پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


گرفتار در دایره ای شوم


گرفتار در دایره ای شوم
● درباره رمان کوتاه عقرب... نوشته حسین مرتضائیان آبکنار
با نگاهی به طرح روی جلد رمان کوتاه حسین مرتضائیان آبکنار، که در آن عنوان، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، به شکل دایره ای ظاهر شده است با قرمزی خون در میان و عقربی در کنار، می توان پیوندی میان این طرح و ساختار دایره وار داستان ایجاد کرد.
ماجرای تجربه مرتضا هدایتی از جنگ از روی پله های راه آهن اندیمشک آغاز و به همان جا در پایان داستان ختم می شود. در نوزده فصل موجز داستان، تلاش این سرباز جوان را می بینیم که خدمت سربازی اش پایان یافته و حتی چند ماهی نیز اضافه بر آنچه بناست در جبهه مانده است - ترخیص شده و خسته، ولی مشتاق، راهی زادگاهش تهران است.
اما آشفتگی ها و نابسامانی های رایج در شرایط فاجعه بار جنگ او را ناکام گذاشته و او را در همان جایی که آغاز کرده بود سرگشته تر و خسته تر از پیش می بینیم. مرتضا در گروهی که خدمت می کند تنها سربازی است که دیپلم دارد و در مسیر سفر به شهر و دیارش در پی آن است وسیله ای بیابد، وسایلش را تحویل دهد و بازگردد.
ولی دژبانی که ادعای او را مبنی بر اتمام دوره خدمت بهانه ای برای فرار از خدمت تشخیص می دهد، اوراق ترخیص وی را پاره می کند و تکه پاره های این گواهی نیز در پایان چنان رنگ باخته اند که دیگر او نمی تواند حقانیت ادعای خویش را به کسی ثابت کند.
داستان با پایانی مبهم و نامعلوم به پایان می رسد. در جایی علی دوست، هم سنگر و هم شهری اش خودشان را به کژدم هایی تشبیه می کند که در اطراف آنان و در سنگرهای آنها فراوان هستند و در پی فرصتی هستند تا آنها را نیش زده و از پای درآورند، همان گونه که آنان در برهوت صحراهای جنوب به دنبال هر حرکت مشکوکی می خواهند شلیک کرده و فرد مخاصم را از پا درآورند.
علی در ضمن که کژدمی را گیر انداخته و در پایان همان بخش حلقه آتشی به دور جانور روشن می کند و او را در دام گرفتار می کند، می گوید؛ «به خدا اگه بذارم از این دایره بری بیرون... ما هم یه جورهایی سرگردونیم توی این بیابون با یه تفنگ و چند تا فشنگ و همین سرنیزه لعنتیمون انگاری منتظریم یکی بیاد تا بزنیمش... آخه چرا... نگاش کن... به خدا اگر بذارم...» (ص ۳۶) در طول داستان نیز شاهدیم که مرتضا به راستی چون موجودی ناتوان و درمانده در دایره ای گرفتار آمده، به دور خود می چرخد و به هیچ جا نمی رسد در حالی که با شعله و شقاوت جنگ محاصره شده است.
حتی اگر بیش از سهم خود در این جنگ خدمت کرده، تارهای تنیده به دور وی او را رها نمی کنند. او را در فصل اول روی پله های راه آهن اندیمشک منتظر قطار می بینیم در حالی که دژبان ها در حال شکار سربازان فراری هستند و در فصل نوزدهم باز در حالی او را می بینیم که خسته و خواب آلوده منتظر قطار آلوده به مواد شیمیایی و مجروحان شیمیایی است و با لگد دژبانی که باتوم به دست بالای سر او ایستاده تا او را دوباره به خط بازگرداند، از چرتی طولانی از جای می پرد. در پایان حتی بر روی اوراق ترخیص اش لاشه مرده عقربی چسبیده که نمادی است از پیوند میان سرنوشت مرتضا و عقرب.
گذشته از عنوان و ساختار دایره وار داستان، جنبه های دیگری از این رمان که به دور از کلی گویی، اغراق و شعار آن را به داستانی جذاب از تجربه جنگ تبدیل می کند، تصاویر سینمایی زنده و ملموس، نمایش دوستی ها و پیوندهای انسانی در دل خشونت و قساوت جنگ و حتی صحنه های کوتاه ناخوشایند و به دور از قهرمان پردازی، ولی واقع گرایانه و شیوه پردازش این صحنه ها توسط نویسنده است.
شاید برای روشن شدن موضوع، بهتر است از آخرین مورد شروع کنیم. از ابتدای داستان که مرتضا از دوستش حبیب فاصله می گیرد تا به شهر خود بازگردد، بسیاری از فصول داستان با وقتی همزمان می شود که مرتضا از شدت خستگی چشمانش بر هم رفته و خواب می بیند. بسیاری از این خواب ها، در اوج پریشانی و درماندگی وی، سفری است به دوران کودکی او؛ بازی با همبازی ها و حتی شماتت های مادر جهت حفظ فرزند از آسیب های احتمالی. برخی دیگر از این خواب ها یادآوری خاطرات او در سنگر است به ویژه دوستی اش با سیاوش (که لکنت زبان دارد)، علی، یزدان و اشکان.
در این میان دوستی وی با «سیا» عاطفی تر و استوارتر به نظر می رسد. او در همه جا نگران سیاوش است و در خواب هایش می خواهد او را از مهلکه برهاند چون در واقعیت او شهید شده است. در فصل نهم شاهد اصابت گلوله توپ به سنگری هستیم که آنها در حال حفر هستند و سیاوش شهید می شود. مرتضا از اندوه پنج روز از گودالی که او کنده و حالا بر اثر بارش شدید باران پر از آب شده، به رغم التماس دوستانش، بیرون نمی آید.
از آن پس، وجود و خاطره سیاوش انگار با وجود وی عجین می شود. پژواک دیالوگ های او با سیاوش، که با لکنت زبانش مشخص می شود، در تمام داستان به گوش می رسد و در آخرین لحظه داستان، هنگامی که با لگد دژبان از خواب می پرد، همچنان صدای سیاوش را می شنویم که با همان لکنت معمول اعلام می کند که «من شهید شده ام». یکی شدن این عبارت با خودآگاهی مرتضا، هم سیاوش را شهید زنده معرفی می کند و هم مرتضا را، گرچه از نظر فیزیکی زنده است، با وقایعی که در انتظار اوست و پایان مبهم اش، به مثابه قربانی ای نشان می دهد که همان تجربه یک شهید را پشت سر می گذارد.
البته در حاشیه این حوادث، صحنه های ناخوشایند، از چند سرباز کم سواد هم سنگر مرتضا را نیز شاهد هستیم. آنها، به خیال اینکه او خواب است، در پی گاز و سیم هستند تا چند پکی دود تریاک ببلعند. همچنین ارتباط مشکوک میان شمس و هوشنگ، که بعدها اشکان به کنایه از آن یاد می کند، از این گونه رخدادهای غریب است. صحنه جالب دیگر، که نویسنده یک فصل را بدان اختصاص داده، صحنه رویای مرتضا و استخر آتش گرفته است.
آنجا مرتضا را با لباس و پوتین های گل آلود سربازی غوطه ور در استخری مشتعل می بینیم که در آن پری رویانی مشغول شنا هستند. این نیز بازتاب غرایز فیزیکی طبیعی جوانی است که در مخمصه و دوزخ جنگ گرفتار آمده است. ولی اینجا هم استخر دچار حریق شده است. آب و آتش، که هر دو نماد کهن الگوی تطهیر هستند، ممکن است از یک طرف شرایط فعلی وی و از طرف دیگر، آرزوی پاک شدن از بلایای جنگ را در خواب مرتضا ممثل سازد. قرینه این استخر سوزان را در گودال سنگر ناتمام سیاوش می بینیم که به استخری از آب تبدیل شده و پنج روز پیکر مرتضا را در خود می گیرد. افزون بر آنچه گفته شد، تصاویر بسیار عینی، ملموس و سینمایی که خواننده بیگانه با میدان جنگ را در بحبوحه ماجراهای جنگ قرار می دهد، رمان را به اثری شاخص مبدل کرده است.
توصیف راننده آیفا که از بس زیر باران گلوله های دشمن رفت و آمد کرده و زخمی ها را با خود حمل کرده، از بدنه ماشین چیزی باقی نمانده و بدن خودش دیگر در برابر درد زخم گلوله ها کرخت شده، هجوم سربازان و تصویر سرباز آویخته به ماشین در آینه، مردن سرباز سوار شده بر ماشین که راننده با یک اشاره پیکر بی جان او را از ماشین بیرون می اندازد، وصف رستوران بین راه که مملو و سیاه است از مگس و سرشار است از بوی وحشتناک دستشویی، غذا خوردن راننده گرسنه با دستان خون آلود و لکه های جا مانده بر لقمه های نان، تصویر اندیمشک جنگ زده در فصل دوازده، توهم مرتضا در شنیدن صدای مادر چشم به راه فرزند (که باید مادر سیاوش باشد)، تلاش سربازان جهت راه اندازی کولری طبیعی در سنگر، وصف قطار حامل مجروحان شیمیایی و قطاری که از آن خون و زرداب می چکد (که در عنوان کتاب منعکس است) و قطاری که وقتی راه می افتد حس می کنی «سیاهی کش می آید و همه چیز پشت سرت جا می ماند. تو می روی و او می ماند» (ص ۷۷)، همه و همه رمان را به اثری تبدیل می کند که در آن تلاش برای بقا و سایه مرگ درهم آمیخته است.
سرنوشت شخصیت اصلی آن نیز نمایانگر این واقعیت است که زندگان هم قربانیان هیولای کریه جنگ هستند. شرایط ناگزیر و محتوم جنگ، انسان ها را قربانی بی رحمی دشمن می کند. خلاصه اینکه آبکنار با نقب زدن به خودآگاهی مرتضا - خاطرات، رویاها و کابوس های او - در یک روز خواننده را به گذشته و حال او رهنمون می کند. تلخی جنگ، سبب اصلی اتلاف بیهوده توان انسانی و تحقیر انسان های معصوم در دایره شومی نمود می یابد که به زیبایی ساختار اثر را تشکیل می دهد. به نویسنده خسته نباشید می گوییم.
هلن اولیایی نیا
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید