
مریم نامی‌ است که بر لب جاری می‌کند تا خود را بشناساند. مالک بساط کوچک درد دل را با وصف جامعه‌ای آغاز می‌کند که سختی‌هایش لقب مردانه بودن را از چهرهء تمام شغل‌ها زدوده است; شهری که گویی زنان کارگر در آن تنها عروسک‌هایی برای گرم کردن بزم اربابان کار به شمار می‌روند: «پیش از این‌که به این شغل روی آورم و دوره‌گرد بودن را تجربه کنم در یک تولیدی لباس کودک کار می‌کردم، آنقدر شرایط کارگاه بد بود که الان حاضرم در تمام شهر بگردم و دستفروشی کنم ولی لحظه‌ای به آن جا برنگردم. از روزی که در کارگاه مشغول کار شدم صاحب تولیدی رفتارش با من با دیگر کارگران متفاوت بود چند وقتی که گذشت متوجه شدم قصد آزار و اذیتم را دارد. از آن جا بیرون آمدم اما چون سن و سالم بالا رفته بود دیگر هیچ جا کاری را به من نسپردند.»
گویا در زندگی این زن دوره‌گرد تلخی لحظه‌ها غروب کردنی نیستند، زن از جیب‌های خالی‌اش می‌گوید و شوهری که چندی پیش زنی دیگر را اسباب هوس‌بازی‌هایش ساخته و او را به تنهایی سرپرست سه فرزند ساخته است: «حتی آن موقع هم که شوهر داشتم وضع مالی‌ام مناسب نبود و ناچار به کار کردن بودم، چه رسد به حالا که شوهرم، من و سه فرزندمان را تنها گذاشته و به دنبال هوسرانی‌هایش رفته، بعد از رفتن او اوضاع بسیار بدتر از گذشته شده و اگر همین کار را هم انجام ندهم مجبورم در گوشه‌ای نشسته و دست به گدایی بزنم.»
مریم تبعیض‌ها را استخوانی می‌داند که بر زخم‌های وجودش می‌نشیند و کسب ریالی حلال را هر روز برایش دشوارتر از گذشته می‌کند: «دستفروشی برای زنان در کنار خیابان‌ها مشکلات زیادی را به همراه دارد ولی گویا ماموران سد معبر از این مشکلات بی‌خبرند چرا که با تبعیض‌هایی که در مقابله با دستفروشان زن به کار می‌بندند تحمل این مشکلات را دشوارتر می‌کنند. سوالی که در این زمینه برایم به وجود آمده این است که مگر قانون برای همه یکسان نیست پس چرا وقتی این ماموران بساط‌های دستفروشان را هدف می‌گیرند تنها بساط‌های دستفروشان زن را به هم می‌زنند و کاری به مرد‌ها ندارند ؟»
● بی‌اعتنایی به دستفروشان زن
چهره‌اش برای عابرانی که در ساعت‌های پایانی روز با قدم‌هایشان سنگ‌فرش‌های میدان ولیعصر را نوازش می‌کنند آشناست. روبه‌روی پاساژ... برای او امن‌ترین نقطهء دنیاست تا دقیقه‌هایش را به سنگفرش‌های پیاده رو بسپارد. مردمک‌های چشم‌هایش به دنبال رهگذران به این سو و آن سو می‌روند تا شاید کسی برای ثانیه‌ای هم که شده در برابر بساطش بایستد و هنر‌نمایی‌های این دوره‌گرد را به نظاره بنشیند. در ثانیه‌های خیابان‌نشینی‌اش لب‌هایش کمی‌ باز می‌شوند تا لبخندی را بر صورتش نقش ببندد که در بساط این دوره‌گردان کیمیایی بس نادر است. تنها ذره‌ای بخشایش کافی است تا دقیقه‌هایی از وقتت را به او بسپاری تا راز این کیمیا بر تو فاش شود.
جز تعجب راهی پیش رویت نمی‌ماند لحظه‌ای که می‌شنوی تنها برای تنوع دل به این کار دل سپرده است. شاید هم بخواهد کمی ‌چاشنی نمایش هنر نمایی‌اش را به این دلیل، اضافه کند اما هر چه هست اجبار او را به خیابان‌ها سوق نداده: «من در خانه از صبح تا شب کار شمع‌سازی را انجام می‌دهم و غروب‌ها هم برای تنوع به این‌جا می‌آیم تا هم هنرنمایی‌هایم دیده شود تا چند تایی شمع بفروشم و کمک خرج کوچکی برای خرج و مخارج خانه باشم.»برخورد‌های عابران خاطرهء خوشی را در ذهن «نوروزی» زنده نمی‌کند، رهگذران از ساعت‌های خیابان‌نشینی برای او آشی تدارک دیده‌اند که گاه از شوری ترحم‌ها زخم‌ها بر دلش می‌نشاند و گاه از بی‌نمکی بی‌اعتنایی‌ها ضربه‌ها را با روحش آشنا می‌کنند: «نمی‌دانم چرا همشهریانمان با فروشنده‌های زن دوره‌گرد اینگونه رفتار می‌کنند، در رفتارشان اصلا تعادل به چشم نمی‌آید. بیش‌ترشان که به من و دیگر زنان دستفروش بی‌اعتنایی می‌کنند، گویا به دلیل فروشندگی در خیابان انسان به حساب نمی‌آییم و شایستهء توجه نیستیم، عدهء کمی ‌هم که به ما توجه می‌کنند از سر ترحم است که به مراتب از بی‌اعتنایی بدتر است اینها هنر دست مرا تنها به این دلیل می‌خرند که فکر می‌کنند فقیر هستم. در این میان هنرم برایشان کوچک‌ترین ارزشی ندارد.»
اما گویی خیابان‌گردی برای این زن جوان تنها تنوع خاطر را به ارمغان نیاورده، چرا که در لا به لای کلماتی که بر زبانش جاری می‌شوند لحظه‌ای شکر به درگاه خدایش را به فراموشی نمی‌سپارد. این خصلتش را ارمغان این شغل می‌داند و ساعت‌هایی که در گوشه‌ای از همهمهء شهر پر هیاهو، انسان‌هایی با بار مشقت‌های بسیار را به نظاره می‌نشیند‌: «‌تا پیش از این‌که به این شغل روی آورم همیشه فکر می‌کردم مشکلات زندگی من، مشکلات بزرگی به حساب می‌آیند اما پس از نشستن در این نقطه از خیابان هر روز انسان‌هایی را می‌بینم که با مسایلی دست به گریبانند که مشکلات من در برابرشان اصلا چیزی محسوب نمی‌شوند.»
نوروزی در بازی با کلمات از زنانی سخن می‌راند که لحظاتشان با چارچوب‌های خانه‌ها انسی دیرینه دارد،هم آنانی که گردش عقربه‌ها برایشان معنایی جز قایم‌باشک بازی خورشید و ماه را نمی‌تواند داشته باشد، برای او گذران لحظه‌ها در گوشه‌ای از پیاده‌روهای پایتخت به مراتب ارزشمند‌تر از سپری کردن ثانیه‌های عمر در حصار دیوار‌های خانه است: «به نظر من یک زن اگر فقط به کار خانه‌داری مشغول باشد و هیچ سرگرمی ‌دیگری نداشته باشد به مرور زمان از نظر روحی افسرده می‌شود. چنین زنانی از دنیای اطرافشان کاملا بی‌خبرند، نمی‌خواهم از دستفروشی زنان دفاع کنم ولی به نظر من حتی دستفروشی و نشستن در پیاده‌رو به مراتب بهتر از گوشهء خانه نشستن است حداقل برای من که این‌طور بوده و با این کار حس می‌کنم در بطن جامعه حضور دارم و بیهوده پوسیده نمی‌شوم.»
● نفرین‌هایی که بر اربابان می‌بارند
مسافرانی که ایستگاه متروی امام خمینی را برای خارج شدن از دل زمین و روانه شدن در سیل انسان‌ها انتخاب می‌کنند بهانه‌ای هستند تا وسایل آشپزخانه را برای نمایش در برابرشان به صف کند. نگاهش را میان بساط و کودک چهار ساله‌اش تقسیم می‌کند تا در میان دلشوره‌های مادرانه روزی امروزش را از آفریننده طلب کند. قفل لب‌هایش تنها با کلید ناشناس ماندن گشوده می‌شود. «‌چند ماه پیش بود که شوهرم را از کارخانهء نساجی بیرون کردند، از زمان این اتفاق وضع مالی‌مان به هم ریخت. در طول این مدت کاری برایش پیدا نشد و حتی به افسردگی مبتلا شد. من هم مجبور شدم به خیابان‌ها و دستفروشی پناه بیاورم چون با وجود این بچه هیچ کس به من هم‌کاری، نمی‌دهد.»
زن سیه‌چرده از مشقت‌ها می‌گوید، از جوانانی که بارها او را به جرم زن بودن بهانهء تمسخر‌ها و آزار‌ها ساخته‌اند، آزارهایی که می‌توانند در ساعت‌های پایانی شب اشک‌ها را بر گونه‌هایش سرازیر کنند‌: «‌کاش می‌دانستم چرا مسخره‌ام می‌کنند، شاید چون مانند آنها جیب‌هایم پر از اسکناس‌های پدرم نیست تا در خیابان‌ها بگردم و انسان‌های دیگر را بهانه‌ای برای لحظه‌ای خندیدن خود قرار دهم.»
هنوز کلماتش همدیگر را دنبال می‌کنند که صدایی ناآشنا بر میانشان فرود می‌آید، صدا از آن زن دیگری است که به تازگی همسایهء این دستفروش شده، این دیگری گویا بارها درد‌هایش را با این و آن تقسیم کرده است اما این دردها تنها خشت‌هایی شده‌اند برای ساختن بنای صفحات روزنامه‌ها و مجلات، از سود رد و بدل شدن این کلمات می‌پرسد، هر چند که تنها چند ثانیه کافی است تا سد بی‌اعتنایی‌اش را بشکند و بار دیگر درد‌ها را لبریز کند‌: «‌شوهرم سرهنگ بازنشستهء ارتش است ولی حقوق خیلی کمی‌ به او می‌دهند که اصلا پاسخگوی خرج و مخارج خانواده‌مان نیست از طرف دیگر شوهرم سنش زیاد است و هیچ کاری را به او نمی‌سپارند، پس چاره‌ای جز این کار ندارم.»
آهی از میان لب‌هایش خارج می‌شود، از جوان‌هایی می‌گوید که بیکارند و جیب‌هایشان خالی است، چنین جوان‌هایی را دلیلی می‌داند تا همسن و سالان او لب‌هایشان را در برابر سیاهی‌های روزگار فروبندند و با مشقات سر سازگاری نشان دهند.
اما در این میان صحبت از زنان دستفروش که به میان می‌آید، کارشناسی که ساعت‌های عمرش را در همسایگی با کتاب‌های کتابخانه‌اش گذرانده در ابتدا حکم به ابطال افکار پوسیده‌ای می‌دهد که حق اشتغال را از زنان سلب می‌کنند‌: «‌در این رابطه ابتدا باید به افکاری اشاره کرد که حضور این زنان در کنار خیابان‌ها و اشتغالشان را محکوم می‌کنند، متاسفانه باید گفت این افراد از تاریخ چند هزار سالهء ایران هیچ اطلاعی ندارند چرا که مطالعات نشان داده که زنان حتی در دورهء هخامنشی نیز شاغل بوده‌اند وحقوق و مزایای بیش‌تر از مردان دریافت می‌کرده‌اند پس حضور این زنان در کنار خیابان‌ها دلیلی برای محکوم کردنشان نیست و تنها باید به این نکته توجه کرد که چرا این زنان به مشاغل بهتری اشتغال ندارند.»
● شرافت‌های فراموش نشدنی
قرایی‌مقدم از پژوهشگران اجتماعی از سیستم غلط تامین اجتماعی می‌گوید و از جامعه‌ای که تورم اقتصادش ثانیه‌های زنان سرپرست خانوار را تیره و تار می‌کند و گزینه‌ای جز انتخاب این مشاغل را برایشان طرح نمی‌کند‌: «‌در جامعهء ما زنان سرپرست خانوار بسیاری وجود دارند که همسرانشان فوت کرده‌اند یا از آن‌ها جدا شده‌اند. مطمئنا مستمری جزیی بهزیستی تکافوی این افراد و فرزندان احتمالی‌شان را نمی‌دهد پس آن‌ها مجبور می‌شوند که به مشاغل این‌چنینی روی بیاورند البته آنچه در این میان نباید نادیده گرفته شود شرافت چنین زنانی است که حتی در نبرد با مشکلات فراوان اقتصادی تن به درآمد‌هایی ناپاک مانند فروش مواد مخدر یا بیش‌تر درآمدها نمی‌دهند.»
وقتی کلمات قرایی‌مقدم به هم پیوند می‌خورند و جملات را می‌سازند هشداری را در رابطه با این زنان خلق می‌کنند‌: «‌البته با تمام این حرف‌ها نباید چشم‌هایمان را بر واقعیت‌ها ببندیم، باید این مسایل را در نظر داشته باشیم که گروهی از این زنان در شغلشان گرفتار آسیب‌های اجتماعی گوناگونی می‌شوند و در نهایت نیز دقت به این نکته ضروری است که شغل این افراد نوعی بیکاری پنهان محسوب می‌شود که در دراز مدت آسیب‌های بسیاری را بر بدنهء اقتصاد کشور وارد می‌کند.»
هادی زندی
منبع : روزنامه سرمایه


همچنین مشاهده کنید