پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آخرین بازمانده


آخرین بازمانده
۱۳۸۵ را سال مرگ دیکتاتورها نامیده اند؛ پینوشه، صدام، علی اف و نیازاف، و حال یک سال بعدتر فیدل کاسترو هم در بستر مرگ است. مردی از آخرین بازمانده ها.
فیدل در بستر مرگ خوابیده است و شاید یاد می آورد روزگاری را که شانه به شانه آن بزرگمرد در جنگل های امریکای جنوبی ندای آزادی را فریاد می کشیدند. او قدرت را انتخاب کرد و بر سریر پادشاهی نشست و رفیق همرزمش، چه گوارای دوست داشتنی لباس رزم درنیاورده دوباره به خدمت خلق شتافت.
یکی را قدرت نیم قرنی نصیب شد و دیگری را گلوله های دژخیمان. اما برای یکی بدنامی ماند و دیگری عزت و یادگاری در تاریخ. شاید که اگر «چه» بزرگ هم بود چنین سرنوشتی در انتظارش بود اما نه، مگر همه قهرمانان به بیراهه می روند؟ مگر نبود نلسون ماندلا که عزت و بزرگی را انتخاب کرد و تا به آخر نامی نیک از خود برجای گذاشت. این قدرت است و بیماری خودبزرگ بینی که بعضی از قهرمانان اساطیری را می فریبد و دلاوری هایشان را از یادها می زداید و به جایش بذر نفرت و کینه می پاشاند.
فیدل در حال مرگ است، با کوله باری از ناگفته های تاریخ. او نماد یک قرن است. قرن رویاهای دوست داشتنی، قرن ایدئولوژی های آرمانی، قرن کتاب و شعارهای دلفریب. قرنی که اما پایانش مردمانی فقیر بودند خسته از شعار برادری و برابری. خسته از نوید روی آب آزادی، خسته از شعارهای توخالی رهایی. نه تنها هیچ کدام از این رویاهای فریبکار محقق نشد که به مسلخ کشانید بسیاری را.
زندان های سرد پر از مخالفان، اردوگاه های یخ زده پر از بی گناهان، آزادی زیر چکمه سرخ برابری. نه؛ این نبود آن چیزی که جهانیان می خواستند و برایش در مقابل استعمار و زور ایستادند تا دنیای آرمانی شان به وجود بیاید و همه برابر در کنار هم زندگی کنند و شاد باشند. برابری چه شعار زیبایی بود وقتی در گلوهای زخم خورده می پیچید و تبدیل به غریو می شد اما چه دردناک بود که به نامش مرزهای خودی و غیرخودی گسترده شد و زندان هایی که قرار بود ویران شوند تمام یک ملت را گرفتند و شدند مرزهای یک کشور. این همان آرمان زیبایی بود که بسیاری از فرزندان این مملکت را فدای خود کرد.
اما چه شد آن سرزمین موعود، آن مدینه فاضله. چه شد خون داغ فرزندان ما که سرخ گونه کفن پوش شدند تا سرزمین آزادی و برابری محقق شود. چه شدند آن فرزندان مبارزی که خسته از بیداد وطن راه غربت در پیش گرفتند؛ غربتی که در خیالشان خانه دومشان بود اما سرزمین وحشی سیبری شد منزلگاه ابدی شان. این عبرت یک نسل بود، نسلی که جنایت را در سیبری دید، ددمنشی را در میدان تیان آن من، آتش و گلوله را در اروپای شرقی و ظلم و زور و زندان روزنامه نگاران را نیز در کوبا.
همان سرزمین های موعود که یک دهه رزمندگان آزادیخواه ایرانی را در خود جای داده بودند تا رسم رزم بیاموزند که آموختند و اما تیر گرم سربازان طاغوت نتیجه شان شد. پس کجا بودند این رهبران خداوار دنیا که ذره ای هم غم شاگردان فریب خورده شان نبود.
در ایران هزاران نفر به خاک و خون کشیده شدند برای آرمان سرخشان. آنها که زنده ماندند یا بریدند یا سرسپرده موطن اصلی خود شدند یا وفادار مانده به آرمان ها راه اصلاحات در روش ها و شعارها را انتخاب کردند. یکی از رهبران این سرخ جامگان همانا فیدل کاسترو بود و دیگری دانیل اورتگا و تازگی ها هم هوگو چاوس و اوو مورالس و همه هم مرید اولی؛ هم او که ۷ ساعت یکریز سخنرانی می کرد برای جماعتی که این اواخر آب رفته بودند و خواب آلود به سخنان تکراری و رنگ و رورفته اش گوش فرامی دادند.
در کوبا اگرچه بهداشت و آموزش نمونه دنیا شده اما هنوز کسان زیادی در بند هستند به جرم آزادی بیان، هنوز گرسنگان زیادی در کوچه پس کوچه های هاوانا مواد می فروشند و کفش های امریکاییان را واکس می زنند، هنوز اینترنت در آنجا آزاد نیست، هنوز زندانیان سیاسی در زندان هایش بیتوته کرده اند، هنوز آزادی جرم است و هنوز حقوق بشر یعنی حقوق همفکرم. آری این کوبا است، کوبای فیدل کاسترو و نه کوبای چه گوارا. کوبایی که می خواست آقای دنیا شود، کوبای آزاد و کوبای بی فقر. اما چه شد که دیگر کسی برای در آستانه شدن فیدل هم اشکی نمی ریزد مگر از ترس.
چه خیالی باشکوه تر از وجود سرزمین هایی که جاودانه در مقابل امریکا - شاید هم کل امپریالسم - ایستاده اند. چه خیال زیبایی برای مردمان رمانتیکی که خسته شده اند از رودررویی با واقعیت های دنیا. مردمان خشمگین از استعمار و استثمار و استبداد دنبال مدینه ای می گردند که پوزه امریکای جهان خوار را به خاک بمالند و اکنون که نه بن لادن توانسته و نه فرزندان خلف استالین پس چه کسی بهتر از مرد تنومند کوبایی یا دو سرخ پوست بولیویایی و ونزوئلایی و چه سرزمینی بهتر از این کشورها که هزاران هزار فرسنگ دور هستند از ما و چه بهتر که اخبار مملو از فقر و نابودی آزادی شان کم به ما می رسد و خب چه ترس است اصلاً که گوش ما ناشنوا است و قدرت توجیهات ما مثال زدنی.
هنوز در ایران پرچم سرخ به اهتزاز درمی آورند. رادیکال هایش، تمام آزادیخواهان این مملکت را - اگر که چپ نباشند و نارفیق محسوب شوند - به یک چوب می رانند. صحبت از جهان وطنی می کنند بی آنکه وطن خود بسازند، صحبت از طبقه کارگر و کشاورز می کنند بی آنکه بدانند باقی اقشار هم کم از مشکلات آن دو دیگر ندارند و ساز دموکراسی کوک می کنند بی آنکه آن را برای همه به یکسان بخواهند. حال هم که در وبلاگ هایشان به سرود ای ایرانمان دشنام می دهند و آن را تغییر داده اند به خیال خام و بچگانه خود.
آری، فیدل کاسترو، آخرین امید سرخ رویان خوش خیال وطنی، از آخرین بازمانده دیکتاتور های دنیا که نسلشان در حال انقراض است در بستر مرگ افتاده بی آنکه اولین و آخرین اعترافش را بکند که چه بر سر آزادی مردمانش آورده و آخرین افتخارش هم برخاستن از بستر بیماری اش به احترام احمدی نژاد بوده است.
هوگو چاوس هم مخالفانش را به بند می کشاند و قانون می دهد تا شاید اختیاراتش بیشتر شود و مقدمات مادام العمری اش فراهم تا بلکه دیکتاتوری نوینی را در امریکای لاتین رقم زند. در این بین دانیل اورتگا اما با چشمانی بازتر از دوستان سرخ پوشش فقر را درک کرده است در سرزمینش و پنجه هم به صورت امریکا نمی کشد. اما هستند همچنان ساده اندیشانی که دوستان و متحدان محمود احمدی نژاد را پیشوا و الگویشان کرده اند.
بابک مهدیزاده
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید