پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


انسان و زمان


انسان و زمان
درک انسان از مفهوم زمان، تنها به زمان گذرا; یعنی زمانی که در جهان سپنجی، جاری است - و سال‏ها گام‏های ناگزیر آن هستند - ، پایان نمی‏پذیرد . در برابر چنین زمانی که حسرت و هراس از آن، فرومی‏بارد، انسان جنس دیگری از زمان را هم می‏شناسد که ناگذر است و بر زمان گذرای جهان سپنجی، برتری و احاطه دارد .
بی‏گمان، برای هر انسانی، زمان گذرا، موحش‏ترین و رام‏نشدنی‏ترین و آزاردهنده‏ترین وجه زندگی این جهانی است; زیرا هر چند، بشر در خلال قرون و اعصار توانسته است‏بر بسیاری از دشواری‏ها; از قبیل بیماری و تاریکی و گرسنگی و تنهایی و مانند آنها - به‏طور نسبی - مهار زند; لیکن در ایستادن یا کند کردن حرکت‏بی‏امان زمان به سوی آینده، هیچ موفقیتی به کف نیاورده و همواره خود را در برابر آن، سخت‏بی‏سلاح دیده است: زمان بی‏وقفه، آدمی را از جوانی و نیرومندی، به پیری و ناتوانی سوق می‏دهد و لاجرم، زندگی را به سراشیب مخوفی مبدل می‏کند که پایان آن مرگ انسان است; و اما، رعب‏آورتر این که مرگ انسان به معنای پایان زمان نیست .
از سوی دیگر، زمان گذرا - که با حضور همیشگی و دهشت‏آور خود، غلبه‏ای بی گفت‏وگو بر انسان دارد - در همه حال، او را وامی‏دارد تا با حسرت و اسف، گذشته را در یاد آورد: هر روز بدتر از دیروز و هر سال بدتر از پار، شمرده می‏شود; روزها و سال‏هایی که از منتهی‏الیه آنها، مفهوم عصر زرین، چون خاطره‏ای وهم‏آلود در یادها مانده; عصر آغازین سراسر شادکامی و آسودگی و بهشت‏نشینی که با هبوط فاجعه‏سان انسان، از دسترس بیرون افتاده است .
چنین است که هم شخص انسان و هم نوع انسان، در میانه دو حسرت و هراس ایستاده‏اند; حسرت بر گذشته و هراس از آینده: گذشته‏ای که در آن، هم شخص انسان در بالندگی و به‏نیرویی بود و هم نوع انسان، در زرینگی; و آینده‏ای که برای شخص انسان، فرتوتی و مرگ به ارمغان می‏آورد و برای نوع انسان، تباهی .
اما درک انسان از مفهوم زمان، تنها به زمان گذرا; یعنی زمانی که در جهان سپنجی، جاری است - و سال‏ها گام‏های ناگزیر آن هستند - ، پایان نمی‏پذیرد . در برابر چنین زمانی که حسرت و هراس از آن، فرومی‏بارد، انسان جنس دیگری از زمان را هم می‏شناسد که ناگذر است و بر زمان گذرای جهان سپنجی، برتری و احاطه دارد .
این زمان ناگذر، از آن جهان مینوی است که همه رویدادهای آغازین سپندینه در آن، رخ داده‏اند; یعنی انسان زمان را بر دو بخش، تقسیم شده می‏یابد; زمان سپنجی که گذرا و گیتیانه و لاجرم، وحشت‏آفرین است و دیگری زمان مینوی که ناگذر و ازلی و سرشار از خوشی و سپندینگی است . پرواضح است که زمان مینوی جنس و معیاری جداگانه را برمی‏تابد: شش روزی که در طی آن، خدا جهان را آفرید، طرف قیاس با روزهای سپنجی نیستند.
شهادت یک قدیس، به لحظه یا سرزمینی خاص محصور نمی‏شود; نمود و بروز و تاثیر هر واقعه‏ای در آن، از ازل تا به ابد، به یک اندازه است; و بر همین منوال، در چشم انسان، اصالت و واقعیت تنها از آن رویدادهایی است که در زمان ازلی و مینوی، رخ داده باشند; زمانی که در آن، خلقت پدیدار گشت و انسانی که امروز سرگشته جهان سپنجی شده، در آن، بس بی‏اندوه و بهشت‏نشین بود .
انسان، در برابر هراسی که گذر روزمره زمان سپنجی می‏آفریند، نمی‏تواند بی هیچ کنش و کوششی باقی بماند .
سهل است; با اندک دقتی، می‏توانی دید که همت در مغلوب کردن زمان سپنجی و برانداختن و متوقف کردن و باژگونه‏سازی آن، بر تمام فرآیندهای ذهنی و رفتاری انسان تاثیری عظیم نهاده است . به‏عبارت دیگر، انسان که همواره و با دژکامی، خویش را در برابر استیلای همه‏جانبه و کاهنده و جاری زمان سپنجی، درمانده و تنها می‏یابد، کوشش می‏کند تا آن‏را از مقام واقعیت ملموس زندگی روزمره خود، ساقط کند و حضور آن‏به‏آن دردناکش را به فراموشی بسپارد .
چنین فرآیندی، تنها از یک راه، ممکن است: انسان بار دیگر، خویش را به زمان مینوی بازگرداند; یعنی در هر آن، با رویدادهای ازلی جهان برین، انباز شود یا رفتارهای مینوی را تکرار کند . چنین است که انسان، زمان سپنجی را در قیاس با زمان مینوی، تحقیر می‏کند و آن را چنان ناچیز می‏شمارد که فاصله خود با گذشتگان را به چند ساعتی می‏کاهد، یا آینده و اکنون را مانند دو انگشت قرین هم می‏بیند . این رویکرد را می‏توان به آشکارگی در رفتار مردمان از اشارات روزمره مردم، گرفته تا تنبیهات عارفانه ایشان دید . اما، باید دانست که در لایه‏های درونی اندیشه انسان‏ها، سازوکارهای پیچیده‏تری برای پیوستن به زمان مینوی هستند که بازشناسی آنها محتاج دقت است .
یکی از اساسی‏ترین این سازوکارها، بازایستادن از "خودبودن" است: "خودبودن" یعنی هر آن جایگاهی معین در محور زمان داشتن; یعنی حسرت بر گذشته و هراس از آینده را رنج‏بردن; یعنی در مسیر زمان سپنجی، لحظه به لحظه فروکاهیدن و به نابودی پیوستن . به‏عبارت دیگر، انسان می‏کوشد تا از زمان سپنجی بگریزد و در زمان مینوی، زندگی کند و این آرمان وقتی محقق می‏شود که "خود" نباشد; یعنی در کردار و رفتار و پندار، کهن‏الگویی ارج‏مند و سپندینه را که به زمان مینوی تعلق دارد، انبازی یا تکرار کند . مثال‏های بی‏شماری می‏توانند، ما را با چگونگی منش انسان برای برانداختن و فراموشیدن زمان سپنجی، از طریق انبازی با رخدادها و کهن‏الگوهای مینوی راهنمایی کنند .
برای پرهیز از اطناب، دو نمونه را برمی‏شماریم:
۱) در چشم‏انداز انسان، شهادت یک قدیس رخدادی است که وقوع آن در عرصه گیتی، تنها نمودی این دنیایی از واقعه‏ای مینوی است که هر سال، بار دیگر و از نو، در عرصه جهان سپنجی، تکرار می‏شود . به عبارت دقیق‏تر، در چشم انسان، چنین قدیسی خود در زمان مینوی، شهید شده بوده و یکی از تجلیات این شهادت مینوی در عرصه گیتی، وقوع همه ساله آن است; یعنی، در این‏جا، نقش زمان سپنجی فقط یادآوری رویدادی مینوی است که از هر حیث، برتر و والاتر از یک رویداد سپنجی است; رویدادی که اگرچه هرگز در هیچ‏یک از مختصات چهارگانه این جهانی، محصور نمی‏شود; اما زمان و مکانی خاص را در گیتی، به یمن وجود خود، متبرک‏تر می‏گرداند .
به‏عبارت دیگر، شهادت مینوی یک قدیس از ازل تا به ابد، به یک میزان، حضور و تاثیر دارد و اگرچه تمام گیتی را از خود سرشار می‏گرداند، لیکن برای انسان گرفتار جهان سپنجی، در یک آن و مکان، نمود و بروز خاص‏تری پیدا می‏کند . چنین است که انسان گریزان از زمان سپنجی، هرگز به پاس‏داشت "سالگرد" شهادت قدیس نمی‏نشیند; بلکه دقیقا و صراحتا خود شهادت را تعزیت می‏گوید; و فقط تعزیت نمی‏گوید، بلکه با آن درمی‏آمیزد و بازش می‏آفریند; یعنی، خود سپنجی را فراموش می‏کند، زمان گذرا را به باژگونگی می‏کشاند و با قرار گرفتن در زمان ناگذر ازلی، واقعه شهادت قدیس را که - هم‏چون تمام رویدادهای مینوی - همواره "هست"، بار دیگر و با تمام وجود، تجربه می‏کند
آیین‏های عزاداری برای شهادت قدیس، در همین چارچوب معنا می‏یابند; زیرا با این آیین‏هاست که انسان می‏تواند لحظه مینوی شهادت را هر چه کامل‏تر، بازآفرینی کند: او بر خویش لت می‏زند تا از طریق دردی که بر خود تحمیل می‏کند، با رنج قدیس در لحظه شهادت همراه شود و به انجام اعمال نمادین می‏پردازد، تا از کمند تکرارات جهان سپنجی برهد و با رویدادی که غیرتکراری و مینوی است، انباز شود . این‏گونه، برای انسان، سپندینگی آن و مکانی که یادآور شهادت قدیس است، به این دلیل است که او با قرار گرفتن در چنان آن و مکانی، آسان‏تر می‏تواند زمان سپنجی را به باژگونگی بکشد و البته، انسانی برتر شمرده می‏شود، اگر بتواند فارغ از آن و مکان ویژه، در هر آن و مکانی از جهان سپنجی، به درک عینی لحظه همیشه مانای شهادت قدیس نایل گردد .
۲) مفهوم نوروز و گردش ادواری سال سپنجی، با آرمان‏های انسان برای برانداختن زمان، پیوستگی بسیار ژرفی دارد; زیرا هر نوروز مظهر و نمود سالیانه‏ای از رویداد خلقت گیتی در زمان مینوی است . به‏عبارت دیگر، خلقت هم‏چون شهادت قدیس، رویدادی ازلی است که در زمان مینوی، رخ داده است و همه ساله در عرصه جهان سپنجی تکرار می‏شود .
این‏گونه، می‏توانی دید که همه آیین‏های متنوع نوروزی، رفتارهایی نمادین هستند که انسان را با کهن الگوی خلقت پیوند داده، او را به ادراک زمان مینوی رهنمون می‏شوند: خانه‏تکانی جشن گرفتن هبوط فروهرها و انبازی با آنهاست که از قید زمان سپنجی رهیده‏اند; میرنوروزی و سیزده نوروز سپری شدن آشوب ازلی پیش از خلقت را تکرار می‏کنند; حاجی‏فیروز یادآور زنده‏شدن و سرخی طبیعت مرده و سیاه شده از جور زمستان است; سبزه‏رویاندن تکرار فرخندگی بهار گیتی است و . . . چنین است که در لحظه نوروز، انسان با نزدیکانش روبوسی می‏نماید و پیمان‏ها تازه می‏کند، تا گذشته را به تمامی برافکند و چون خلقت مینوی، همه چیز را از نو آغاز کند .
در این‏جا هم، نظیر آنچه درباره شهادت قدیس گفتیم، برای انسان، خلقت مفهومی مینوی و البته برتر از سازوکارهای حاکم بر جهان سپنجی را داست . بنابراین، خلقت نیز به هیچ آن و مکانی در گیتی محدود نمی‏شود; بلکه حقیقتی است که در جهان مینوی، همواره "هست" و در نتیجه، در هر آن و مکان ناویژه‏ای می‏توان تکرارش کرد; تکراری که در هر بار، زمان سپنجی را باژگونه می‏کند و انسان را با زمان مینوی، همراه می‏گرداند . این چنین است که برای انسان، هر نوآغازیدنی چونان خلقت مینوی، گذشته را در زمان سپنجی، از معنا تهی می‏کند و آن را در کنج فراموشی می‏افکند .
مفهوم دقیق توبه و انابت، در همین چارچوب عیان می‏شود: زمان سپنجی اساسا با یک گناه‏ورزی آغاز شد و تعین یافت; در نتیجه، انجام هر بار توبه در سطح شخص انسان، به مثابه رجعت‏به هنگام زاده شدن است که تماما پاکی و بی‏گناهی بود و در سطح نوع انسان، به معنای درنوردیدن زمان سپنجی و بازگشت‏به عرصه سراسر خرمی جهان مینوی است .(هم این‏جا بگویم که رمز برگزاری آیین‏های انابت‏یا عزاداری دسته‏جمعی همین است) .
باید دانست که انسان برای باژگونه‏کردن زمان سپنجی، نیاز به ایستارهایی دارد که زمان در آنها، خودبه‏خود، متوقف شده است . این ایستارها، فقط آیین‏ها و باورها نیستند; بلکه گاه در هیات مکان‏ها و بناهایی قد علم می‏کنند که نقطه اتصال جهان مینوی با جهان سپنجی شمرده می‏شوند; یعنی، انسان مکان‏هایی را می‏شناسد که به سبب پیوند با جهان مینوی، سپندینه شده‏اند و او هنگام حضور در چنین مکان‏هایی، از قید زمان گذرای وحشت‏آفرین رهایی می‏یابد .
واضح است که سپندینگی این مکان‏ها، با تحول در باورهای دینی انسان‏ها، دست‏خوش تغییر نمی‏شود و همواره برقرار می‏ماند; یعنی، انسان در هر حال، با قرار گرفتن در چنین مکان سپندینه‏ای، جهان مینوی را در دسترس‏تر می‏یابد .
محض نمونه، می‏توان به هزاران بقعه و بارگاه امام‏زاده‏های مجهول‏الهویه‏ای که در سرتاسر ایران وجود دارند، اشاره کرد: به هر روستای دورافتاده‏ای که پا بگذاری، حرمی - ولو حقیر - را می‏یابی که به ادعای اهالی، فرزند یا فرزندزاده امامی معصوم در آن دفن شده است .
از شمار معدودی گذشته‏تر، بسیاری از اینان یا شجره‏نامه ندارند، یا اگر دارند، در جعلی بودن‏شان شک نیست . با این وصف، می‏توانی دید که مردمان سخت دل‏بسته آنها هستند: دشواری‏ها را به نزد آنان شکوه می‏برند; علاج بیمار خود را ایشان می‏طلبند; آیین‏های سوگواری را در جوار آنان برگزار می‏کنند; نذورات خود را تقدیم‏شان می‏کنند; مردگان دفن‏شده در جوار آنان را به دور از عذاب می‏دانند و خلاصه، امام‏زاده یک روستا یا یک محله را محور و مرجع زندگی انسان‏ها می‏یابی .
با نگاهی ژرف، می‏توان فهمید که این امام‏زاده‏انگاشته‏شدگان، در اصل، ایستارهایی هستند که به انسان کمک می‏کنند تا از " خودبودن" بگسلد و رنج زمان سپنجی را به فراموشی بسپارد: او هنگامی که ناهمواری‏های زمانه در محنتش انداخته‏اند، وضویی می‏سازد و با پای برهنه و در کمال اخلاص، روی به جانب چنان آستانی که مقدس شمرده شده است، می‏نهد; اعمالی آیینی انجام می‏دهد; نذری می‏بندد یا قربانی‏ای نثار می‏کند .
در نتیجه، چنان می‏نماید که پا را از عرصه تنگ جهان سپنجی به بیرون نهاده و با ورود آیینی به مکانی مینوی; یعنی تشرف، زندگی را بار دیگر آغاز کرده و گذشته را برانداخته است . به عبارت دیگر، مکان سپندینه جایی است که در آن به لطف پیوستگی با جهان مینوی، می‏توان زمان سپنجی را باژگون کرد، گذشته را برانداخت و شروعی دوباره را رقم زد .
معنای توسل دقیقا در چنین بستری شکل می‏گیرد: انسان نمی‏کوشد تا همه رفتارهای ارج‏مند یک قدیس را مو به مو تکرار کند; بلکه می‏کوشد تا خویش را به آن قدیس پیوند زند . به‏عبارت دیگر، برای انسان، قدیس الگو نیست; بلکه کهن‏الگوست; یعنی انسان در توسل‏جویی، برای خودش، سرلوحه‏ای عملی یا نظری از کنش‏ها و اندیشه‏های قدیس نمی‏سازد; بلکه می‏کوشد تا هم‏چون هر کهن‏الگوی دیگری با او درآمیزد و شاخص‏ترین لحظات او را که معمولا شهادتش است، بازآفریند و آن را تجربه کند . چنین است که می‏بینی از تمام تاریخ زندگی بیش‏تر قدیسان، فقط مختصری از ولادت، و شرح مفصلی از شهادت، برجای مانده و مابقی در طاق نسیان افتاده است .
علت این رویکرده این است که برای انسان، قدیسان الگوهایی سزاوار "شناخت" نیستند; بلکه کهن‏الگوهایی هستند که درپیوستن با آنان، رهایی از جهان سپنجی و فراموشی گذشته ممکن می‏شود (و البته معلوم است که هر چه به طریق اغراق، بر درجه سپندینگی آنان بیفزایند، پیوستگی با آنان مفیدتر و رهاننده‏تر است . این‏گونه، می‏بینی که گاه نه تنها قدیسان; که مرشدان و اقطاب را نیز مرتبه الوهی می‏بخشند و لاجرم خود در پیوستن به ایشان، نهایت‏سپندینگی را حس می‏کنند .)
باری، تمام آنچه تاکنون آوردیم، نمودارهایی بودند، از کنش‏های فکری و آیینی سنتی انسان در برابر زمان سپنجی . اما چنان‏که ناگفته پیداست، همه انسان‏ها در پی باژگونه‏کردن زمان سپنجی نیستند; برعکس، بوده‏اند و هستند انسان‏هایی که خواهان برانداختن زمان مینوی‏اند و همه اصالت و واقعیت را از آن زمان و جهان سپنجی می‏دانند . چنین انسان‏هایی گرچه زمان سپنجی را واقعیت غیرقابل اجتناب زندگی خویش می‏بینند; اما هرگز در پی برافکندن آن برنمی‏آیند; بلکه کوشش می‏کنند تا به مدد دانش خود با آن به سازگاری برسند و تحمل پذیرش نمایند .
این یعنی کوشش برای "معاصربودن" در همه حال; یعنی از درک زمان حال، گریزان نبودن و در پی برانداختن گذشته، برنیامدن و آینده را به عمر سپنجی، محصور دانستن . چنین انسانی در عوض هراس از آینده و حسرت برگذشته، می‏کوشد تا اکنون را تجربه کند و چون به جهان مینوی اعتقادی ندارد، همه ملکوت آرمانی خود را نه در آسمان، بلکه دقیقا بر زمین بنا می‏کند .
در نتیجه، از چشم او، شهادت قدیس رخدادی به تمامی، سپنجی و تاریخی و مربوط به گذشته است که هیچ برجستگی خاصی ندارد; توبه معنای بازآغازی نمی‏دهد و توسل هم جز خردورزیدن و عبرت‏آموختن نیست و . . . الخ . اما، از سویی دیگر، در میانه دو انسانی که می‏کوشند از زمان مینوی و زمان سپنجی، یکی را براندازند، دین‏مدارانی ایستاده‏اند که از آن هر دو زمان، هیچ‏یک را به تمامی، برانداختنی نمی‏بینند . در چشم انسان دین‏مدار، زمان سپنجی عرصه‏ای کوتاه است که عاقبت‏به معاد می‏پیوندد .
یعنی، او گیتی را لحظه‏ای گذرا می‏بیند که میان دو نقطه ازلی و ابدی قرار دارد . در نتیجه، انسان دین‏مدار، برای زمان سپنجی ارزش قایل است; هر چند که اصالت نهایی را به جهان مینوی می‏دهد و دنیا را هجرانی می‏بیند که عاقبت‏به وصل می‏انجامد . پر واضح است که برای چنین انسانی، پادافره و پاداش فرجامین گیتی رنج ناشی از زمان سپنجی را تحمل‏پذیر می‏کند; یعنی، او با ایمان به معاد، به‏جای این‏که سعی کند، برای پیوستن به جهان مینوی، زمان سپنجی را باژگونه گرداند، روی به آینده می‏نهد و این‏گونه لحظات رنج‏آوری را که پیش‏روی دارد، تحمل می‏کند .
به عبارت دیگر، انسان دین‏مدار، بر خلاف انسان سنتی یا انسان معاصر، در پی تحقیر زمان برنمی‏آید . او در عین‏حال که زمان مینوی را می‏ستاید، رنج ناشی از زمان سپنجی را در خدمت اعتلای ایمان خویش قرار می‏دهد و زندگی در گیتی را بی هدف یا تحمیل شده، نمی‏یابد . این‏گونه، شگرف‏ترین تاثیری را که دین بر انسان می‏نهد، می‏توان دریافت: او همه آن مفاهیمی را که انسان دارای تفکر سنتی درباره گیتی به کار می‏بست، به سطح ایمان فردی خود می‏کشاند: جهان اصغر; یعنی، او همواره در کشش و کوشش است تا ایمانش را تازه گرداند، هم‏چنان‏که هر از گاهی، جهان از نو خلق می‏شود; یعنی، او تمام پدیده‏های گیتی را آیاتی الهی می‏بیند که هر یک می‏تواند او را از شوق ایمان بارور کند; یعنی گیتی را چنان می‏زید که گویی ابدی است و معاد را چنان می‏اندیشد که انگار، در حال رخ دادن است; یعنی انسان دین‏مدار، تعادلی میان انسان سنتی و انسان معاصر برمی‏آورد که در آن، ایمان به معاد، جهت‏گیری اصلی را مشخص نموده است .
واضح است‏حفظ این تعادل از کژی به این یا آن سوی، آسان نیست; زیرا انسان دین‏مدار را تفکر سطحی و البته خودفریبی، همواره در کمین باید دید: سهل است که او در زیر پوسته‏ای از دین‏داری، در معنا، انسانی به تمامی، سنتی باشد و حتی همه آموزه‏های دینی را قلب ماهیت کرده باشد; یعنی از هر آنچه در دین هست، کهن‏الگو بسازد .
یا چنان در ورطه لفاظی و تاویل بیفتد که عملا شاخص‏ترین باور دینی، یعنی ایمان به معاد را از عرصه زندگی سپنجی خود، حذف نماید; یعنی در پوسته، دین بورزد و در باطن، کم‏ترین تاثیری از آن نپذیرد . از این بدتر، وقتی است که برجای برآوردن تعادلی از انسان سنتی و انسان معاصر، ملغمه‏ای از این‏دو، آن هم به نام دین‏داری پدیدار می‏گردد .
در این هنگام، انسان در ظاهر دین‏مدار فریب‏کارانه، از آموزه‏های دینی، کهن‏الگوهایی سدمانند می‏سازد که میل به عبور از آنها در حکم ارتداد از اصل دین است; یعنی نه فقط رخصت نمی‏دهد تا کسی آن کهن‏الگوها را در هیات الگو ببیند; بلکه کسی را که چنین جراتی به خود بدهد، خارج از دین می‏شمارد; یعنی، او که خود در معاصر بودن و بی اعتقادی به جهان مینوی، گوی سبقت را از همگان ربوده‏است، اجازه نمی‏دهد تا کسی پای به زمان سپنجی بنهد!
این‏گونه، می‏توانم گفت که به نسبت انسان سنتی - که ساده‏دلانه در پی رجعت‏به گذشته است - ، و انسان معاصر - که مشتاقانه تجربه اکنون را در سر دارد - ، مدرن بودن برای انسان دین‏مدار، کاری شاق‏تر، مخاطره‏آمیزتر و پر زحمت‏تر است که بی‏گمان نیاز به خردورزی مداوم دارد . . . ، آیا ما توانسته‏ایم آموزه‏های گران‏قدر پیامبران الهی را میراث‏دارانی سزاوار باشیم؟
مجتبی آقایی
پی‏نوشت: ۱) نوشتار حاضر، "برگرفته‏هایی" است از کتاب اسطوره بازگشت جاودانه، اثر میرچا الیاده . اما، حاصل کار را، خود نه می‏توانم معرفی‏نامه آن کتاب بنامم و نه نقدنامه‏ای بر آن; زیرا، بسیاری از مفاهیمی که الیاده بر آنها اصرار داشته، نه بازگزارده و نیز بسیاری را از اساس، نه برتافته‏ام . خلاصه، می‏توانم گفت که این کوته‏نوشت روایتی شخصی است از نظریه‏ای که او نهاده; با الهام از آن و بی ابقا بر آن .
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید