شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


برش هایی از زندگی نابرابر زنان و مردان در ایران


برش هایی از زندگی نابرابر زنان و مردان در ایران
وارد حیاط دادگاه خانواده محلاتی می شوم و به دور و برم نگاه می کنم، هوا خیلی گرم است. زنان و مردان زیادی در حال رفت و آمد هستند. یکی گریه می کند، یکی می خندد، مردی به زنی چشم غره می رود و می گوید: بدبخت، خیال کردی چی، طلاقت میدم و ببینم می خواهی بدون من چه جوری زندگی کنی؟
آنطرف تر ناگهان زنی جیغ می کشد و چادر از سرش می افتد چون یک مرد دارد او را کتک میزند، مردم جلو می روند و جلوی مرد را می گیرند . . . صحنه های اینچنینی آنجا زیاد میبینی
● اعتیاد
وارد دادگاه شدم و به دنبال کسی که با او مصاحبه کنم، اما با کمال تعجب همکلاسیم مارال را دیدم. هم من یکه خوردم و هم او. خودش را در آغوشم انداخت و کلی گریه کرد، آرامش کردم و روی صندلی نشستیم و پرسیدم اینجا چکار میکنی؟ مارال گفت: خیلی بد شد، دلم نمی خواست کسی از دوستانم من را در این وضعیت بیند.
اطمینان خاطر دادم که این موضوع بین خودمان می ماند و او هم شروع کرد قصه زندگیش را تعریف کردن. وقتی ۱۶ سالش بود با محمود ازدواج کرده بود آن هم به خواست پدرش، مگر کسی جرأت داشت روی حرف پدرش حرفی بزند. از شروع زندگیش مدت زیادی نگذشته بود که فهمید محمود معتاد است و به خاطر همین هم از کار بیکارشده بود.
مارال هم باردار شد و به خاطر کودکش سعی کرد که او را ترک دهد اما نشد، برای خرج و مخارج زندگیش حتی مجبور شد به خانه مردم برود و کار کند تا لااقل گرسنه نماند حتی خرج مواد شوهرش را هم می داد چون اگر این کاررا نمی کرد باید مشتها و لگدهای اورا تحمل می کرد، هیچ کس به او کمک نمیکرد، وقتی به پدرش گفت که نمی تواند با محمود زندگی کند، پدرش مخالفت کرد و گفت که نمی تواند خرج او و بچه اش را بدهد.
مارال به ناچار به تهران پیش خواهرش آمد و با هزار زحمت توانست پولی قرض بگیرد و خانه کوچکی را اجاره کند و با کمک همسر خواهرش در مدرسه ای کار پیدا کند و معلم دوره ابتدائی شود. از طرفی هم تقاضای طلاق داده بود اما همسرش از ترس اینکه زندانی اش کنند فرار کرده بود.
بعد از ۶ سال بالاخره مارال موفق شد از همسر بی مسئولیتش طلاق بگیرد و سرپرستی کودکش را داشته باشد.حالا هم آمده بودآخرین مراحل قانونی را سپری کند. می گفت بالاخره موفق شدم تا طلاقم را بگیرم اما باورم نمی شود، خیلی خسته شدم چون یک زن به راحتی نمی تواند طلاق خودش را از شوهرش بگیرد باید ثابت می کردم هم معتاد است و هم متواری.
برایش آرزوی موفقیت کردم و راجع به کمپین یک میلیون امضاء توضیحاتی به او دادم باز شروع به گریه کردن کرد و گفت یعنی واقعاً هستند کسانی که به فکرگرفتن حق و حقوق زنان باشند؟ من بعد از ۶ سال تونستم به قاضی دادگاه ثابت کنم که حقم چیه؟
تازه از حق و حقوق خودم و بچم هم گذشتم نه مهریه گرفتم و نه نفقه، اصلاًاز کی بگیرم؟ من امضاء می کنم به امید اینکه شاید بتوانم یک نفر دیگه مثل خودم را نجات بدهم. از مارال خداحافظی کردم و او هم رفت تا بالاخره حکم طلاقش را از منشی دادگاه بگیرد، مارال الان ۲۹ سال دارد، اما قیافه اش مثل زن های ۴۰ ساله است، یک زن شکسته و تنها که سرپرستی پسرش را به عهده دارد و با یک حقوق معلمی حق التدریسی بدون هیچ کمکی زندگی را می گذراند. . .
● خشونت های خانگی
از مارال که جداشدم، کنار دختر زیبای چادری نشستم، چهره معصومی داشت و در فکر فرو رفته بود. آرام از او پرسیدم شما برای چی اینجا اومدین؟ به آرامی جواب داد: آمدم تا طلاقم را از شوهرم بگیرم، شما چی؟ من هم گفتم: من همراه یکی از دوستانم اومدم تا حکم طلاقش را از دادگاه بگیرد. گفت: من طلاقم را گرفتم منتظره حکم نشستم تا بگیرم و سریع با پدرم و شوهر و برادر شوهرم به محضر برویم و صیغه طلاق را بخوانند.
گفتم چقدر طول کشید تا طلاقت را از شوهرت بگیری؟ گفت قانونیش رو اگه بخواهی ۲ روز ولی ۴ سال طول کشید تا تونستم خودم و بچه ام رو از دست این آدم روانی نجات بدهم. اینطور ادامه داد که تازه داشت مدرک دیپلمش را می گرفت، تک دختر خانواده بود و دو برادر داشت و کلی در خانه مورد توجه همه بود.
از سن ۱۵ سالگی سرو کله خواستگارانش پیدا شده بود ولی او قبول نمی کرد و می خواست درس بخواند اما وقتی سعید برادر همکار پدرش به خواستگاریش آمد پدر و مادرش کلی ذوق کردند که این پسره از بقیه خواستگارهای زهرا بهتره لیسانس ریاضی از یک دانشگاه دولتی رو داره و آینده خوبی در انتظارشه و تازه به دخترمون هم کمک میکنه تا درسش رو بخونه و اون هم یک کاره ای بشه .
زهرا ابتدا قبول نکرد و می گفت که سنم کم است و از زندگی زناشوئی هیچ چیز نمی دانستم، باور کنید اولین بار که پریود شدم آنقدر ترسیده بودم که بیهوش شدم چون هیچ چیزی در این مورد نمی دانستم چون مادرم می گفت زشت است که دختر این چیزها را زود یاد بگیرد آن موقع تازه فهمیدم که این یک چیز طبیعی است که در دختران اتفاق می افتد حالا آنها می خواستند یک همچین دختری را دریک شب شوهر دهند نه با بزرگتر از خودشان مشورت کردند و نه تحقیق درست وحسابی از سعید کردند و به خاطر شناختی که پدرم از همکارش داشت اعتماد کرده بود .
بعد از یک روز که من سعید را دیدم و اولین بارم بود که با یک پسر صحبت میکردم و اصلاً صحبتی هم نکردم، فقط به من گفته بودند زیاد صحبت نکن وگرنه میگن دختره چقدر پررو هست.
یک هفته بعد از آن دیدار سرسفره عقد نشستم و با سعید عقد کردم با مهریه خیلی پائین چون پدرم اصلاً به مهریه بالا گرفتن اعتقاد نداشت. دقیقاً یک ماه بعد از عقدم اولین مشت ولگد به کمرم وارد شد، شوکه شده بودم و نه گریه میکردم و نه حرفی میزدم او هم می گفت چرا در خیابان پسره تو را نگاه می کرد؟ من تا آن زمان از دست برادرهایم وپدرم حتی یک بار هم کتک نخورده بودم اما او مرا به باد کتک گرفت. گفنم کدام پسر مرا نگاه می کرد، اصلاً مگه من به او نگاه کردم.
او گفت نمی دانم ولی به هرحال او تورا نگاه می کرد ناگهان بغضم ترکید و با صدای بلندی شروع به گریه کردم و او ناگهان به خود آمد و شروع به کتک زدن خودش کرد، من دلم برایش خیلی سوخت و با خودم گفتم دست خودش نبوده دوستم داره وگرنه الان اینقدر خودش را نمی زد، اما این کتکها ادامه یافت و هر دفعه به بهانه ای مرا می زد .
تا انجا که خانواده ام هم فهمیدند، خانواده خودش می دانستند که تعادل روحی ندارد، دیگر نمی توانستم با او زندگی کنم اما پدرم اجازه نمی داد از او طلاق بگیرم هر دفعه با او قهر می کردم او کسی را واسطه می کرد برای آشتی. کسی حرفم را باور نمیکرد که او دیوانه است و مشکل روانی دارد او هم جلوی دیگران حفظ ظاهر می کرد.
سه بار خواستم خودکشی کنم اما موفق نشدم چون من هیچ کمکی نداشتم وهیچ چیز هم نمی دانستم که مثلاً اگر بدنم کبود می شود می توانم به پزشکی قانونی بروم و این خود مدرکی است. مادرم همه چیز را فهمیده بود و به پدرم التماس می کرد که طلاق من را از سعید بگیرد اما پدرم قبول نمی کرد، برادرانم هم از ترس پدرم هیچ کاری نمی کردند.
مجبورم کردند بچه دار شوم تا شاید سربه راه شود اما نشد که هیچ بدتر هم شد دیگر تنها مرا آزار نمی داد بلکه کودک تازه متولد شده ام را هم آزار می داد .آنقدر مرا اذیت میکرد و نمی گذاشت به او شیر دهم که بچه از گرسنگی مرتب گریه می کرد.
تا اینکه من به پدرم گفتم اگر طلاقم را از او نگیرد از خانه اش فرار میکنم و پدرم می دانست که تصمیمم را عملی می کنم وبه خاطر حفظ آبروی خودش و اینکه نگویند که دخترش فراری است و از این حرفها بالاخره طلاقم را از او گرفت ،اما توافقی چون سعید آدم پول پرستی بود و نمی خواست مهریه بدهد به خاطر همین گفت توافقی به شرط اینکه مهریه ندهد اما سرپرستی بچه ام را هم به من نداد .
امیر تا ۷ سالگی در حضانت من است، سعید مشکل روانی دارد و من نمی دانم که چطور می توان این را ثابت کرد تا لااقل بچه ام را نجات دهم، به خاطر افسردگی شدیدی که دارم خودم نمی توانم مسیر دادگاه را بیایم و بروم، بالاخره خلاص شدم بعد از ۵ سال. زهرا از کیفش قرصی را در آورد و در حالیکه می لرزید آن را خورد، برایش آبی آوردم و دلداریش دادم. پدرش به او نزدیک شد و گفت پاشو سریع باید بریم محضر و او رفت، زهرا دیپلمه است و فاقد هرگونه تخصصی ، قربانی خشونت همسر قرار گرفته بود و هیچ کس هیچ کاری نکرده بود و او خودنمی دانست که چه کند، تازه ۷ سال بعد هم باید به دادگاه بیاید و پله های این دادگاه را پایین و بالا برود تا بلکه بتواند سرپرستی پسرش را از قاضی دادگاه بگیرد.
● اجازه سفر به خارج از کشور
دلم شکست و به حیاط دادگاه رفتم . آب میوه ای گرفتم که بخورم تا فشارخونم که افتاده بود کمی بالا بیاید، کودکی ۴، ۵ ساله به من نگاه میکرد، مگه می شد آب میوه را خورد؟ آن را به کودک دادم و او هم گرفت و با اشتیاق آن را خورد. گفتم عزیزم تو اینجا تنها چکار می کنی پس مامان و بابات کجا هستند؟ داشتم با دخترک حرف میزدم که مردی جلو آمد و گفت کی اینو به تو داده؟ من گفتم: من دادم؟ تشکر کرد و خواست پولش را بدهد اما قبول نکردم.
و دست دختر را گرفت و رفت . ناگهان صدای گریه زنی مانتویی، حدود ۲۵، ۲۶ ساله توجه همه را به خودش جلب کرد، مادر کودکی بود که به او آب میوه داده بودم اینها را زنی به من گفت که او را آرام می کرد. زن می خواست به خارج از کشور برود اما شوهرش مخالف بود و اجازه سفر را به او نمی داد.
زن ناچار شد طلاق بگیرد و مرد بچه اش را از او جدا کرد و گفت حق ندارد او را ازایران ببرد . قاضی هم حق را به مرد داد. عشق و عاطفه مادری را باید خاک کرد و رفت، این حرفی بود که آن زن به من زد و رفت.
● چند همسری
دوباره به سالن دادگاه برگشتم و به دنبال مورد دیگری، کنار یک خانم نشستم که سه بچه کوچک داشت دو دختر دوقلوی زیبا و یک پسر. پرسیدم شما هم آمدید تا طلاق بگیرید؟ گفت: بله. گفتم: پس چرا بچه هاتون رو آوردید؟ طفلکی ها خسته می شوند؟ گفت: مادرم مریض است و نمی تواند از آنها مواظبت کند، پدرم هم که سر کار است، راننده است، خواهرها و برادرانم هم که فکر خودشان هستند.
گفتم: حالا برای چه با ۳ تا بچه می خواهید از همسرتان جدا بشید؟ با حالت حزن آلودی گفت: شوهرم وقتی ورشکسته شد به بندر عباس رفت تا هم کار کند و هم از دست بدهکارهایش فرار کند، من هم با هزار مکافات و بدبختی دنبالش رفتم.
بدهکارها هر چه داشتیم را برداشتند، حتی تلویزیونی که جهیزیه ام بود . چون شوهرم را دوست داشتم همه اینها را تحمل میکردم. در بندر عباس غریب بودم و شوهرم صبح می رفت وشب می آمد ومن هم فقط به عشق او زندگی می کردم ، تمام این سختی ها را تحمل می کردم و هیچ چیز نمی گفتم. بعد از مدت کوتاهی دیدم اوضاعمان خوب شد و دیگر مشکل مالی نداریم، کمی تعجب کردم وقتی پیگیرش شدم آن واقعیت وحشتناک را فهمیدم، شوهرم ازدواج کرده بود با یک زن که یک بچه بدون شناسنامه داشت و وضع مالی خوبی داشت.
هیچ چیز به او نگفتم فقط سکوت کردم و به تهران برگشتم با سه کودکم. دو سالی را صبر کردم تا شاید پشیمان شود و پیش ما برگردد اما زهی خیال باطل و من ۲ سال با مادر شوهرم زندگی می کردم و او هم با هزار غرولند خرج من و فرزندانم را می داد، الان خیلی بلا تکلیف شدم و آمدم طلاقم را از کسی که عاشقش بودم بگیرم.
اصلاً پیدایش نیست از بندر عباس رفتند ومعلوم نیست کجا هستند؟ در روزنامه آگهی زدم ولی خبری نشد، نمی دانم چه کنم؟
بچه هایم را هم می خواهم خودم نگه دارم بدون آنها نمی توانم زندگی کنم. گفتم: آخه خرجتان را چطور می دهید؟ گفت کار می کنم؟ گفتم چقدر تحصیلات دارید؟ گفت: سوم راهنمائی، خودم دوست نداشتم درس بخوانم، از من پرسید: می دانید کمیته امداد چقدر به زنان سرپرست خانوارکمک می کنه؟ نمی دانستم چه بگویم؟ گفتم نمی دانم، نمی خواستم در ان لحظات او را نا امیدتر کنم. برایش آرزوی موفقیت کردم و به خانه برگشتم. سرم به شدت درد گرفته بود و از این همه ناعدالتی و تبعیض حالم به هم خورده بود.
حضانت، خیانت، اعتیاد، خشونت، عدم اجازه زن توسط شوهر برای رفتن به خارج از کشور، اینها نتیجه ۲ ساعت پرس و جوی من از زنانی بود که به دادگاه آمده بودند تا طلاق خود را از همسرشان بگیرند.
● خانم، به خواهر من وصال می ده؟
خرداد ۸۶-ظهر –تهران آن روز قصد امضا گرفتن در اتوبوس نداشتم ، از دانشگاه برمی گشتم و غرق در تفکرات خودم بودم ، در ایستگاه روبروی میدان میوه و تره بار ، زنی میانسال با زنبیلی سنگین در حالیکه سعی می کرد چادر مشکی اش را با دندان حفظ کند ، به زحمت سوار شد . عرق از سر و رویش جاری بود و نفس نفس می زد.
خانمها جایی برایش باز کردند و من از شیشه آبی که همراه داشتم تعارفش کردم،تا نفسش کمی جا آمد و رنگ برافروخته چهره اش بهتر شد.
با هم از اتوبوس پیاده شدیم و دیدم که از اتفاق با هم هم مسیریم ، فهمیدم که کوچه طولانی را با ساک سنگینش می خواهد پیاده برود ، پیشنهاد کردم که سر زنبیلش را بگیرم و با هم برویم ،کمی تعارف کرد و بعد با هم به راه افتادیم . هر چند متر می ایستادیم تا نفس تازه کنیم ، تا اینکه سکوت را شکست و پرسید :دانشجویی ؟ گفتم هم دانشجو و هم کارمند .
در حالیکه چادرش را روی سر مرتب می کرد خندید و گفت بارک الله چه فعال . لبخندی زدم و گفتم چاره ای نیست نمی شه که آدم بیکار بمونه زندگی کردن و درس خوندن خرج داره بالاخره.. گفت مگه ازدواج نکردی ؟ بهت میاد متاهل باشی. گفتم : چرا ،شوهرم هم به قدر خودش تلاش می کنه ولی خوب اوضاع رو که خودتون بهتر می دونید گفت : آره و هر دو خندیدیم.
زیر سایه درختی ایستادیم تا نفسی تازه کنیم ، که بدون مقدمه پرسید: "خوشبختی ؟" از این سوال غیر متعارف جا خوردم ،فکر می کنم فهمید تعجب کردم چون فوری رو از من گرداند دسته زنبیل را گرفت و راه افتادیم ،برای اینکه فکر نکند ناراحت شدم ، گفتم: "آره فکر می کنم شوهرم بهترین کسی است که با توجه به روحیاتم می توانستم با او زندگی کنم." ساکت بود حرفی نزد ، منتظر بودم که چیزی بگوید سکوت اذیتم می کرد، داشتیم کم کم به فرعی که خانه ما بود نزدیک می شدیم که شروع کرد: من هم یک دختر تقریبا هم سن و سال تو دارم ،اما زندگیش با تو خیلی فرق داره.
پرسیدم: چطور ؟ دوباره ایستادیم، موهای حنایی رنگش را زیر روسری درست کرد، در حالیکه خریدهایش را که در حال بیرون ریختن از زنبیل بودند درست می کرد گفت: "چه می دونم ، دیپلم که گرفت و دانشگاه قبول نشد، شوهرش دادم.
به نظرم آدمهای خوبی می اومدند، خودش هم ناراضی نبود، می دونی خیلی مثل شما اهل درس و کتاب نبود. اما شوهرش از اون آدمهای بدبین و شکاکه ...." رسیده بودم به فرعی ای که دیگر باید از او جدا می شدم اما کنجکاو شده بودم برای همین چیزی نگفتم و ادامه دادیم. چون سکوت کرده بود گفتم: خوب ؟ لحن صدایش عوض شده بود انگار از ته چاه بیرون می آمد، ادامه داد "خونه رو برای دخترم زندان کرده الآن دو ماه که دخترم و دو تا نوه های نازنینم رو ندیدم، یه بار که بی اجازه اومده بود پیش من بعدش چنان کتکی خورد که ..." دوباره ایستادیم دیگر داشتیم می رسیدیم به خیابان بعدی .
گفت:" خسته شدی ، من باید برم اون ور خیابون تو خونتون کجاست ؟" گفتم : "گذشیم. باهاتون میام تا خونه! چرا شوهرش رو نمی برین پیش مشاور ،یه متخصص؟ این یه جور بیماریه ! و میشه درمانش کرد اگر خیلی حاد نشده باشه."
پوزخند تلخش را که دیدم جوابم را گرفتم ، گفت: "کی جرات داره همچین حرفی بهش بزنه ما که هرچی ریش سفید داشتیم واسطه کردیم که حداقل دخترم رو کتک نزنه ، هر بار قول می ده اما وفای به قول دریغ از یک هفته !!
" و ادامه داد : "من شوهرم مرده ، مرد که نداریم توی خونه این جرات می کنه این کارها رو بکنه، البته فکر نکنی بیکار نشستم ، برای دخترم درخواست طلاق کردیم خودم و پسرم پی کارهاش رو گرفتیم ،وقتی فهمید اونقدر کتکش زد که کارش به بیمارستان کشید بعد هم گفت خودت اگه می خوای بری برو ، اما بچه ها رو باید بذاری و بری ،طلاق هم نمی دم، دو تا پسر دسته گل داره آخه.قاضی هم به من گفت به دخترت بگو بشینه بچه هاش رو بزرگ کنه به خاطر این چیزها که کسی طلاق نمی گیره ..."
دیگه داشتیم میرسیدیم . گفتم : "میدونید که فقط دختر شما نیست که این مشکل رو داره؟ این یه مشکل حقوقی که اجازه نمی ده زنهایی مثل دختر شما بتونند حق خودشون رو بگیرن،چون توی قوانین ما همچین حقی برای اونها در نظر گرفته نشده ؟
" گفت :" نمی دونستم قبلاٌ! شوهر خدابیامرزم مرد خوبی بود ، هیچ وقت سروکارم به قانون و دادگاه نیافتاده بود اما چه می شه کرد از دست ما که کاری بر نمیاد".حالا دیگه رسیده بودیم به در خانه اشان، دفترچه کمپین رو درآوردم و گفتم : می دونید که خانمها دارن به این قوانین اعتراض می کنند، می تونید این دفترچه رو بخونید ، و بعد اگر موافق بودید امضا کنید.
با ناباوری نگاهم میکرد زیر لب گفت : ولی فکر نمی کنم از دست ما کاری بر بیاد. گفتم: چرا که نه ؟ حداقل تلاشمون رو می کنیم و توضیحاتی درباره کمپین و مطالب دفترچه برایش دادم. نگاه مشتاق و کنجکاوش باعث شد حرفهایم به درازا بکشد، پسرش هم از راه رسید و او هم به حرفهایم گوش کرد. تمام که شد، گفت : اگر بدونم که میشه چرا که نه !! هم خودم امضا می کنم هم بچه هام، هردو نفر فرم را امضا کردند...
داشتم برمی گشتم که پسر دوان دوان دنبالم آمد و گفت :"میشه فرم رو بدید ، اگر خواهرم رو دیدم بدم اون هم امضا کنه؟" فرم رو بهش دادم . یه کم من من کرد و گفت فکر می کنید به خواهر من وصال بده ... نمی دونستم چی بگم . گفتم : امیدوارم،باید امیدوار باشیم.
منبع : تغییر برای برابری
منبع : ایرانیان انگلستان


همچنین مشاهده کنید