جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


تحقق پذیری چندگانه، کیفیات ذهنی و انواع طبیعی


تحقق پذیری چندگانه، کیفیات ذهنی و انواع طبیعی
پرسش اصلی اندرو بیلی در این مقاله این است: آیا کیفیات ذهنی انواع طبیعی اند؟ وی پیش از پاسخ به این پرسش ابتدا می کوشد تا تعریفی از "کیفیات ذهنی" و "انواع طبیعی" ارائه دهد.
کیفیات ذهنی: بیلی دیدگاه واقع گرایی پدیداری را در ارتباط با کیفیات ذهنی اتخاذ می کند و آن را کیفیات خاص حالات ذهنی می داند برای مثال دردمند بودن درد و قرمز بودن میدان دید و غیره و از همان ابتدا کارکردگرایی کیفیات ذهنی را کاذب می داند هرچند دوگانه انگاری در باب کیفیات را از آغاز نمی پذیرد. یادآوری می کنم که کارکردگرایی کیفیات ذهنی را برحسب شباهتها و تفاوتهای کیفی و نقش آنها در رفتار تبیین می کند. ادراک قرمزی، به عنوان مثال، باعث گقتن "قرمز" می شود و ادراک سبز باعث گفتن "سبز" می شود. پس ورودی ما دیدن شیء خارجی است که موجب حالت درونی (ادراک قرمزی) می شود و این حالت درونی هم به نوبۀ خود علت رفتار (گفتن "قرمز") می شود. (این تبیین که فیلسوفانی مانند سیدنی شومیکر آن را صورتبندی کردند از پس برهان معرفت فرنک جکسن –آنچه ماری نمی دانست- یا برهان معرفت تامس نیگل –خفاش بودن چه کیفیتی دارد- برمی آید اما به نظر من نمی تواند مشکل کیفیات معکوس را حل کند زیرا در مورد کیفیات معکوس هر یک از دو شخص حالت درونی متفاوتی دارند، یکی با دیدن گوجه وارد حالت قرمزی می شود و دیگری با دیدن گوجه وارد حالت سبزی می شود اما رفتار هر دو یکی است یعنی هر دو به آن قرمز می گویند. کارکردگرایی تبیین واحدی از هر دو شخص دارد و نمی تواند تفاوت حالت آنها را نشان دهد.)
بیلی در ادامه به تعریف "انواع طبیعی" (که اصطلاحی در زیست شناسی و فلسفه زیست شناسی است) می پردازد: انواع طبیعی دسته هایی از اشیاء با ویژگی یا ویژگیهای مشترک و نظراً مهم یکسانی هستند. این ویژگیها (که به عنوان ویژگیهای ذاتی محسوب می شوند) نظراً مهمند زیرا عضویت یک چیز در یک نوع مشخص می کند که آن چیز چگونه رفتار می کند، در تعاملاتی ظاهر می شود و چه ویژگیهای دیگری را می تواند یا نمی تواند به دست آورد. به عبارت دیگر: انواع طبیعی می توانند شالوده ای برای استدلال استقرایی به دست دهند. یک چیز در صورتی یک نوع طبیعی است که به لحاظ علمی قابل توجه باشد و اعضا و افرادش شباهت ذاتی داشته باشند و مشمول قوانین و قواعد علمی شوند مانند استنتاج از طریق بهترین تبیین.
بنابراین، نوع طبیعی دانستن کیفیات ذهنی بدین معنا است که این کیفیات از لحاظ علمی قابل توجه اند و به لحاظ علّی مهمند.
نکتۀ مهم دیگر دربارۀ انواع طبیعی این است که شناخت آنها به صورت پیشینی و ماتقدم (a priori) ممکن نیست بلکه ماهیت آنها را تنها از طریق تجربی می توان کشف کرد: آنچه آب را آب می کند یعنی ترکیب شیمیایی آن به وسیلۀ معرفت پیشینی قابل کشف نیست بلکه با تحقیق تجربی می توان به آن پی برد. پس اگر کیفیات ذهنی انواع طبیعی باشند باید تنها به صورت پسینی و ماتأخر به ماهیت آنها پی برد نه از طریق تحلیل معانی برخی از واژگان روانشناختی.
دکتر بیلی معتقد است برای شروع بحث در اینکه آیا کیفیات ذهنی انواع طبیعی هستند یا نه بهتر است از مفهوم "تحقق پذیری چندگانه" (multiple realizability) آغاز کنیم. هیلری پاتنم فیلسوف بزرگ ذهن (که اینک در بازنشستگی به سر می برد) نخستین بار مفهوم قابلیت تحقق چندگانه را به عنوان اشکالی بر نظریه اینهمانی ذهن و مغز (نظریه حالت مغز) وارد فلسفه ذهن کرد. مطابق نظریۀ اینهمانی یک نوع از حالت ذهنی وجوداً با نوعی از حالت مغز یکی است برای مثال درد که یک نوع حالت ذهنی است با شلیک عصب ج (C-fiber) که نوعی از حالت مغز است یکی است. به عبارت فنی تر، در اینجا یک قضیه دوشرطی برقرار است: درد وجود دارد اگر و تنها اگر عصب ج شلیک کند. این قانون (که بعدها دیویدسن آن را قانون رابط –bridge law- نامید) باید در همۀ اندامواره ها و موجودات ذهنمند برقرار باشد وگرنه دارای حالت ذهنی مورد نظر نخواهند بود. پاتنم به همین نکته اعتراض می کند: ممکن است موجود مریخی ذهنمندی وجود داشته باشد که همان حالات ذهنی ما را دارد اما به جای شلیک عصب ج در مغز دارای حالات سیلیکانی است یا حتی حیوان دیگری غیر از انسان ممکن است وجود داشته باشد که هنگام درد عصب د در او شلیک می کند نه عصب ج. پس یک نوع حالت ذهنی می تواند به طرق مختلف متحقق شود. این را اصطلاحاً تحقق پذیری چندگانه می نامند.
تحقق پذیری چندگانه برای نوعیت طبیعی کیفیات ذهنی یک مشکل است زیرا نشان می دهد که شباهتهای موجود میان انواع ظاهری (درد، میل...) مبتنی بر اشتراکاتی نیستند که به لحاظ علمی قابل توجه باشد. اینکه آب یک نوع طبیعی است به خاطر آن است که در همه جا یک ترکیب شیمیایی واحد (مبنای علمی) دارد اما اگر آب در اقیانوس اطلس یک ترکیب شیمیایی، در اقیانوس آتلانتیک شمالی ترکیب شیمیایی دیگر، و در دریای خزر ترکیب شیمیایی متفاوتی داشت، نمی توانستیم آن را یک نوع طبیعی به حساب آوریم بلکه چند نوع طبیعی بود.
البته ممکن است کسی بگوید نوعیت طبیعی منحصر به نوع طبیعی فیزیکی نیست زیرا می توانیم نوع طبیعی کارکردی داشته باشیم: هرچند کیفیات ذهنی پایه های فیزیکی متفاوتی دارند همگی دارای کارکرد واحدی هستند و در نتیجه یک نوع طبیعی محسوب می شوند. این نوع کارکردی یک نوع "سطح بالاتر" خواهد بود. بیلی این فرض را مبتلا به پرسش رایج رابطه میان قوانین سطح بالاتر و قوانین فیزیک می داند. قوانین کارکردی چه رابطه ای با قوانین فیزیک دارند؟ به عبارت دیگر مشکل معروف علیت ذهنی مطرح می شود: چگونه ممکن است قوانین فیزیکی و قوانین کارکردی با یکدیگر ارتباط علّی داشته باشند؟ این ابهام تبیین علمی کیفیات ذهنی را همچنان دچار مشکل می کند.
به همین خاطر است که اندرو بیلی کیفیات ذهنی را به عنوان انواع کارکردی مطرح نمی کند بلکه آنها را انواع پدیداری می داند. طبق این دیدگاه کیفیات ذهنی چیزی مثل گرما است که ویژگیهای سطح خرد آن هم ویژگیهای سطح کلان آن را تبیین می کند و هم روابط قانونی آن را با اشیای دیگر.
بیلی فرض را بر این می گذارد که اگر کیفیات ذهنی قابل تحقق چندگانه باشند دیگر انواع طبیعی نخواهند بود (البته کیفیات محدود به یک ساختار مثل درد انسان را می توان یک نوع طبیعی دانست). دیدگاه رایج دربارۀ تحقق پذیری چندگانه آن را رابطه ای میان انواع یا ویژگیهای سطح بالاتر و سطح پایین تر می داند یعنی یک ویژگی سطح بالاتر مثل درد می تواند در چندین ویژگی سطح پایین تر مثل شلیک عصب ج، حالت سیلیکانی و غیره تحقق یابد. ولی اخیراً برخی از فیلسوفان تصور دیگری از تحقق پذیری چندگانه ارائه کرده اند. فیلسوفانی مانند جان هایل (Heil)، استفن یبلو (Stephen Yablo) و دیوید راب (Robb) کوشیده اند چشم اندازی از تحقق پذیری چندگانه به عنوان یک رابطۀ متعین/قابل تعین (determinate/determinable) ارائه کنند.
هایل تبیین چند سطحی از تحقق پذیری چندگانه را برخطا می داند: چرا باید ویژگی سطح بالاتر را در هر یک از مصادیق و تحققهایش متمایز از ویژگی سطح پایینی بدانیم که آن را تحقق می دهد؟ برای مثال اگر ویژگی سطح بالاتر درد به وسیلۀ ویژگی سطح پایین تر شلیک عصب ج متحقق شود، در اینجا وجوداً یک چیز بیشتر نیست ولی همین یک چیز دو ویژگی را همزمان تحقق می دهد: درد و شلیک عصب ج. ولی پرسش هایل این است که چرا باید در یک مصداق خاص ویژگی درد را متمایز از ویژگی شلیک عصب ج دانست؟ پاسخ رایجی که به این پرسش داده می شود این است که علوم خاص (غیرپایه) مستقل (autonomous) هستند، قوانین و تعمیمهایی را دربرمی گیرند که با قوانین علوم سطح پایین تر قابل جایگزینی نیستند پس هویاتی که در این قوانین و تعمیمها ظاهر می شوند مستقلند. از آنجا که هویت مورد بحث در اینجا یک ویژگی است، باید ویژگی را اینگونه تصور کرد: یک ویژگی به طور منحصر به فرد در قوای علّی اشیای تحقق دهندۀ آن سهیم است. و نتیجۀ آن این است که اگر ویژگی الف و ویژگی ب به طریق یکسانی در قوای علّی یک چیز اثر کنند، آنگاه الف و ب ویژگی واحدی خواهند بود (Heil ۱۹۹۹: ۹۳). بنابراین، اگر قرار باشد یک ویژگی ذهنی مثل درد ویژگی متمایزی باشد باید قوای علّی اش همان قوای علّی ویژگیهای عصبی باشد. ولی چنین چیزی چگونه ممکن است؟
هایل دو احتمال را برای تمایز ویژگی ذهنی مطرح می کند:
الف) قوای علّی ویژگی ذهنی M زیرمجموعه ای است از قوای علّی هر یک از تحقق بخشهای آن مانند N۱، N۲ و غیره. بنابراین N۱ همۀ قوای علّی M را به اضافۀ قوای دیگری دارا است. در چنین تصویری مشکل همچنان باقی است: عامل a به چه معنایی علاوه بر N۱، M را هم دارد؟ چه چیز بیشتری در داشتن M هست؟ هیچ چیز بیشتری وجود ندارد.
ممکن است گفته شود که N۱، N۲ و غیره ویژگیهای مرکبی هستند که جزء مشترکشان M است و علاوه بر آن اجزای متفاوتی هم دارند. اما در این صورت مشکل است تصور کنیم چرا ویژگیهای ذهنی با ویژگیهای مادی ای که آنها را تحقق می دهند یکی نیستند. به علاوه اگر هر یک از N۱، N۲ و غیره کاملاً با هم فرق دارند، چگونه M می تواند جزء مشترک همۀ آنها باشد؟
ب) این تصور درست عکس تصویر قبل است: قوای علّی M فرامجموعۀ قوای علّی هر یک از تحقق دهندگانش باشد. یعنی M قوای علّی هر یک از N۱، N۲ و غیره را دارد به اضافۀ قوای علّی دیگری. اشکال این تصویر آن است که رابطۀ تحقق را کاملاً رازآمیز می کند: قوای علّی مازاد M از کجا می آیند؟ به علاوه اگر M همۀ قوای علّی تحقق دهندگانش را داشته باشد چرا شخص با داشتن M همۀ قوای علّی زیرمجموعه را ندارد؟
ممکن است گفته شود که قوای علی M فرامجموعۀ N۱، N۲ و غیره نیست بلکه با آنها تداخل دارد به این معنا که M برخی و نه همۀ قوای علی تحقق دهندگانش را دارد و همچنین قوایی را دارد که آنها ندارند. این فرض مشکل مزبور را حل می کند اما مشکل حل نشدۀ دیگری را بجا می گذارد: اگر N۱ برخی از قوای علّی M را ندارد چگونه می تواند آن را تحقق دهد؟
ممکن است بگوییم در این صورت فرض اولیۀ ما نادرست بوده یعنی اینکه اگر قرار باشد دو ویژگی متفاوت باشند باید قوای علّی متفاوتی داشته باشند. شاید بتوانیم ویژگیهای ذهنی را ویژگیهای مرتبه دوم بدانیم برای مثال درد می تواند ویژگی مرتبه دوم M برای داشتن ویژگی مرتبه اول N۱ که نقش کارکردی مناسب را ایفا می کند باشد. اما آیا این تصور مشکل را حل می کند؟ خیر زیرا این معما همچنان باقی است که شخص علاوه بر داشتن N۱ چه چیز اضافه ای با داشتن M دارد؟ سخن گفتن از ویژگیهای مرتبه دوم چیز جدیدی را در این ترکیب وارد نمی کند.
شاید بتوان به این مشکل که بیلی و هایل آن را در فرضهای مختلف مطرح کردند اینگونه پاسخ داد: ویژگی افزونی که در M هست اما در تحقق دهنده های فیزیکی آن نیست همان احساس پدیداری درد است. آنچه میان همۀ دردها (درد انسان متعارف، درد دیوانه، درد مریخی) مشترک است نحوۀ احساس شدن درد است هرچند درد در پایۀ فیزیکی خود به صور گوناگون متحقق می شود. اگر هایل/بیلی می خواهند همین احساس پدیداری را در سطح فیزیکی قائل شوند، این اصل دعوا است، باید تبیین کنند پدیدار مزبور چگونه در سطح فیزیکی وجود دارد. اگر همۀ آنچه را دربارۀ امور فیزیکی دانستنی است بدانیم، همچنان نحوۀ احساس درد را در آنها نخواهیم داشت. بیلی هم از ابتدا بنا را بر واقع گرایی پدیداری در ارتباط با کیفیات ذهنی گذاشت نه حذف آنها. پس اگر سطح بالاتر را قبول ندارد و در عین وجود کیفیات را می پذیرد باید نشان دهد چگونه کیفیات در سطح پایین تر (فیزیکی) موجودند. بیلی در پایان مقاله می کوشد به این پرسش پاسخ دهد.
هایل در ادامه تصور جدیدی را از تحقق پذیری چندگانه مطرح می کند. این رهیافت به جای اینکه بر رابطه میان سطوح متفاوت مبتنی باشد بر رابطه میان متعین ها و تعین پذیرها مبتنی است. رابطۀ ویژگی ذهنی با تحقق های فیزیکی آن همانند رابطۀ تعین پذیر مثل قرمزی با متعینهای آن مانند گل رز، خون و غیره است. این تصور چگونه دوگانگی ظاهری ویژگیها را حل می کند؟ برای مثال عجیب است اگر بگوییم یک توپ قرمز دارای دو ویژگی است: هم قرمز است و هم پلاستیکی است. راه حل هایل این است که اساساً تعین پذیرها ویژگی نیستند.
برخی از محمولات در مورد اشیاء به سبب ویژگیهایی که دارند به کار می روند. برخی از همین محمولات بر ویژگیهایی دلالت می کنند که اشیاء مزبور در آنها مشترکند [غیر تعین پذیرها مانند کرویت]. برخی دیگر از ویژگیها اینگونه نیستند. واقع گرایی دربارۀ یک محمول خاص، &#۹۳۴;، تنها مستلزم آن است که &#۹۳۴; بر ویژگی مشترک میان همۀ اشیائی که واقعاً بر آنها منطبق است دلالت کند. اگر &#۹۳۴; بر هیچ ویژگی ای دلالت نکند، در این صورت اشیائی که &#۹۳۴; را برآورده می کنندباید در یک جهت یکی (یا دقیقاً مشابه) باشند، جهتی که در آن &#۹۳۴; در مورد همۀ آنها صادق است. اما همۀ محمولات ما به وسیلۀ ویژگیهایی برآورده می شوند که شبیه اند اما دقیقاً شبیه نیستند (Heil ۱۹۹۹: ۲۰۰-۱).
مطابق این الگو ما می توانیم بگوییم که محمول "درد می کشد" هرچند در مورد اشیاء جزئی در زمانهای جزئی صادق است و براساس ویژگیهای آنها اینگونه است، اما خودش بر یک ویژگی دلالت نمی کند. بنابراین ویژگی ای که شیء به سبب آن محمول "درد می کشد" را برآورده می کند ... ویژگی جنسی درد کشیدن نیست بلکه "درد می کشد" در مورد موجوداتی به کار می رود که در جهات قابل توجهی به هم شبیه اند: به اندازۀ کافی شبیه هستند که محمول درد در مورد آنها به کار رود. لازم نیست ویژگیها در همۀ موارد یکی باشند: موجودات در جهاتی که به سبب آنها محمول "درد می کشد" را برآورده می کنند نه یکی هستند نه دقیقاً مشابه (Heil ۱۹۹۹: ۲۰۱).
محمولات مرتبه بالاتر مانند محمولات کارکردی اشیاء را کمابیش انتزاعی توصیف می کنند ولی توصیف انتزاعی اشیاء به معنای اسناد ویژگی اضافه ای به شیء نیست.
بنابراین تحقق پذیری چندگانه رابطه ای میان ویژگیها نیست بلکه صرفاً یک اسم خیالی و انتزاعی برای پدیدار آشنا و مشابهی است که در محمولات مختلفی وجود دارد.
محمول "درد می کشد" می تواند در تعمیمات نظری و ثمربخش به کار رود حتی تعمیماتی که در سطوح پایین ترِ انتزاع مشاهده ناپذیرند و نیز می توانند به صورت شبه قانون و در شرایط یکسان (ceteris paribus) –براساس شباهتهای قوای علّی مأخوذ از محمولات- پیش بینی شوند.
بیلی پس از نقل تبیین تعین پذیر/متعین از تحقق پذیری چندگانه می کوشد آن را بر کیفیات ذهنی تطبیق دهد. به یاد داریم که او کیفیات ذهنی را نه عنوان هویات کارکردی بلکه به عنوان هویات پدیداری تفسیر کرد.
درد مطابق دیدگاه فوق یک ویژگی اضافه نیست بلکه صرفاً اسمی است که به مشابهت میان تحقق دهنده های درد می دهیم. هر یک از این تحقق دهنده ها در جهتی با دیگری یکی است و مجموع اینها یک شباهت خانوادگی را شکل می دهد. اینها تحقق یک ویژگی سطح بالاتر نیستند بلکه درد (ویژگی ذهنی) صرفاً نوعی از شباهت انتزاعی میان آنها است. شاهت آنها پدیداری یا کیفی است یعنی همۀ آنها دردآور به نظر می رسند. این شباهت هرچند یک ویژگی نیست اما به هر حال یک "الگوی واقعی" است که از تبیین و تعمیم علمی پشتیبانی می کند.
چنین بیانی رازآلودگی متافیزیکی کیفیات ذهنی را از میان می برد و مشکل درهمکنش علّی میان آنها و رفتار را مرتفع می سازد. درد دیگر یک شبه پدیدار نیست. طبق این تبیین کیفیات ذهنی می توانند نوع طبیعی باشند زیرا در ابتدای مقاله در تعریف نوع طبیعی گفته شد که عضویت یک چیز در یک آن به پیش بینی رفتارهای آن چیز، ویژگیهایی که می تواند یا نمی تواند به دست آورد و غیره کمک می کند. در این مورد هم می توانیم با تبیین مزبور رفتارهای ناشی از درد را در همۀ تحقق دهنده ها پیش بینی کنیم و ویژگیهایی که از این رهگذر به دست می آیند یا نمی توانند به دست آیند را شناسایی کنیم.
● ارزیابی
اندرو بیلی گامهای خوبی در جهت نزدیک شدن به یک تبیین فیزیکالیستی از کیفیات ذهنی برداشت اما این تلاش صرفاً می تواند مؤید فیزیکی بودن کیفیات باشد بدون که آنکه ماهیت و طبیعت فیزیکی کیفیات ذهنی را مشخص کند. با این تبیین مشخص نمی شود که خود کیفیات ذهنی چگونه چیزهایی هستند.
من فکر می کنم تلاش اندرو بیلی تقریر دیگری است از تلاش درتسکی و شومیکر برای کارکردی سازی کیفیات ذهنی براساس شباهتها و تفاوتهای میان آنها. البته تفاوتی که بیلی کوشید میان تقریر خود و تقریر کارکردی مطرح کند این است که ماهیت کیفیات ذهنی را کارکردی نمی داند بلکه پدیداری می داند. مشکل اینجا است که استفاده از حیث پدیداری در تبیین کیفیات مصادره به مطلوب است زیرا اساساً آنچه در یک تبیین فیزیکالیستی از کیفیات به دنبالش هستیم نشان دادن جایگاه "پدیدار" در جهان فیزیکی است و مشکل از خود پدیدار ناشی می شود. بیلی در دیدگاه نهایی اش در پایان مقاله کیفیات را، به جای شباهت کارکردی، عبارت از شباهت "پدیداری" موجود میان تحقق دهنده های یک ویژگی ذهنی می داند. به نظر من این چیزی جز مصادره به مطلوب نیست و مفهوم پدیدار که مقوم ماهیت کیفیات است همچنان تبیین نشده باقی می ماند.
نکتۀ دیگری که در ضمن گزارش از مقاله به آن اشاره کردم این بود که بیلی –آگاهانه یا ناآگاهانه- در ضمن نقد دیدگاههای دیگر مفهوم کیفیات ذهنی را از حیث پدیداری آن تهی می کند (اما در تبیین خودش از همین مفهوم استفاده می کند: یک بام و دو هوا). همانطور که گفتم: ویژگی افزونی که در M هست اما در تحقق دهنده های فیزیکی آن نیست همان احساس پدیداری درد است. آنچه میان همۀ دردها (درد انسان متعارف، درد دیوانه، درد مریخی) مشترک است نحوۀ احساس شدن درد است هرچند درد در پایۀ فیزیکی خود به صور گوناگون متحقق می شود. اگر هایل/بیلی می خواهند همین احساس پدیداری را در سطح فیزیکی قائل شوند، این اصل دعوا است، باید تبیین کنند پدیدار مزبور چگونه در سطح فیزیکی وجود دارد. اگر همۀ آنچه را دربارۀ امور فیزیکی دانستنی است بدانیم، همچنان نحوۀ احساس درد را در آنها نخواهیم داشت. بیلی هم از ابتدا بنا را بر واقع گرایی پدیداری در ارتباط با کیفیات ذهنی گذاشت نه حذف آنها. پس اگر سطح بالاتر را قبول ندارد و در عین وجود کیفیات را می پذیرد باید نشان دهد چگونه کیفیات در سطح پایین تر (فیزیکی) موجودند.
خلاصه ارزیابی من از این مقاله این است که آنچه باید گفته می شد ناگفته ماند. اما به هر حال این کوشش برای نزدیک شدن به یک تبیین فیزیکی از کیفیات ذهنی کوشش ارزنده ای است و دست کم نشان می دهد که کیفیات ذهنی امور مرموزی نیستند بلکه همانند دیگر امور فیزیکی قابل پیش بینی و تبیین اند.
اندرو بیلی (Andrew Bailey)، گروه فلسفه دانشگاه گوئلف (Guelph) (اونتاریو کانادا)
یاسر پوراسماعیل
http://phil-mind.blogfa.com/post-۱۷.aspx


همچنین مشاهده کنید