جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


استخوان جنگی


استخوان جنگی
ابولَهَب‌ها چاق شده‌اند. دارم می‌میرم!
چشم‌هایی معلق بین آسفالت و نرده‌های ایستگاه مترو نگاهم می‌کنند. مغز ناصر و دل لی‌لی هم هست! افتاده‌اند زیر کوتی از خاک. خون، سرخ نیست، به رنگ خاک است. با خاک است. خاک است. انگار خاک هم دیگر خاک نیست، رقیق شده، با هوا تنفس‌اش می‌کنم.
فکر نمی‌کردم روزی بیاید که به خرافه‌ها اعتقاد پیدا کنم. مادرم می‌گفت، باید از چشم‌زخم حسود حیوانی را قربانی کنم. همیشه به نصیحت‌هایش خنده‌ام می‌گرفت. او هم مثل همیشه از خنده‌های من سکوت می‌کرد و سرش را تکان می‌داد.
شب، وهم آور است!
شبی که لیلی را عروس می‌کردم، برادرم عماد، گوسفندی را جلو پای‌مان سر برید. عمه خدیجه او را هل داد توی خون تا برای رفع بلا از آن بگذرد. لیلی ترسید. شبِ زفاف‌ تا صبح نماز خواندیم. من امام بودم و او به من اقتدا. از پایین لباسش که خونی شد واهمه کرده بود. گفت: چشمانم را که می‌بندم گوسفند زبان‌بسته نگاهم می‌کند.
جنگ که شد ترسش ریخت.
تا پیش از این‌که مرا از خواب بیدار بکند از سکوت شب‌ها لذت می‌بردم؛ و البته نیمه‌های شب که از منبرنشین‌ها شنیده بودم، برای مؤمن ثواب زیاد دارد نیمه‌شب‌ها از خواب برخیزد حتا اگر برای کشیدن چند پک قلیان، یا خوردن دو-سه هورت چای داغ باشد چون نفس قدسی خداوند بیشتر در نیمه‌‌شب‌هاست که به حرکت درآمده و توبه‌ی گناه‌کاران را می‌پذیرد.
مگر می‌شود استخوان زانوی یک گوسفند ماده در سرنوشت آدمی نقش داشته باشد؟ اگر نمی‌شود، چرا همگی ما در آن روز زیبا جان دادیم؟ فقط ما نبودیم، همه‌ی شهر مردند. بعضی‌ها گفتند دلیلش گوسفندی بوده که سر بریده‌ام. می‌بایست قبل از کشتن، لبش را تَر می‌کردم. بعضی دیگر ‌گفتند: این آه شهداست که گریبان مردم را گرفته، وِل‌کن نیست!
مردی با گدای آهنی وَر می‌رود. سعی دارد اسکناس وامانده را از لای سوراخ آن بیرون بکشد. زانوهایش خم شده، به هم ریخته است. مثل همیشه آسمان از بهار دل پری دارد. شاید دنیایی که ما ساخته‌ایم چپ و راستش‌ یکی‌ست. هر نفر باید یک ماشین داشته باشد؛ این عدالت است. مهم این است که مالک یک ماشین شیک و خوش‌ساخت باشی. چه فرقی می‌کند قسط آن را چگونه و از کجا تهیه کنی. باید به پرداخت آن فکر کنی و به این‌که پسر بچه‌ی تخسی روی آن خطی نکشد! باید فکرهای بیهوده را از ذهن‌ات پاک کنی تا آرامش داشته باشی به معیارهای بشردوستانه‌ی زندگی‌ات بیندیشی. حوصله کنی و پشت ترافیک آرامش خود را حفظ کنی تا خدای نکرده به همگِن خود توهین نکنی. هنوز نوبت من نشده باید فکر دیگری بکنم.
مترو که حرکت می‌کند چادرش را کنار می‌زند و قاب عکسی را نشان می‌دهد. یک نمایش واقعی. بعضی‌ها لبخند می‌زنند و بعضی دیگر فقط نگاه می‌کنند:
نذر کنید، مردم! روز عروسی‌اش عکس انداخته. پنج سالی گذشته ولی تازه عروس مانده. هنوز کرایه‌ی لباسش را نداده‌ام، همین لباسی که پوشیده! هر کدام از شما فقط ده تومان، ده تومان نذرش کنید. همیشه این‌جا هستم. اگر نذرتان را نگرفتید دو برابرش را به شما پس می‌دهم. این عکس اوست، دخترم. جن به او زد و خوشبختی‌اش را دزدید. برای رفع مشکل شما انتخاب شده. از کنج اتاق بیرون نمی‌آید. از نور می‌ترسد. فقط ده تومان، ندارید؟ پنج تومان. حتمان پنج تومان را که دارید، نه؟ نوزاد هم می‌فروشم. او به دنیا می‌آورد و من به آن‌هایی که اجاق‌شان نفت ندارد می‌فروشم. نوزاد دست اول با زایمان طبیعی. چرا می‌خندید؟ نگفتم که حرام‌زاده باشد! خرج آن یک خطبه است، یک عقد شکم‌سیرکن.
به ایستگاه نزدیک می‌شویم. یک نفر زیر لب گفت: گدای مترو، عجب حقه‌بازی‌ست!
باید زندگی کند خب، از کجا بیاورم؟ ای مردمِ سامسونت‌به‌دستِ متروسوار، کمکم کنید.
فکر کردم: توی ایستگاه کسی حوصله ندارد. باید گوش‌مان به بلندگو باشد کدام ایستگاه باید پیاده شویم.
نفهمید چه می‌گویم. نمی‌شود بلندتر گفت.
● فصل‌های یک سکه.
من آدم نا امیدی نیستم. یا مثل آن حرفی که درس‌خوانده‌های شورت‌مامان‌دوزپوش می‌گویند، اصلاً نمی‌دانم نهیلیست چیست و چه می‌گوید. اتفاقاً من از کوچکترین لحظه‌های زندگی‌ام همیشه لذت‌ می‌برم و به خداوند اعتقاد دارم حتا حالا که با ارواح بدجنس و نکبتی دست به گریبانم. ‌گفتی، این‌ فکرهای درهم و برهم را من از تخم و ترکه‌ام به ارث برده‌ام؟ شاید راست گفته باشی، شایدم... مهم نیست. لااقل حالا دیگر نیست چون دارم طور دیگری دور و برم را می‌بینم. اکنون با سه بٌعد جسم و یک بٌعدِ بی‌نهایت روح به دنیا نگاه می‌کنم.
کودکی در خیابان سگ‌چرانی می‌کند، پشمالو با هفت رنگ اصلی که فقط چشمان انسان از پس دیدن آن‌ها بر می‌آید. خیابان شلوغ، کتاب‌های شلوغ، ماشین‌های شلوغ. گرم است! من از گرما سردم شده، دارم می‌لرزم.
سواد آموزی هم مد شده است. در این قرنی که من هستم، برده‌ها به جای زمین فقط کتاب‌ها را خوب شخم می‌زنند. از ما بهتران کتاب‌خانه‌های خوبی ساخته‌اند و به گلادیاتورهای خود می‌خندند. چه کیفی می‌کنند! حتا کتاب هم می‌تواند شیطان باشد. یک نیروی غریب مثل طلسم‌شده‌ها مرا با خود به نمایشگاه می‌برد. می‌خواهم چه کنم؟ کتاب جدید یعنی چه؟ مقام جدید فقط یک یادآوری‌ست. همانی که افلاطون و میرفندرسکی گفته بودند. من به یک قرآن ناب و جان‌دار نیاز دارم تا آرامم کند. مگرنه این‌که من در ازل خواب هستم؟ نه‌این‌که جهنم و بهشت‌، خوشبختی و بدبختی برای من تعریف شده‌اند، پس به دنبال چه هستم؟
گدای شهری با گدای آهنی گلاویز شده است!
سگ‌چران عجله دارد، هول می‌زند. باید آن‌ها را تا پیش از غروب تحویل بدهد و برای اهل خانه نان بخرد و برگردد به تهِ شهر. فروشنده‌ای در پیاده‌رو سفره انداخته: مهره‌ی مار هم هست آقا، اصلِ اصل. از هندوستان آورده‌ام. مادر رستم هم داشت. می‌گوید:
صلیب و الله هم دارم. زنگ نمی‌زنند. دروغ می گوید.
الله باید اصل باشد که نیست. می گوید، هست. اما هر اسم اعظمی باید طلا باشد. حتا مس هم زنگ می‌زند. باید دید از او چه انتظاری داری و چه چیزی می‌خواهی؟ اصلا عیاری که پایین باشد به درد لای جرز می‌خورد. لیلی گفت: انداختمش تو کوچه.
استخوان زانوی گوسفندی را ‌گفت که برای اهل عاشورا سر بریده بودیم. برای شفای پسرم نذر داشتیم. سردردهای عجیب‌وغریبی داشت. حالا دیگر ندارد. مغزش درد می‌کرد. هرچه داریم از امام غریبان است. به او اعتقاد زیادی دارم. هیچ وقت رویم را زمین نینداخته است. خیلی‌ها لوچ نگاه می‌کنند، گیج شده‌ام.
برای ادای قربانی به مشهد رفته‌ام. جیبم نمی‌رسد تا یک گوسفند کامل قربانی کنم. مجبورم فقط نصف پول آن را به دفتر حرم تحویل بدهم و یک برگ فیش برای یک وعده نهار رایگان بگیرم. به مسافرخانه که می‌رسم، مثل کسی که گلوله در قلبش نشسته باشد می‌افتم. دو روز است بدنم درد می‌کند. پدرم گفت: از بابت نذری بوده که نصف و نیمه ادا کرده‌ای. کفاره‌ی نیم دیگرش را با مریضی‌ات می‌پردازی. زود باش بگو خدایا راضی‌ام به رضای تو!
می‌گویم...
شاید مثل خان‌هایی که با رعیت خود دیدار می‌کنند چون دو دستم را از پشت به هم گره کرده بودم و بی‌حواس به آینه‌های سقف حرم نگاه می‌کردم، حالا دارم مثل مار به خودم می‌پیچم! یکی از خادمین حرم با چوب پَردار و نرم خودش آرام روی دستم زد و اشاره کرد تا صاف به ایستم. گفت، باید دو دستم را از جلو روی هم بگذارم نه از پشت. نمی دانم چرا این‌کار را کردم! رعیت امام بودن کار هر کسی نیست.
کمرش بیشتر خم شده، دهانش باز است. با هر حرکت چوبی که لای دندان صندوق می‌برد یک بار زبانش به دور دهانش می‌چرخد. گدای آهنی زورش بیشتر است، اما رقیب هنوز جان دارد.
به‌اندازه‌ای ریز و نحیف بود که فکر نمی‌کردم توی گلویم بنشیند، اما نشست. یک تکه از استخوان جنگی بود که همسرم ‌گفت آن را بیرون انداخته. وقتی اعتقاد داشته باشی به سراغت می‌آید. تو را از پا در می‌آورد. باعث می‌شود اول احساس خفگی کنی و بعد آهسته‌آهسته به زمین‌ات می‌زند. بیدار می‌شوم. آن مرد خسته است. هنوز چوب را در دست دارد. کاری نمی‌کند فقط زل زده به صندوق آهنی. شاید هم شکست را پذیرفته.
از خواب سنگینی برخاسته‌ام. هرچقدر بمب‌ها نزدیک تو بیفتند صدای انفجارشان را کمتر می‌شنوی. ای کاش به دلِ ناصرم گوش می‌دادم و اصرار لیلی را می‌پذیرفتم و آن شب در خانه می‌خوابیدم. خون نور که از سینه‌ی آن‌شب بیرون زد، کر شدم. وقتی رسیدم، خانه‌ام نبود. استخوانی توی گلویم جا خوش کرده ولی دیگر اذیتم نمی‌کند. با او احساس هم‌دردی می‌کنم. همسرم می‌گوید: تو داری به یک استخوان جنگی بزرگ تبدیل می‌شوی.
یا کافرِ آخرالزمان، کی می‌آیی؟
عباس موذن
منبع : نشریه ادبی جن و پری


همچنین مشاهده کنید