پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


مردی که زیاد می دانست


مردی که زیاد می دانست
«مایکل کلایتون» بیش از هر فیلمی با «افشاگر» مایکل مان مقایسه شده است. درامی جذاب و شخصیت محور که با تاکید بر درونیات شخصیت ها در موقعیت های دشوار ارتباطی داستان خود را پیش می برد. کارگردان فیلم تونی گیلروی پیش از این با نگارش فیلمنامه سه گانه «بورن» خود را اثبات کرده و این بار با حمایت و استفاده از بازیگرانی همچون جرج کلونی، سیدنی پولاک و تام ویلکینسون توانایی خود را در عرصه کارگردانی آزموده است. فیلم به زعم اکثر منتقدان اثری قابل اعتنا و تحسین برانگیز است که در گذر زمان به ارزش های حقیقی خود دست می یابد.
فیلم های تریلر (دلهره آور) در عالم سینما تنها به یکی از این دو صورت یافت می شوند؛ تریلر های «عمل محور» که برای خلق تنش و هیجان لازم در فیلم از کنش های فیزیکی استفاده می کنند و تریلرهای «نظرمحور» که تلاش دارند با تکیه بر درونیات شخصیت ها و تلاطمات روانی آنان به هیجان و تنش لازم دست یابند؛ تریلر هایی که گرچه ممکن است به لحاظ بصری فاقد جذابیت های مقطعی باشند و از ریتم کندی هم رنج ببرند اما اغلب در پایان فیلم رضایت مخاطب را جلب می کنند. «مایکل کلایتون» به عنوان اولین فیلم تونی گیلروی که پیش از این با عنوان فیلمنامه نویس فعالیت می کرد، به دسته دوم از فیلم های تریلر تعلق دارد. فیلمی که تنها برای مخاطبان عجول و کم توجه، کند و مبهم به نظر می رسد و آنانی که با صبر و حوصله به تماشایش بنشینند بی شک دست خالی به خانه باز نمی گردند. فیلمی با داستانی پیچیده و چندلایه که البته به دلیل همین پیچیدگی در مواجهه نخست کمی مبهم و گیج کننده هم به نظر می رسد.
«مایکل کلایتون» بیش از هر چیز درباره شخصیت هایی است که در محدوده خاکستری رنگ میان عمل به اصول اخلاقی و بی توجهی به آن اصول گرفتار شده اند؛ محدوده یی که فاقد تعریفی مشخص از اصول اخلاقی است و شخصیت ها در آن می توانند به راحتی تعریف و تبیینی باب میل خود از آن اصول ارائه دهند؛ شخصیت هایی که به مانند نمونه های بیرونی شان در واقعیت زندگی، نه در قالب «خیر» می گنجند و نه در جانب «شر» جای می گیرند؛ شخصیت هایی که انتخاب دیگری ندارند و در مرز میان خوبی و بدی غوطه ورند. مارتی (سیدنی پولاک) در این فیلم می داند که غالب موکلان برجسته و قدرتمندی که به وی مراجعه می کنند یک جای کارشان می لنگد اما باز هم در ازای دریافت مبلغ معتنابهی پول به آنان کمک می کند تا مشکل شان حل شده و شرکت شان روی پا بایستد. مایکل (جرج کلونی) نیز در نقش کارچاق کن و حلال مشکلات حقوقی این شرکت ها چاره یی ندارد جز اینکه در موقعیت های نه چندان مطلوب چشم خود را بر برخی اعمال مفسدانه و خلاف قانون ببندد. همینطور کارن (تیلدا سوینتون) که حاضر است هر کاری بکند تا بر خلافکاری های شرکتش سرپوش گذاشته شود. و البته آرتور (تام ویلکینسون) که احساس سرخوردگی از فقدان وجدان و تاثیر ضمیرناخودآگاه، توجهش را به اصول اخلاقی و اخلاقیات جلب و وی را به افشاگری ترغیب کرده است؛ احساسی که مانع این می شود که وی نسبت به پیرامون خود بی تفاوت باشد و فعالیت های شرکتی را که منجر به سرطان و مرگ افراد می شود نادیده بگیرد؛ احساسی که مایکل را نیز گرفتار خود کرده است و باعث شده وی میان حفظ ثبات اقتصادی خویش و میل به افشای حقیقت مردد بماند.
گیلروی در اثر خود چندان بر ارائه سهل و آسان پیرنگ داستانش تاکید نداشته است و به همین خاطر مخاطبان فیلم در مواجهه با آن به کمی زمان نیاز دارند تا از ماهیت شخصیت ها و روابط شان با یکدیگر آگاه شوند و به دلیل جزئیات پرشمار فیلم اگر لحظه یی غافل شوند در فهم فیلم دچار مشکل می شوند. البته به لحاظ روایی نیز نود درصد داستان به صورت فلاش بک روایت می شود که این خود بر پیچیدگی های فیلم افزوده است. زیبایی و جذابیت چنین روایت پیچیده یی در بازنگری سیر وقایع است که خودنمایی می کند و گرچه در پایان فیلم نیز همه چیز آشکار می شود اما باز هم آن دسته از مخاطبان منفعلی که برای فهم فیلم احتیاج دارند تا همه چیز با حروف بزرگ به آنان گوشزد شود در مواجهه با چنین اثری کمی سردرگم می شوند. در واقع انتظاری که این فیلم از مخاطبان خویش دارد انتظاری به مراتب افزون تر نسبت به اغلب فیلم های سینمایی این ایام است.
فیلم به لحاظ بازی بازیگران اثری درخور توجه است. جرج کلونی برای بازی در نقش مایکل با هوشمندی پرسونای مصمم و جسور دنی اوشن را کنار گذاشته و به چهره فردی آشفته و گرفتار فرو رفته است. گرچه مایکل در رفع مشکلات حقوقی شرکت ها به قدری مهارت دارد که او را معجزه گری زبردست می نامند اما کلونی با فهم صحیح از شخصیت وی در به تصویر کشیدن مایکل به مانند فردی در آستانه فروپاشی اصرار داشته است. آرتور در فیلم با بازی خوب تام ویلکینسون شخصیتی دوگانه دارد که میان جنون و تعقل در نوسان است و فهم دقیق رفتارش نیازمند توجه به ارتباط وی با مایکل است. بازی تیلدا سوینتون را اما شاید بتوان درخشان تر از بازی کلونی و ویلکینسون دانست که البته شخصیت کارن نیز در جذابیت و گیرایی بازی وی بی تاثیر نبوده است. کارن در فیلم به مانند کوسه یی که در آب های تاریک شنا می کند شناگر خوبی است که این بار اما به دام اشتباهی افتاده است که عواقب دهشتناکی برایش به همراه دارد.
«مایکل کلایتون» پایان مناسب و حساب شده یی نیز دارد. پایانی که به سمت تحول و غافلگیری بی مورد نرفته و از اغراق و مبالغه به دور است. تنها ضعف داستان شاید همان کم توجهی گیلروی به خلق و پرورش انگیزه های روایی برای شخصیت مایکل باشد که در کلیت فیلم چندان به چشم نمی آید. در بسط داستان فیلم حوصله و دقت فراوانی صرف شده و ماجراها نیز به تدریج در فواصل مختلف آن گنجانده شده اند. مهم تر از اینها فیلم بر خلاف اغلب تریلر های این روزها به جای آنکه داستان خود را در محیطی شبه خانوادگی روایت کند به بطن جامعه پناه برده و از واقعیت عریان موجود در آن استفاده مفیدی کرده است.
با تمام این توصیفات فیلم به لحاظ مضمون، با مانور بر چگونگی کسب سودهای کلان در شرکت های بزرگ اقتصادی، حرف جدیدی برای گفتن ندارد. که البته همین داستان تکراری در کنار استفاده از شخصیت های منحصر به فرد در بستر های داستانی جذاب و البته همراهی با آنان در تلاطمات شغلی و روانی شان، فیلم را به اثری ارزشمند بدل کرده است.
بعید است «مایکل کلایتون» در گیشه به اثری پرفروش بدل شود اما تجربه ثابت کرده است همواره مخاطبانی وجود دارند که به جای توجه به تریلر های عمل محور، به دنبال تریلر هایی هستند که به دور از زرق و برق های معمول با ریتم کند تری ساخته شده اند و داستان خود را بر روابط روانی موجود میان شخصیت ها بنا کرده اند. «مایکل کلایتون» فیلمی است برای همین مخاطبان تا با کشف جزئیات و پیچیدگی های داستانی و روایی فیلم به لذت زاید الوصفی برسند.
منبع؛ ریل ویوز
جیمز براردینلی
ترجمه؛ یحیی نطنزی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید