چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

لحظات عجیب و باورنکردنی


لحظات عجیب و باورنکردنی
پس از اتمام کار ثبت نام اسرا از سوی هیات صلیب سرخ با خلبان های هم اردوگاهی خداحافظی نمودیم. آنان در لیست اسرای مبادله شده نبودند و ما سوار بر اتوبوسها به طرف بغداد حرکت کردیم. حدود پنج ساعت طول کشید تا به فرودگاه بغداد رسیدیم. در آنجا تیمسار نظار که مسوول عراقی کمیسیون حمایت از اسرا بود حضور داشت. ما را بر هواپیمایی که صلیب سرخ اجاره کرده بود سوار کردند و حدود ساعت ۷ عصر به سمت تهران حرکت کردیم.
لحظات عجیب و باورنکردنی ای بود. به یاد آوردم که درست نودوهفت ماه و نیم پیش در همان ساعات روز به اسارت عراقیها درآمده بودم و با دست و پایی خون آلود و در گرمای تیر ماه جنوب عراق روی نفربری که خود نیز آفتاب خورده و داغ بود به سوی عراق و سرنوشت نامعلومی پیش می رفتیم و حالا پس از این مدت طولانی و پس از آنکه رزمندگان توانسته بودند سرزمین های اشغال شده مان را از دست دشمن بعثی خارج کنند با افتخار به کشور برمی گشتیم.
ذهنمان درگیر سوالاتی بود که به زودی جواب آن را دریافت می کردیم; آیا اسامی کسانی را که در این هواپیما هستند به مقامات ایرانی و به خانواده ها داده اند؟ پس از ورود به فرودگاه ما را به کجا خواهند برد؟ آنها که خانه و زندگیشان در شهرستان است تکلیفشان چه می شود؟
ناگهان خلبان هواپیما اعلام کرد که وارد فضای کشور جمهوری اسلامی ایران شدیم. اشک امانمان نمی داد. احساس غرور و سرافرازی می کردیم. هنوز در افکار خود غوطه ور بودیم که خلبان دوباره صحبت کرد و از مسافرین خواست که کمربند صندلی خود را ببندند.
خورشید آخرین اشعه های خود را برمی چید و شب در حال جایگزینی بود. پس از سالیان دراز دوباره می توانستم شهر بزرگ تهران را که حالا خیلی وسیع تر شده و غرق در نور هم بود از بالا تماشا کنم.
هواپیما در باند فرودگاه به زمین نشست و دقایقی بعد، ما به سمت در خروجی حرکت کردیم. به محض اینکه اولین نفر شروع به پایین رفتن از پلکان کرد دسته موزیک که در روی باند آماده بود، سرود جمهوری اسلامی را نواخت. گریه امانمان نمی داد. به پهنای صورت اشک می ریختیم. از پای پلکان هواپیما تا سالن انتظار را قرمزپوش کرده بودند که نشان از استقبال رسمی از اسرا بود. رئیس وقت قوه قضائیه به استقبال اسرا آمده بود.
از روی پارچه نوشته ها متوجه شدیم که در ایران به ما "آزاده" می گویند. پس از ساعتی که در سالن انتظار مراسم خوشامدگویی و استقبال برگزار شد همه را با چندین دستگاه اتوبوس به سوی شهر حرکت دادند. شایع بود که برخی به پادگان ۰۱ کادر در افسریه، برخی به منطقه پاسداران و بقیه را به پادگان لشکرک می برند. ما جزو گروهی بودیم که به لشکرک رفتیم.
در طول مسیر مردم به ما محبت زیادی کردند. آنها همچنین اسامی اسیران آشنای خود را اعلام می کردند که آیا ما از ورود آنها خبری داریم یا خیر.
حدود ساعت ۱۱ شب به پادگان لشکرک رسیدیم و تا ۴۸ ساعت آنجا بودیم. در این مدت خانواده های اسرای تهرانی جلوی در ورودی پادگان آمده، خواستار ملاقات با آزاده خود بودند. از خانواده من هم پدر، برادر، دو تا از دامادها و دو پسرخاله آمده بودند. لحظات، تماشایی بود. پدرم کاملا پیر و شکسته به نظر می رسید. برادرم که هنگام اسارت من، از ناراحتی مزمن کلیوی رنج می برد و دیالیز می کرد اکنون پس از پیوند کلیه سلامتی خود را باز یافته و سالم به نظر می رسید. قرار شد فردای آن روز پس از اعلام پایان مدت قرنطینه ما را به خانه ببرند.
روز سه شنبه ششم شهریور ماه ۶۹ هنگام غروب از طرف بسیج ناحیه لشکرک آمدند و من را تحویل گرفتند و به سمت جماران حرکت کردیم. دو سه کیلومتر که رفتیم هنگام نماز مغرب فرا رسید. نماز را در محل بسیج اقامه نمودیم و حرکت کردیم.
در جاده لشکرک متوجه شدم که حجت الاسلام و المسلمین حاجآقا امام جمارانی زحمت کشیده، به استقبال آمده بودند. با ایشان مصافحه کردیم و با اتومبیلشان به سمت جماران رهسپار شدیم. اهالی جماران که خبردار شده بودند که قرار است امشب من را به خانه بیاورند سنگ تمام گذاشته، در میدان جماران حاضر شده بودند. بالاخره خودرو ما وارد خیابان جماران شد و به سمت میدان حرکت کرد. همه ابراز احساسات می کردند و اغلب به بدنه و شیشه خودرو دست می کشیدند. در میدان جماران از ماشین پیاده شدیم. مردم ما را روی دست گرفته بالای یک ماشین بزرگ بردند و حاج آقا امام جمارانی سخنرانی کرد. جمعیت به شدت ابراز احساسات می کردند. آنها با خوشحالی من را روی دوش گرفتند و مسافت حدود چهارصد متری میدان جماران تا خانه را همراه با جمعیت طی کردیم. جلوی در خانه اقوام، همسایه ها و اهالی کوچه از من به گرمی استقبال کردند.
در خانه، وصف حال مادرم (که خداوند او را رحمت کند) را نمی توانم بیان کنم. خواهرها و برادران و بچه هایشان همه دور مرا گرفته بودند. من به آنها می نگریستم و آنها نیز مشتاقانه مرا نگاه می کردند. سر و کله ام پر از بوسه های آنها شده بود. خیلی از آنها را فقط از طریق عکس می شناختم. از دفتر حضرت امام هم چند نفر تشریف آورده بودند.
حجت الاسلام و المسلمین حاج سیداحمد خمینی، فرزند گرامی امام خمینی، با وجود بیماری قدم رنجه فرموده، به منزل ما آمدند و واقعا من را شرمنده خود ساختند.
تا یکی دو هفته این وضعیت آمد و شد ادامه داشت و مردم و مسوولان با گل و شیرینی و هدیه به خانه ما رفت و آمد می کردند. اینک، شادی دوباره، به خانه ما و جماران بازگشته بود.
اما در دل من علاوه بر همه این شادی ها، اندوهی گیر کرده بود; به جمارانی آمده بودم که دیگر امام خمینی (ره) در آن نبود.
نویسنده : آزاده، میرعلی اکبری
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید