پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


قربان دلتنگی هایت مادر


قربان دلتنگی هایت مادر
آیا تو معنی انتظار را درک می کنی؟ اگر لحظه ای به نگاه او خیره شوی انتظار را با تمام زجرهایش لمس خواهی کرد. چشمان آن مادر فرتوت، چشمانی که با تو گفت وگو می کنند، با تو که حالا قد کشیده ای و سرو قامتت به زمین و زمان فخر می فروشد. آیا در نگاه مادرت می خوانی گلایه های تنهایی را؟!
نگاهی که لرزان است و نمناک! لحظه ای در نگاهش زل بزن تا بشنوی آوای تنهایی اش را. خوب گوش کن! راحت می توانی بشنوی، او می گوید: ۹ ماه در انتظار ماندم تا صدای اولین گریه ات، آخرین ثانیه انتظارم باشد. اما نشد! باز هم منتظر ماندم تا راه رفتنت گل های قالی را معطر کند. تو راه رفتی و با هر بار زمین خوردنت گل قلب من پرپر شد، تو بر روی سرزمین دلم قدم می گذاشتی اما هیچ وقت نفهمیدی! منتظر شدم تا بزرگ شوی، منتظر ماندم تا روزی سر سفره عقدت، عقده های انتظارم را با دانه های اشک پاک کنم. من همیشه در انتظار بودم و امروز هم منتظرم امروز در خانه ای که متعلق به من نیست چشم به در دوخته ام تا بعد از یک بهار به دیدنم بیایی! اما نمی دانم که کدام زنگ خانه سالمندان با انگشتان قوی تو فشرده خواهد شد. نمی دانم که امسال بهارم را معطر خواهی کرد یا نه؟
کاش یک بار به خانه دلم سری می زدی، سر می زدی تا بگویم که چقدر تنهایم.
بگویم که تنهایی به من عادت کرده است اما من به او عادت نمی کنم، من سرو قامتی چون تو را در خانه قلبم دارم اما نمی دانم که کدام خارت ای گل تو را بی وفا کرده است.
آن روز، روز مادر بود. سرسبزی حتی در درختان خانه سالمندان نیز پدیدار شده بود اما برای آنهایی که آن سوی پنجره بودند روز مادر بی معنا بود. آنها صدای پای عید را نمی شنیدند، آنها گوش به زنگ بودند تا صدای پای فرزندشان عید را برایشان به ارمغان بیاورد اما افسوس!
برای اینان چهار فصل سال یکی بود روزهایشان بی هدف، شب می شد بدون اینکه جوانه امیدی ویرانه های دلشان را آباد کند و روز مادر غمگین تر از دیگر روزها چشم انتظار بودند.
وقتی وارد آن خانه بی فروغ شدیم یادم آمد که روزگاری بود که پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها چشم و چراغ خانه ها بودند. خانه بزرگ مادربزرگ پر از برو بیا بود و حرف پدربزرگ حرف اول و آخر خانه.
زندگی در آن وقت حوض نقاشی بود.
در آن خانه اما خبری از شور زندگی نبود، خانه سالمندان برق نگاه مادربزرگ ها را گرفته و شوق صدای آنها را دزدیده بود.
آن خانه تحت پوشش بهزیستی بود و ساکنانش فاقد تمکن مالی بودند زنگ در را که به صدا درآوردیم مدتی طول کشید تا مسوولین در را باز کنند، حیاط سوت و کور آنجا خبر از دلتنگی ساکنانش می داد و قفل های در نشان از بی تابی آنها! در بدو ورود خانم مسنی که با چادر سفید گلدار در حیاط نشسته بود از جایش بلند شد و با خوشحالی ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد و خودش لنگ لنگان پشت سرما آمد، به قدری از دیدن ما شاد شده بود که گویا چند سالی است همدیگر را می شناسیم.
وارد ساختمان که شدیم اتاق هایی که هر کدام هفت - هشت تخت خواب را در خود جای داده بودند. اولین چیزی بود که نمایان می شد، اما نگاه غم آلود مهمانان آن اتاق ها از چشم هیچ بیننده ای پنهان نمی ماند.
سالمندان آن خانه یا بی سرپرست بودند و یا خانواده و خویشان آنها قادر به نگهداری از آنها نبودند و یا فرزندانشان به رغم توانمندی آنها را در تنهایی رها کرده بودند.
سرپرست آنها که خانم جوانی بود به خانمی که با چادر سفید گلدار ما را راهنمایی کرده بود اشاره کرد و گفت: این خانم سه دستگاه آپارتمان دارد، اما فرزندانش او را در اینجا رها کرده اند و سالی یک بار هم به او سرنمی زنند. پیرزن خوش سر و زبان که متوجه شده بود ما در مورد او صحبت می کنیم جلو آمد و گفت: من نگران هیچ چیز نیستم، فقط گلدانهایم در خانه مانده اند، می ترسم کسی به آنها آب ندهد، اگر گلدانهایم خشک شوند من چه کار کنم؟
جوابی برای سوالش نداشتیم، روسری هایی را که به رسم کادوی روز مادر برایشان برده بودیم به او هدیه کردیم و نگاهمان را از نگاهش دزدیدیم تا بیش از این شرمگین نگاه پرسوالش نباشیم.
در خانه سالمندان نه تنها از عید خبری نبود بلکه از تفریح و ورزش، آموزش، سفر و در یک کلا م شور و امید زندگی خبری نبود، تنها تفریح آنها محدود به پیاده شدن از تخت و جمع شدن روی قالیچه وسط سالن بود.
به سرپرست آنها گفتیم، این خانم ها به دلیل هم سن و سال بودن می توانند تنهایی همدیگر را پر کنند، این حسن بزرگی است. او خنده معنی داری کرد و گفت: آنها نیازی به هم سن و سال هایشان ندارند آنها کانون گرم خانواده را می خواهند.
وی در ادامه گفت: برخی مواقع پیش می آید که سر مسائل جزئی با هم دعوا می کنند و حتی بعضی وقت ها کارشان به کتک کاری می کشد.
وی افزود: هفته پیش در اثر دعوای دو نفر ناچار شدیم یکی از آنها را که سرش شکسته بود به بیمارستان منتقل کنیم.
او توضیح می دهد: اعضای خانه سالمندان به لحاظ روحی در شرایط مساعدی نیستند، روزها می گذرد بدون اینکه کسی سراغی از آنها بگیرد و یا کسی دست آنها را گرفته و از این چهاردیواری حتی برای دقایقی بیرون ببرد.
وی می گوید: نگرانی از احساس سربار بودن برای آنهایی که کسی را ندارند تا هزینه اقامت آنها را در این مراکز بپردازد و به صورت خیریه نگهداری می شوند، مزید بر تنهایی و ناامیدی است.
کنار تخت های آنها می رویم و روز مادر را تبریک می گوییم. اکثر آنها از دیدن ما خوشحال می شوند، روسری ها را به دستشان می دهیم، با هیجان کادو آن را باز می کنند و آنها را سر می کنند. بعضی از آنها بر سر نقش و نوع روسری با هم بگو مگو می کنند به طوری که ناچار می شویم روسری بعضی از آنها را عوض کنیم تا شبیه هم شوند.
دنیای جالبی دارند، یک دنیای کودکانه، انگار روح بچگی دوباره در آنها زنده شده است زینب که ۵۷ سال دارد می گوید: من سکته مغزی کرده ام، همسرم تا چند ماه از من مراقبت می کرد اما پس از مدتی به دلیل اینکه توان این کار را نداشت ناچار شد مرا به اینجا بیاورد. او از خانه سالمندان راضی است اما تنهایی خیلی اذیتش می کند.
خانم دیگری که موهای حنایی رنگش از روسری بیرون آمده آرام به سمت ما می آید و دستمان را در دستهایش می گیرد و می گوید: تند تند به ما سر بزنید، ما اینجا خیلی دلتنگیم.
وی می گوید: من ۶۸ سال دارم بعد از فوت همسرم فرزندانم مرا به اینجا آوردند.
او می افزاید: من ناراحت نیستم. حتما فرزندانم برای این کارشان دلیل دارند. مهری که تنها با ۴۶ سال سن به دلیل آسیب دیدگی ناشی از تصادف خودرو و فوت همسر و ناتوانی فرزندش برای نگهداری از او به این مرکز آورده شده می گوید: من با اینکه روی ویلچر هستم ولی قادرم کارهایم را خودم انجام دهم و از این بابت خدا را شکر می کنم.
خانم دیگری که به گفته سرپرست، معصومه نام دارد ساکت و بی صدا روی تختش نشسته است و یک عروسک را محکم بغل کرده است، به طرفش می رویم و روسری را کنار تختش می گذاریم، اما او حتی نگاهمان هم نمی کند، با او حرف می زنیم اما جوابمان را نمی دهد، سرپرستشان می گوید: او با کسی حرف نمی زند، کاری به کار کسی ندارد و دوست ندارد کسی در کارش دخالت کند. زیاد سر به سرش نگذارید، ناراحت می شود، به ناچار از کنار تختش دور می شویم و او را با عروسکش تنها می گذاریم.
سرپرست می گوید: بعضی از آنها احساس می کنند که حکم یک مرده را دارند، مرده ای که خانواده ها به جای گورستان گاهی اوقات به آنها سر می زنند و اگر نخواهند سال تا سال هم از مرده های متحرک خود سراغی نمی گیرند.
او می گوید: بیماری، تنهایی، فقدان محبت و نبود چشم انداز روشنی از آینده مهمترین مشکلا ت این سالمندان است.
وی قطع ارتباط خانواده ها با برخی از این سالمندان را غم بزرگ آنها می داند و می گوید: برخی خانواده ها حتی سالی یک بار هم به خویشی که به خانه سالمندان فرستاده اند سرنمی زنند و این مساله آنها را خیلی رنج می دهد و باعث می شود آنها احساس بیهودگی کنند.
این خانم جوان توضیح می دهد: باید پذیرفت که تغییر شرایط زندگی امروز و وضعیت خاص برخی سالمندان مانند تنهایی، بیماری های جسمی و روحی و یا بدخلقی موجب می شود که خانواده ها مجبور به سپردن سالمندانشان به مراکز نگهداری از سالمند شوند اما خانواده هایی که سالمندانشان را به این مراکز می سپارند باید در وهله نخست به خاطر داشته باشند که این مراکز هر چند هم که مناسب باشند، سالمند نیاز به محبت، توجه و رسیدگی دارد.در میان صحبت های خانم سرپرست به کنار تخت دیگری می رویم تا روسری را به خانم مسنی که روی تخت خوابیده هدیه کنیم و روز مادر را تبریک بگوییم، اما گویا او نه تنها از دیدن ما خوشحال نشده بلکه بسیار هم عصبانی است، چرا که فریاد می زند کنار تخت من نیائید من از همه شماها بیزارم، این وسایل را هم احتیاج ندارم، کادویتان را بردارید و خیلی زود از اینجا بروید، روسری کادو شده را با عصبانیت به ما پس می دهد ما به ناچار او را ترک می کنیم تا بیش از این موجب عصبانیتش نشویم. به راستی چه پیش آمده که این گونه با آدم ها بیگانه شده است، روزگار چه بازی هایی با این پیرزن رنجور داشته است که او این گونه بیزار از همه است؟!
یکی دیگر از مسوولین آن خانه بی فروغ می گوید: آنچه در اغلب خانه های سالمندان کشورمان مشاهده می شود این است که به این سالمندان نه به عنوان یک انسان دارای امید و عاطفه بلکه به عنوان یک گیاه، نگریسته می شود که باید شرایط زنده ماندن آنها مهیا شود. وی می افزاید: دولت و ارگان های حمایتی مانند بهزیستی باید این مقوله را مورد بازنگری قرار دهند. از سوی دیگر دولت باید شرایطی را برای این مراکز فراهم کند تا این مراکز از حداقل های زندگی برای سالمند پایین تر نیایند و در فراهم کردن شرایط مناسب از کمک های لا زم نیز دریغ نورزند.
قدم زدن در خانه سالمندان در حالی که بیرون از آنجا همه به استقبال روز مادر رفته اند، کوله باری از غم را در جلوی چشمانمان تصویر می کرد.
خانمی که منیژه نام داشت از بدو ورود ما مدام گریه می کرد، گریه بی صدایش توجه همه را جلب کرده بود، به گفته سرپرست او یک هفته بود که به خانه سالمندان آورده شده بود و گویا هنوز به فضای غم انگیز این خانه عادت نکرده بوده به طرفش رفتیم و روسری کادو شده را کنار تختش گذاشتیم، اشک هایش را پاک کرد و با التماس گفت: خواهش می کنم اگر می توانید به سراغ پسرم بروید و از او بخواهید مرا به خانه برگرداند من اینجا را دوست ندارم، من هدیه و عیدی از شما نمی خواهم، لطفا پسرم را پیدا کنید و به او بگویید مادرت در اینجا دق مرگ می شود او را در اینجا رها نکن! به او بگویید که من با خون دل او را بزرگ کرده ام این معامله خوبی نبود، او را پیدا کنید و پیغام مرا به او برسانید، خواهش می کنم. التماس پیرزن و اشک ها و ناله های سوزان او همه ما را متاثر کرد اما کاری از دست ما برنمی آمد، پسری که با دست خود مادرش را به خانه سالمندان سپرده بود مسلما بیش از همه ما روحیات مادرش را می شناخت اما ای کاش می دانست که در آن خانه، خانه قلب مادرش ویران شده است. ما فقط دیدیم و هیچ نگفتیم چرا که حرفی برای گفتن نداشتیم.
هم اتاقی منیژه، خانم میان سالی بود که هنوز زمستان زندگی برف سپید را بر زلفانش ننشانده بود، فاطمه ۴۶ ساله بود و ویلچری که کنار تختش به چشم می خورد حاکی از ناتوانی پاهایش بود، فاطمه قادر به راه رفتن نبود اما روحیاتش قابل تحسین بود. او می گفت: من هم آرزو داشتم که فرزندی داشته باشم تا به داشتنش افتخار کنم اما گویا قسمت نبود که من مادر شوم برای رسیدن به آرزویم بسیار تلا ش کردم، به هر دکتری که دوستان و آشنایان معرفی می کردند مراجعه می کردم تا حسرت صدای گریه بچه در دلم نماند اما نمی دانستم نباید در کاری که خدا صلا ح نمی داند پافشاری کنم، چرا که سرانجام در اثر راه های درمانی نادرست و در اثر تزریق اشتباه یک آمپول برای همیشه قدرت راه رفتن را از دست دادم. همسرم که تا آن روز به امید تولد یک بچه با من زندگی می کرد پس از این حادثه به صراحت به من گفت که از نگهداری من معذور است او بسیار محترمانه مرا از خانه اش بیرون کرد و من که هیچ جایی نداشتم از او خواستم مرا به خانه سالمندان بسپرد.
فاطمه افزود: حالا که اینجا هستم می فهمم که حضور یک فرزند ارزش از دست دادن سلا متی را نداشت چرا که می بینم دوستانم در خانه سالمندان علی رغم داشتن چند فرزند بی رحمانه تنها مانده اند پس چه فرقی بین من و آنها وجود دارد. حداقل اگر من اینجا هستم دلم خوش است که از بی کسی به خانه سالمندان پناه آورده ام اما آنها همواره افسوس روزهایی را می خورند که برای بزرگ کردن فرزندانشان خون دل خورده اند و از جانشان مایه گذاشته اند. همه آنها روزی صد بار به من می گویند خوشا به حالت که فرزند نداری...
دکتر آرش نظری روان شناس و مشاور خانواده درباره عدم سازگاری فرزندان با والدین پیرشان می گوید: آنچه مسلم است انسان در هر سنی نیازها و اقتضائاتی دارد که باید برآورده شوند. همانطور که یک کودک متناسب با سن کودکی اش نیازمند مراقبت ها و نگهداری های جسمی و روحی است یک فرد پیر هم متناسب با کهنسالی اش نیازمند به یک سری مراقبت هاست اما متاسفانه فرزندان این دوره و زمانه یا از نیازهای روحی و جسمی والدین خود بی خبرند یا اگر مطلع هستند حوصله و فرصت کافی برای رسیدگی به آنها را ندارند.
دکتر نظری معتقد است: این روزها زندگی ماشینی و صنعتی باعث شده که انسان ها به شدت از هم دور شوند و نوع زندگی آنها را بی تفاوت بار آورده است به طوری که افراد فکر می کنند همین که بتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند، هنر بزرگی است و توجه به اقوام از عهده شان خارج است.
وی ادامه می دهد: برخی معتقدند که پدر و مادرها قدرت درک فرزندانشان را ندارند و در بعضی موارد با پرخاشگری و تندخویی بنای ناسازگاری را می گذارند، بنابراین هم برای خود سالمندان و هم برای فرزندانشان بهتر است که آنها به خانه سالمندان سپرده شوند. این در حالی است که برای سالمندان هیچ جایی بهتر از کانون گرم خانواده نیست و تندخویی بعضی از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها به دلیل کهولت سن آنهاست.
این روانشناس می افزاید: درست است که پدر و مادرها چند دهه با فرزندانشان فاصله دارند و عقاید و دیدگاه هایشان متفاوت است اما آنچه مسلم است فرزندان آنها نیز همین اختلا فات را با فرزندانشان خواهند داشت. بنابراین عدم رفتار مناسب با پدربزرگ ها و مادربزرگ ها عواقبی در پی خواهد داشت که در آینده ای نه چندان دور بروز خواهد کرد چرا که کودکان آینه بزرگ ترها هستند و از آنها خواهند آموخت رفتار با پدر و مادرها را! بنابراین این نگرانی وجود دارد که فرزندانی که امروز پدر و مادر خود را خانه سالمندان می سپارند در آینده پدر و مادرانی باشند که راهی این خانه می شوند.
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید