جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


یاس سفید


یاس سفید
از سن ۱۲ سالگی به بعد، هر سال در روز تولدم، از طرف شخص ناشناسی، یك شاخه یاس سفید برایم به خانه فرستاده می شد. روی گل یادداشتی نبود و تماس با گل فروش هم فایده نداشت، چون او هم فرستنده را نمی شناخت.
چندسال كه گذشت، دیگر سعی نكردم فرستنده گل را بشناسم، فقط با زیبایی و عطر سرمست كننده آن یك شاخه گل سفید و جادویی و بی نقص كه درچین های كاغذ نرم و نازك صورتی آرمیده بود، شاد می شدم و عالمی داشتم.
بسیاری از لحظات پرآشوب دوران بلوغ من، با خیال شگفت انگیز و هیجان آور شناختن كسی كه این قدر برایش عزیز بودم كه «هرگز» روز تولدم را فراموش نمی كرد و آن قدر هم خوب و نازنین بود كه كوچك ترین توقعی از من نداشت، پر از شادمانی و امید می شد.
در آن دوران، از تصور این كه كسی مرا دوست دارد و منتظر است تا من بزرگ تر شوم و خود را به من بشناساند و بعد زندگی سعادتمندانه ای را با هم شروع كنیم، دلم از شادی لبریز می شد. در برابر این محبت زیبا و خالصانه، حرف های سطحی دیگران در نظرم جلوه ای نداشت.
مادر از این هدیه عجیب خبر داشت، چون اغلب، خیال پردازی هایم را گوش می داد و گاهی هم كمكم می كرد تا به قصه هایم شاخ و برگ بیشتری بدهم. از من می پرسید شاید به كسی محبت خاصی كرده ام و خودم یادم نیست و او به این ترتیب از من قدردانی می كند. شاید همسایه مان بوده كه همیشه دستش پر از كیسه های خرید بود و تازه باید كودكش را هم راه می برد و من هر وقت كه او را می دیدم، كمكش می كردم. شاید هم فرستنده مرموز آن گل ها، پیرمرد آن طرف خیابان بود كه زمستان ها، غالباً بسته های پستی را برایش می بردم تا مجبور نشود از خیابان یخ زده برای رسیدن به صندوق پستی عبور كند و خود را به خطر بیندازد.
مادرم سعی می كرد قوه تخیل مرا درباره یاس سفید تقویت كند. او می خواست كه بچه هایش خوش خلق و مهربان باشند و احساس كنند كه همه، آنها را دوست دارند و فقط مادر نیست كه دوست شان دارد.
وقتی ۱۷ ساله بودم، پسری دلم را شكست. آن شب تا صبح گریه كردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم مادر با خطی خوانا روی آیینه اتاقم نوشته «تردید نداشته باش كه وقتی نیمه خدایان می روند، خدایان از راه می رسند.»
آن كسی كه گل ها را برایم می فرستاد، به قدری مهربان بود كه این جور اشتباهاتم را می بخشید و باز گل ها را می فرستاد. مادرم دیگر غیر از این جمله زیبای امرسون، در این باره با من حرفی نزد، ولی واقعاً حالم هر روز بهتر شد. روزی كه جمله را از روی آیینه پاك كردم، مادر مطمئن شد كه همه چیز رو به راه است.
بعضی زخم ها هم بود كه مادر نمی توانست آنها را شفا بدهد؛ یكی فوت ناگهانی پدر، آن هم درست یك ماه قبل از فارغ التحصیل شدن من از دبیرستان. واقعاً از این كه پدرم زنده نبود تا شاهد یكی از مهم ترین اتفاقات زندگی من باشد، زجر می كشیدم و ابداً دلم نمی خواست در جشن فارغ التحصیلی شركت كنم. حتی تصمیم گرفته بودم به جای ادامه تحصیل در كالج كه مستلزم آن بود كه به شهر دیگری بروم، در خانه بمانم، چون به این ترتیب، احساس امنیت بیشتری می كردم.
مادرم با آن كه خود سخت عزادار بود، ابداً دلش نمی خواست از من بشنود كه نمی خواهم در هیچ یك از برنامه ها و مراسم مدرسه شركت كنم. یادم هست كه روز قبل از فوت پدر، با چه شوق و ذوقی رفتیم و یك لباس بسیار قشنگ سفید و آبی را برای شركت در جشن مدرسه تهیه كردیم. وقتی پدر مرد، آن لباس را به كلی فراموش كردم.
اما مادر چیزی را فراموش نمی كرد. او لباس را حاضر و آماده روی كاناپه اتاق نشیمن گذاشته بود تامن بپوشم و به جشن مدرسه بروم. شاید لباس جدید برای من جاذبه ای نداشت، ولی مادر برایش خیلی مهم بود كه ما بچه ها درباره خود احساس خوبی داشته باشیم. او همیشه ما را از احساس اسرارآمیزی لبریز می كرد و به ما این توانایی را می داد كه حتی در زشتی ها، زیبایی و شكوه را كشف كنیم. مادر همیشه دوست داشت فرزندانش را مثل یاس سفید ببیند: «دوست داشتنی، قوی، كامل و با هاله ای از راز و شاید كمی ابهام.»
۲۲ ساله بودم كه مادر از دنیا رفت. ۱۰ روز بعد ازدواج كردم. آن سال، نخستین سالی بود كه در سالروز تولدم، دیگر پستچی یاس سفید برایم نیاورد!؟
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید