جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


داستان بزرگ


داستان بزرگ
تمایل به سرهم کردن یک داستان بزرگ، سمی مهلک در حرفه روزنامه نگاری است. مثلاً کاریکاتوریست فیلم «زودیاک» (دیوید فینچر، ۲۰۰۶) تمام هم و غم خود را صرف آن می کند که معمای یک رشته قتل های زنجیره یی را حل کند. در فیلم «رستاخیز قهرمان» راد لوری، ورزشی نویس روزنامه یی سر و کارش با یک ولگرد دائم الخمر می افتد که زمانی برای خودش کسی بوده است. اریک (جاش هارتنت) که سردبیر روزنامه او را شلخته و تنبل می داند، وقتی به «قهرمان» برمی خورد، به نظرش می رسد که مائده یی آسمانی به چنگ آورده است. مشت زن سنگین وزن سابق (ساموئل ال. جکسون) تازه از چند جوانک پانک کتک خورده است اما این را به دل نمی گیرد. آدم پرحرفی است و داستان زندگی اش را برای اریک تعریف می کند. او می گوید که نام واقعی اش باب ساترفیلد است که زمانی نفر سوم قهرمانی جهان بوده و حتی با مارسیانو جنگیده است. حالا بدبخت و بیچاره و پیر و بی خانمان است و با یاد دوران باشکوه گذشته زندگی را می گذراند. خیلی از مشت زن ها که سابقه او را دارند، مغزشان به هم ریخته اما «قهرمان»، گذشته را با تمام جزئیات به یاد می آورد. مشکل او فقط الکل است. اریک حس می کند همان چیزی را به دست آورده که ما روزنامه نگارها معمولاً «داستان بزرگ» می نامیم و دل مان می خواهد به رخ سردبیرمان بکشیم.
اریک از همسرش (کا ترین موریس) جدا شده است و پسری به نام تدی (داکوتا گویو) دارد که درباره همه آدم های مشهوری که دیده با او صحبت می کند. همه گزارشگرها با آدم های مشهور ملاقات می کنند، درست مثل کارآگاه هایی که باید با جنایتکارها ملاقات کنند اما می دانید که بعضی از پدرها به چه مصیبتی دچار می شوند که چاره یی ندارند جز اینکه برای بچه شش ساله شان یک مشت نام ردیف کنند تا او دهانش از تعجب باز بماند. البته صحنه های زندگی در خانه معمولاً جزء بهترین صحنه های اکثر فیلم ها نیستند. من صحنه های بازی آلن آلدا در نقش سردبیر در دفتر روزنامه را خیلی دوست دارم. بالاخره آلدا در یکی از فیلم های اخیرش از اینکه شبیه به هاوکی پیرس (شخصیتی خیالی در فیلم سینمایی و مجموعه تلویزیونی «مش» که آلدا نقش او را بازی می کرد-م) به نظر برسد دست برداشته است و حالا در نقش خودش راحت ظاهر می شود.
جکسون در نقش خودش ناپدید می شود، کاملاً متقاعدکننده است، البته این برای او خیلی عادی است. چه بازیگر نازنینی، او از این دام پرهیز می کند که «قهرمان» را غم انگیز و اشک آور و احساساتی و جویای ترحم در بیاورد. او در مورد زندگی و سرگذشتش واقع بین و حتی فلسفه باف است. هارتنت به اندازه کافی تاثیرگذار است اما حاشیه و شیشه خرده کافی برای آنکه یک نویسنده ورزشی به نظر برسد، ندارد. بهتر بود رابرت داونی جونیور (در فیلم «زودیاک»-م) نویسنده ورزشی می شد و جاش هارتنت منتقد فیلم.
در این فیلم اتفاقاتی می افتد که دلم نمی خواهد در موردشان صحبت کنم، مخصوصاً به این خاطر که خودم از آنها شگفت زده شدم و دلم می خواهد شما هم مثل من از آنها لذت ببرید. این طور می توانیم بگوییم که پرسشی در مورد انگیزه افراد مطرح می شود و اینکه چه اتفاقی می افتد وقتی دو آدم بدبخت به هم برمی خورند که انگیزه هایشان با هم جور در می آید.
کمی هم در مورد بدبختی های مشت زن سابق بگوییم. معلوم است که جکسون این شخصیت را خیلی متفکر از آب درآورده و تا جایی که من تشخیص داده ام، او را با ابتکار خودش ساخته است نه اینکه از این طرف و آن طرف آورده و سرهم کرده باشد.
یک خانه به دوش دائم الخمر باید فرسوده تر از این حرف ها باشد، اما می توانید در چشم های «قهرمان» هوشمندی را تشخیص بدهید، هر چقدر هم که به جکسون با آن مدل مو و لباس، ظاهری شندرپندری داده باشند. وقتی چند کلمه با اریک صحبت می کند، می فهمد چکار باید بکند. هر چه باشد او آدم های زودباور را خوب می شناسد.
این شخصیت باعث شد کنجکاوی ام گل کند و ببینم در ویکی پدیا درباره باب ساترفیلد چه نوشته شده است. دیدم واقعاً چنین مشت زنی وجود داشته که نام مستعارش «بمباردیه» بوده و خود «گاو خشمگین» را در مبارزه ریگلی فیلد در سال ۱۹۴۶ ناک اوت کرده است. او اهل شیکاگو بوده، سال ۱۹۴۱ قهرمان مسابقات دستکش طلایی شده، با ازارد چارلز و آرچی مور جنگیده و ۵۰ برد، ۲۵ باخت و چهار مساوی داشته است.
این بسیار بیشتر از آن است که اریک می داند. اریک چیزی درباره ساترفیلد نشنیده است و ساترفیلد با کمال میل همه چیز را برای او توضیح می دهد.
اریک حق دارد که می تواند داستان بزرگی از این مساله بسازد. فقط مساله این است که آیا همه چیز را به دقت به یاد می آورد؟ یک ضرب المثل قدیمی در عالم روزنامه هست که این روزها زیاد به آن توجه نمی شود؛ «هرگز یک نقل قول خوب را دو بار خرج نکن.»
راجر ایبرت
ترجمه؛ پریا لطیفی خواه
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید