پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


روزی روزگاری فوتبال


روزی روزگاری فوتبال
همه چیز از همان روی جلد کتاب شروع می شود؛ عکسی از تیم ملی فوتبال ایران در ۱۳۴۳. بازیکن ها، روی تصویر خودشان را امضا کرده اند. امضای بعضی پïررنگ تر است و راحت تر به چشم می آید و بعضی امضاهای دیگر آن قدر کم رنگ است که باید حسابی دقت کنیم تا دیده شوند. قرار است تیم ایران روبه روی تیم ملی هندوستان بازی کند. همین جور که به کتاب نگاه کنید، می شود «مهراب شاهرخی»، «حمید شیرزادگان»، «عزیز اصلی»، «همایون بهزادی» و «جلال طالبی» را به سرعت تشخیص داد و باید اهل فوتبال باشید و عکس ها و مجله های قدیمی را بارها ورق زده باشید تا «مصطفی عرب» را هم بشناسید، یا «منصور امیرآصفی» را در این عکس تشخیص دهید. تقصیر کسی نیست. تقصیر شما هم نیست. ۴۳ سال از عمر این عکس گذشته است و این یعنی یک عمر که در آن می شود عاشق فوتبال شد و کفش های فوتبال را پوشید و در زمین چمن بازی کرد و بعد از بازی های مختلف جهانی و باشگاهی، فوتبال را بوسید و کنار گذاشت. به همین سادگی. تقصیر کسی نیست اگر خواننده ای که این داستان را دست می گیرد، همه آنهایی را که عکس شان روی جلد «آذر و امجدیه» آمده، نمی شناسد. مگر در این سال ها خاطره های خوش فوتبال ایران را چندبار مرور کرده اند و چند کتاب واقعاً خواندنی درباره این محبوب ترین ورزش در ایران نوشته اند؟ این خاطره های خوش، آن قدر کم تعریف شده اند که کم کم دارند فراموش می شوند.
«آذر و امجدیه»، نوشته «ویدا مشایخی»، البته قرار نیست جای خالی آن کتاب ها را پïر کند؛ چون یک داستان است، یک داستان بلند که همه اش در گذشته می گذرد. در همان سال های ۴۲ و ۴۳ که تیم ایران روبه روی تیم های هندوستان و عراق و پاکستان بازی می کرد و «پرویز دهداری» یکی از مشهورترین بازیکن هایش بود. همین اسم ها، همین عکس هایی که در صفحه های پایانی کتاب چاپ شده اند، باعث می شود که خواننده، کتاب را با علاقه بیش تری دست بگیرد و بخواند.
«ویدا مشایخی»، نویسنده ۵۹ ساله این داستان، پیش از آن که به اتریش برود و در سازمان بین المللی انرژی اتمی وین مشغول کار شود، دوره تخصصی کتابداری را در دانشگاه پیتسبورگ پنسیلوانیا گذراند و زمانی که در ایران زندگی می کرد، علاوه بر کار در سازمان برنامه و وزارت فرهنگ و هنر و دانشگاه آزاد و دانشگاه بوعلی سینای همدان، در مجله «فرهنگ و زندگی» هم می نوشت و ترجمه می کرد. این همان مجله ای است که دبیری اش را «احمد میرعلایی»، مترجم مشهور، به عهده داشت. پیش از «آذر و امجدیه»، ویدا مشایخی دست به ترجمه «رفقای خوب» زد؛ فیلمنامه ای که «مارتین اسکورسیزی»، کارگردان سرشناس سینمای امریکا، براساس آن یکی از مشهورترین و بهترین فیلم هایش را کارگردانی کرد. آن فیلمنامه در مجموعه فیلمنامه هایی که «نشر ساقی» منتشر می کرد، به چاپ رسید، بی آن که کسی بداند مترجم این کتاب، قریحه داستان نویسی هم دارد.
نوشتن داستانی درباره تهران سال های دور، اتفاقی تازه نیست؛ پیش از اینها «پرویز دوایی» در مجموعه داستان ها غمثلاً ایستگاه آبشار و بلوار دل های شکستهف و خاطره هایش غبازگشت یکه سوارف درباره این شهر نوشته بود و «بهنام دیانی» هم در تنها مجموعه داستانش «هیچکاک و آغاباجی» غکه متأسفانه فقط یک بار چاپ شده استف عملاً به همین چیزها پرداخته بود. عمده این داستان ها درباره پسرهایی است که شیفته سینما هستند و بخش اعظم پولی را که در طول سال جمع می کنند، یا پولی را که به عنوان عیدی می گیرند، صرف رفتن به سینما، یا خریدن «تکه فیلم » هایی می کنند که وقتی رو به آسمان می گیری، تصویری از فیلم در آن دیده می شود. بیش تر این داستان ها در سال های پیش از دهه ۱۳۴۰ می گذرند، به این دلیل ساده که نویسندگان شان در این دهه جوانان رشید و برومندی هستند که مقولاتی جدی تر را کشف کرده اند و مشغول آنها هستند. غاز جمله این که نویسنده شده اند و در مطبوعات سینمایی، درباره فیلم ها و کارگردان ها نظر می دهند.ف این گونه است که در آن داستان ها، چندان اثری از فوتبال و علاقه به آن نیست.
اما «آذر و امجدیه»، همان طور که از نامش پیدا است، روی فوتبال و علاقه به آن تمرکز کرده است و البته شخصیت های اصلی اش، دخترهایی هستند که به دلایلی غیرفوتبالی به این ورزش علاقه پیدا می کنند؛ یکی می شود خواننده حرفه ای هفته نامه «کیهان ورزشی» و همه خبرها را یکی یکی می خواند و گاهی با برادرش به «امجدیه» می رود تا از نزدیک شاهد بازی فوتبالیست ها باشد و آن یکی خبرها را از زبان دوستش می شنود و کم کم یک دل نه، صد دل شیفته و دلداده یکی از آن فوتبالیست ها می شود که در داستان نام مستعار بوستان را برایش انتخاب می کنند. این همه آن اتفاقی است که در «آذر و امجدیه» می افتد و البته شرح این اتفاق، بسیار خواندنی تر از این چند سطر است.
خواننده ای که فقط عنوان کتاب را می بیند، شاید گمان کند قرار است داستان دختری به نام «آذر» را بخواند که به «امجدیه» می رود تا تیم ملی ایران را از نزدیک ببیند و به تشویق آن ها بپردازد. ولی عملاً چنین نیست. «آذر و امجدیه» درواقع، دو چیزی هستند که راوی داستان کم کم به آن ها وابسته شده است. راوی داستان، دختری است که کم کم می فهمد دو چیز در این دنیا وجود دارد که او را واقعاً خوشحال می کند؛ یکی دوستش آذر است که به گونه ای ناگهانی وارد زندگی او می شود و اصلاً نگاه او را به زندگی تغییر می دهد غمثلاً باعث می شود که راوی کتاب های جدی و مهمی مثل مادام بوواری، نوشته گوستاو فلوبر را بخواند، یا با ژان پل سارتر و اگزیستانسیالیسم آشنا شودف و یکی هم استادیوم امجدیه است که با برادرش غمهردادف به آن جا می رود تا همه آن شور و هیجان عظیمی را که در هوایش هست، حس کند و آن را به وجود خودش بکشاند. «آذر» و «امجدیه» دقیقاً همان چیزهایی هستند که زندگی راوی را تغییر می دهند. به کمک آذر است که او می فهمد تپیدن دل اصلاً چیز بدی نیست و هر آدمی اگر روزی روزگاری دل به کسی بسپارد، کار بدی نکرده است و به خاطر وجود امجدیه است که او معنای واقعی این تپیدن دل و دل سپردن را درک می کند. توضیح همه اینها را می توانید در خود داستان بخوانید.
بله، کمی غریب و دور از ذهن به نظر می رسد. داستان هایی که معمولاً به فوتبال ربط پیدا می کنند، ظاهراً داستان هایی پسرانه هستند و پسرها نقش اصلی را در آنها بازی می کنند، اما «آذر و امجدیه» چنین داستانی نیست. خوب معلوم است که نویسنده داستان، در سال های دور یک «عشق فوتبال» بوده است و اصلاً همین که در پیشانی نوشت کتابش آورده است «تقدیم به تمام دخترانی که عاشق تماشای مسابقات فوتبال هستند» و بعد یاد مشهورترین بازیکن ها غمثلاً عزیز اصلی، مهراب شاهرخی، پرویز دهداری، همایون بهزادی و داریوش مصطفویف، مربی ها غحسین فکریف، رئیس فدراسیون غحسین مبشرف و گزارشگرها غعطا بهمنشف را گرامی می دارد، خبر از این می دهد که شور و اشتیاق آن سال ها در نویسنده «آذر و امجدیه» هنوز زنده است و خوب می داند هر بازیکنی در چه تیمی بازی می کرده است. بله، کمی غریب و دور از ذهن به نظر می رسد ولی «آذر و امجدیه» چنین داستانی است و شاید قوت داستان، ریشه در همین علاقه نویسنده داشته باشد.
البته، مثل هر داستانی که ماجرایش در سال های به نسبت دور می گذرد غچهل و چند سال واقعاً این قدر دور است؟ف خبری هم از سینما هست. سینما هم یکی از مهم ترین دغدغه ها و علاقه های نوجوان های آن سال ها بوده است و دزدکی به سینما رفتن و تماشای فیلم هایی که اشک به چشم تماشاگران می آورده غاین جا و در این داستان، شکوه علفزار ساخته مشهور الیا کازان، که ناتالی وود و وارن بیتی در آن بازی می کردندف کاری معمول و مرسوم بوده است. راوی داستان و دوستش آذر هم همین جور دزدکی راهی سینما می شوند تا با تماشای یک فیلم، از دنیای واقعی خودشان کمی فاصله بگیرند و شاید آداب زندگی واقعی را بیاموزند. همین چیزها است که خواننده را وسوسه می کند که این جور داستان ها را عملاً یک «خاطره مکتوب» بداند و با خود فکر کند در داستان هایی از این دست، واقعیت چه قدر دیده می شود و چه قدر از این داستان ها را باید واقعی دانست. بی شک، بخشی از این داستان ها، نتیجه واقعیت هایی است که در سال های دور رخ داده و حالا به خاطره تبدیل شده است؛ اما بی انصافی است اگر همه این داستان غو اصلاً داستان هایی را که به خاطره شباهت دارندف صرفاً خاطره ای مکتوب بدانیم.
مهم ترین ویژگی داستان «آذر و امجدیه»، شاید «خوش خوان» بودن داستان باشد؛ این داستانی است که می شود در نشست آن را خواند و لذت بïرد. پیچیدگی های زمانی، یا زبانی، در این داستان دیده نمی شود. قرار هم نبوده است که با داستانی پیچیده روبه رو شویم. این یک داستان کاملاً ساده است درباره اتفاق هایی که زمانی در این شهر غتهرانف می افتاده اند و دل آدم های این شهر به این اتفاق ها خوش بوده است.
سفر به گذشته ها و مرور سال هایی که حالا دور از ما هستند، همیشه لذت بخش و دوست داشتنی است و اگر در این سفر چیزهایی آشنا هم باشد، بی شک لذت بخش تر و دوست داشتنی تر می شود. «آذر و امجدیه» پر از این چیزهای آشنا است و آشناترین هایش، همین عشق و علاقه دخترانه به فوتبال است.
در این داستان، تهران آن سال ها را یک دور مرور می کنیم و با مشهورترین بخش های شهر آشنا می شویم. می فهمیم که در تهران پارس آن سال ها، خانه ها یک یا دو طبقه بوده اند و نمای این خانه ها آجر بهمنی یا سنگ سفید بوده است. پنجره هایی بلند داشته اند و دیوارهای کنگره ای آجری. «خیابان های فرعی عریض و بلواری که فلکه های چهارگانه را به هم وصل می کرد» غصفحه های ۱۴ و ۱۵ف همان جایی است که راوی زندگی تازه اش را در آن پیدا می کند. همین طور است سفر شهری راوی و مادرش برای خریدن پارچه در چهارراه امیراکرم و بعد سرزدن شان به ساندویچ فروشی «آندره» که «از چند متری اش... بوی اشتهاآور کالباس و سوسیس به مشام می رسید.» غصفحه ۷۷ف یا قدم زدن در خیابان نادری و چهارراه آشیخ هادی و چهارراه استانبول. برای خواننده ای که جز داستان، به چیزهای دیگری هم فکر می کند، مهم است که بداند تهران آن سال ها چه شکلی بوده است. همین که «ویدا مشایخی» در «آذر و امجدیه» این قدر به جغرافیای تهران علاقه نشان داده و آن را به دقت در داستانش آورده، نشانه این است که می خواسته داستانش واقعی تر به نظر برسد. غیک نمونه دیگر، عادت می کنیم، نوشته زویا پیرزاد است که نشانی های دقیقی در آن وجود دارد و جغرافیای تهران را به خوبی می توان در آن جست وجو کرد.
در عین حال، همان طور که در سطرهای بالاتر هم نوشتیم، چیزی که جذابیت «آذر و امجدیه» را دوچندان می کند، این است که شخصیت اصلی اش، یک دختر است. شاید این مهم ترین نقطه قوت داستان باشد و اصلاً همین باعث می شود که داستان هرچند در بخش هایی به داستان های تهرانی دیگر شباهت پیدا می کند، هویتی مستقل داشته باشد. اما در کنار همه اینها، می شود ایرادی کوچک به «آذر و امجدیه» گرفت. چه لزومی داشته است که نویسنده پیش از شروع داستان دلیل و منطقی برای این سفر به گذشته بیاورد و توضیح بدهد که مهرماه ۱۳۸۳، در استادیوم آزادی تیم های ایران و آلمان با هم بازی می کرده اند و تماشای این بازی از شبکه ZDF دلیل این سفر به گذشته شده است. واقعیت این است که نیازی به این دلیل آوردن نبوده و شاید اصلاً بهتر باشد خواننده ای که کتاب را دست می گیرد، از کنار این چند سطر بگذرد و یک راست خود داستان را بخواند؛ داستان «آذر و امجدیه» را...
کامران فرهت
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید