جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


پس می خواهید بچه دار شوید!؟


پس می خواهید بچه دار شوید!؟
خب! که تصمیم گرفته اید بچه دار شوید؟ که تصمیم گرفته اید همه آن شب های ساکت و آرام و کتاب خواندن های عالی و آخر هفته های پر ازتنبلی و سرشار از موسیقی خوب و شام و ناهار خوردن های صمیمانه ای را که در آنها می توانید جملاتتان را کامل بیان کنید و اوقات خصوصی شیرینی را که در عالم خیال غوطه می خورید و احساس می کنید که شما دو نفر و عشقتان تنها چیزهایی هستند که برای خوشحال و خوشبخت بودن به آنها نیاز دارید، یکسره از دست بدهید؟ که تصمیم گرفته اید کاناپه های نرم خود را به جایی برای جفتک چارکش انداختن بچه ها تبدیل کنید و با تولید یک نسخه از خودتان، دست از تولیدات متفکرانه و لذت بخش هنرهای تجسمی بردارید؟
چرا چنین فکری به سرتان زده است؟
شعرا می گویند علت بچه دار شدن، اشتیاق بشر است به زنده ماندن. من صادقانه اعتراف می کنم که از خدا پسر خواستم تا نام خانوادگی مرا زنده نگه دارد.
خب! خداوند درست همین کار را کرد و حالا اعتراف می کنم که گاهی به پسرم می گویم که ابداً به روی خودش نیاورد که پسر کیست!
من به او گفته ام: «پسرم! حالا تو برای خودت اسمی داری و فامیلی، ولی به هیچ کس نگو کی هستی.»
جاودانگی؟ حالا که ۵ فرزند دارم، تنها آرزویم این است که قبل از این که از دنیا بروم، روزی را ببینم که هر پنج تایشان از این خانه رفته و برای خودشان خانه ای تشکیل داده اند.
نه! قطعاً جاودانگی دلیل خوبی برای این که من و همسرم این سرچشمه های دوست داشتنی مولد لباس چرک و سرو صدای تمام نشدنی را تولید کنیم، نبود. همچنین آنها را به وجود نیاورده ایم چون فکر می کردیم خیلی قشنگ است که یکی از آنها در صندلی بنشیند و شست پایش را بمکد ودیگری دیوانه وار این طرف و آن طرف برود و ادای کاشف ها را دربیاورد.
یکی از بچه هایمان یک روز داشت شست پایش را می مکید. گفتم: «واسه چی این کار رو می کنی؟»
با خونسردی گفت: «چه کاری؟»
گفتم: «مکیدن شست پایت را می گویم.»
جواب داد: «نمی دانستم شست پای من تموم نمی شه. می بینم که هنوز خیلی پا دارم!»
اگر نمی توانید دنیایی را در ذهن خود تصورکنید که درآن، از این جورحرف ها زده می شود، بهتر است بچه دار شدن را فراموش کنید و دنبال گل های قاصدک بروید!
من و همسرم قطعاً به این دلیل هم بچه دار نشدیم که آنها در اطراف خانه بروند و جیغ بکشند و چنان جان مرا به لب برسانند که فریاد بزنم: «چه مرگتان شده؟» و دخترم جواب بدهد: «واسه چی خواهرم اومده توی اتاق من؟» و من بپرسم: «یعنی همچین چیز کوچیکی تو رو ناراحت می کنه؟» و او جواب بدهد: «البته که ناراحت می کنه. من نمی خوام کسی پاشو بذاره توی اتاق من.» و من در کتاب و انبار حکمت های پدری خودم دنبال جواب معقولی بگردم و بگویم: «خب! چرا در اتاقت رونمی بندی؟» و او جواب بدهد: «در اتاق رو که ببندم، از کجا بفهمم داره چه کار می کنه؟»
من و همسرم به این دلیل بچه دار نشدیم که فکر می کردیم هنگام تماشای بچه ها در حین انجام کارهایی که فقط به درد تحقیقات کلینیک روانپزشکی می خورد، از خوشحالی بال در می آوریم. یک روز به هر ۵ تایشان گفتم: «خیلی خب بچه ها! سوار ماشین بشین!»
همگی به طرف یکی از درهای اتومبیل دویدند و با هم دستگیره را گرفتند و چند دقیقه ای را صرف کتک زدن همدیگر کردند تا در ماشین را باز کنند. هیچ یک از آنها آن قدرها هوش و ذکاوت نداشت که به بقیه بگوید ، «هی! بچه ها! نگاه کنین. ۳ تا دستگیره دیگه هم هست.» تنها کسی که وسط این معرکه، زودتر از همه سوار ماشین شد، سگ خانواده بود!
من و همسرم قطعاً به این دلیل بچه دار نشدیم که می خواستیم به او کمک کنیم چین و چروک های بیشتری در صورتش ایجاد کند، یا به خاطر این که همیشه دوست داشت با خودش بلند بلند حرف بزند و بگوید: «بچه جان! به من نگو که وقتی می گم نجنب، یعنی که از جات تکون نخور!» وقطعاً به این دلیل بچه دار نشدیم که من دائم بگویم، کسی کیف پول منو ندیده؟»
قضیه خیلی ساده تر از این حرف هاست. من و همسرم هم مانند بسیاری از زوج های جوان نتوانستیم این روزها را تجسم کنیم. موقعی که به رستوران می رفتیم، چشم هایمان بچه هایی را نمی دید که نان را در لیوان آب یا نوشابه خرد می کنند و مادرهایی را نمی دیدیم که سر میز غذا، روزه می گرفتند، چون باید یا نان در دهان این یکی می گذاشتند یا آن یکی را از روی میز جمع می کردند یا آن یکی را روی صندلی می نشاندند تا دوباره لیز نخورد و روی زمین بنشیند. ما عقلمان نرسید فراموش کردن آن روزهای تعطیل دوست داشتنی را که در آن چیزهای کوچک با ارزشی می خریدیم و با هم کیف می کردیم، ببینیم! ما نتوانستیم باور کنیم که موجودات کوچولوی با ارزش دیگری خواهند آمد که یکسره همه چیزهای کوچک با ارزش قدیمی را پس می زنند!
بیل کازبی‎/ تهمینه مهربانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید