جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
ماجرای ساندویچ های وسط خیابان!
آقای زرنگ در فاصله ۵۰ متری خودرو، دست خود را دراز كرده و به سمت خودرو گرفت و در همان حال كلید دزدگیر تصویری را فشرد. صدای بالا پریدن شاسی درها با تك بوق دزدگیر مخلوط شد. او هنوز به جلسهای كه پشت سرگذاشته بود فكر میكرد. طنین صدای حاضرانِ در جلسه را، در گوش داشت. شرایط عمومی، صورتحساب، كارفرما، مهندس مشاور، شرحخدمات و زمانبندی و كلماتی از این دست بر پرده ذهنش رژه میرفتند. كمی بعد، دستگیره در را كشید ودر خودرو را باز كرد، آنگاه با چالاكی به پشت فرمان خزید و خودرو را روشن نموده و در حالی كه همه حركات یك راننده ورزیده را به نمایش میگذاشت، از طبقه منفی دو پاركینگ طبقاتی، به سمت خروجی آن خیز برداشت.
همزمان نمایش كلمات و اصطلاحات بر پرده ذهن او زنجیرهوار ادامه داشت. تأخیرات، برنامه زمانبندی تفصیلی، مرحله و قسمت، پیوست سه، موافقتنامه ...؛ آقای زرنگ خودرو را به مجاورت اتاقك نگهبانی پاركینگ رسانده بود كه ناگهان صدای گوشخراشی! ! ! او را به خود آورد. نه! او را از خود بیخود كرد؟! صدا، طنین یك بوق بنزی خودرویی مرموز بود كه محوطه سربسته پاركینگ موجب انعكاس چند باره و تشدید آن شده بود.
شیشههای خودرو و صد البته اتاق نگهبانی از شدت صدا به لرزه افتاده بودند و كم ماندهبود كه تركبرداشته یا خردشوند. ناخودآگاه خاطره تقاطع سمیه- مفتح در ذهن آقایزرنگ جان گرفت. آنجا كه گفتیم: <ناگهان! غرش بوق یك تریلی بیابانی، آن هم از نوع هجده چرخ، او را به خود آورد. دیوارِ سكوتِ او شكسته شده بود. با دست پاچگی، دوباره سكان- ببخشید فرمان - ذهن را به دست گرفت. سر از فرمان برداشت. قوزِ پشت و كمر را راست نمود. چشمان خود را باز كرد و اطراف را نگریست.
صدای بوق، ممتد بود و آزاردهنده؛ شاید هم ترسناك. هدیهای ناقابل از سوی رانندهای خشمگین كه خودروی او، درست در پشت خودروی آقای زرنگ قرار گرفته بود. نگاهشان در هم گره خورده بود. عضلات دست و پای آقای زرنگ از ذهن او فرمان نمیگرفتند.
راننده پشتِ سری مدام كلماتی را پرتاب میكرد، امّا آقای زرنگ چیزی از آن را نمیفهمید. او هنوز مثل برق گرفتهها گیج بود .... خودروهایی به تناوب و ممتد از سمت چپ او گذر میكردند و هر كدام نیز از سرِ ترحم، تبسم، تعجب، تغیر، تكبر و ... نگاهی بر او میانداختند و بعضی نیز چیزهایی را به زبان میراندند كه .... (راستش این بخش گفتنی نبود).>خاطره تلخ و دردناكی بود ولی آقای زرنگ آن را چاشنی ایدهای جدید و دست مایه طرحهایی نو برای مباحث ترافیك قرار داده بود. در این مدت آن را پرورانده بود و با روانشناسانی چند، در میان گذاشته و از مشورت متخصصان تربیتی و علوماجتماعی بهرهها برده بود. هر چه پیشتر آمده بود، امیدوارتر شده و در پیگیری جدی آنها استوارتر شده بود
. رویكردی نوین برای اصلاح فرهنگ ترافیكی شهروندان، ذهن او را به استخدام گرفته بود. افكار بكر و جالبی به ذهن او هجوم آورده بود، آن قدر كه فرصت نمییافت آنها را ثبت و ضبط نماید. گهگاهی در دفترچه یادداشت بغلیاش عباراتی را به عنوان كد و كلید مفاهیم و افكار جدید مینوشت. مفاهیمی چون تربیت شهروندان، طرق غیرمحسوس، روشهای غیرمستقیم و ... .او را بارها پرسشهای زیر را مروركرده بود و هر بار پاسخهای جدید یا كاملتری به آنها داده بود.
آیا میتوان با حفظ فاكتورهای ایمنی، از تعداد موانع سخت و یا حتی از میزان سختی آنها كاست؟ آیا میتوان با روشهای نرمافزاری، كاركرد موانع سخت را باز تولید نمود؟ آیا میتوان ...افكار او مرتباً در رقابت بودند.
هنوز یكی بر بلندای سكو نایستاده بود كه دیگری آن را كنار میزد و سومی آن دو را. یكی از آنها كه ذهن او را به نحو بارزی، تسخیر كرده بود، با خطای چشم ارتباطی محسوس داشت و او قصدداشت در فرصت مناسب در این زمینه مطالعات دقیقتری انجامداده و از ....... اوه! به محض این كه آقای زرنگ به یاد خطای چشم افتاد، ذهنش او را به سویی دیگر كشید. میپرسید: كجا؟! خوب معلوم است به سوی آقای <ر>! و خودروی پیكان مدل ۶۹اش كه آن را <عروسِ خیابان>! نامیده بود.آقای <ر> یكی از همكاران اداره و محل كار آقای زرنگ بود.
او نقل كرده بود كه <چندی قبل با خودرو شخصی خود (البته مواظب باشید كه سهواً خودرو خدمت خوانده نشود) و صد البته در ساعات غیر اداری، در خیابان امام خمینی <ره> در حد فاصل میدان حسن آباد تا خیابان ولیعصر، از شرق به غرب در حركت بود.> وی در ادامه گفته بود:< خیابان امام خمینی <ره> در محدوده فوق عریض است و به بركت تجاری بودن منطقه، حضور عابرین پیاده در سطح سوارهرو و خصوصاً در ساعات تعطیلی بازار (ساعات اول صبح و اواخر عصر)، كمرنگ و بلكه بیرنگ است و در غیر مواقع پیك ترافیك، جان میدهد برای تاختن با سرعتهای آن چنانی! آن هم در جایی كه آدم فكرش را هم نمیكند. مركز شهر تهران و محدوده شلوغ و پرترافیكِ خیابان امام خمینی <ره>.
خلاصه این كه، هر كس به این كریدور وارد شود، به مصداق <خواهی نشوی رسوا ... >! پای بر كفه (پدال) گاز خودرو فشرده و سرعت خود را در چند ثانیه، به ۹۰ كیلومتر در ساعت و بالاتر میرساند. آقای <ر> نیز چون جماعت رنگ شده، مسحور عقربه سرعت سنج گردیده بود و جاروب شدن قطاعهای مختلف دایره كیلومتر شمار تا عدد ۹۰ را دنبال میكرد كه ناگهان تكانی سهمگین، خودرو و مافیها را از جا كند و تا آقای <ر> به خود آمد، خودرو نازنین را در حال take off (بخوانید پرواز) مشاهده نمود،< پرواز كُ كُ ك...ُ ن، فررر...شته حق یااا...رت باد، الله نگهدااا...رت باد.
فررر...شته حق یااا...رت باد ... >! و البته تصادم فرقِ سر آقای <ر> با سقف خودرو، حالتی شبیه مستی، و نه مستی! بر ایشان عارض نمود. <وَ تَرَی النَّاسَ سُكاری وَ ما هُم بِسُكاری. (آیه ۲ سوره حج) >او هنوز مست پرش جانانه خود بود و در انتظار رسیدن به نقطه اوج پرواز كه خودرو بدون توجه به انتظارات بلند پروازانه آقای <ر>، به قوس نزول این پرش درغلتید و در یك لحظه نامیمون با تكان سهمگین دیگریlanding فرمود (بخوانید فرود آمد) و این بار كمر و پشت آقای <ر>، با یك ضربه، به پشتی و كف صندلی اصابت نمود و سرایشان نیز در مقابل سرعت عمل حریف ناپیدا، به علامت تسلیم، خم شد و هم زمان صدای برخورد قسمتهایی از جلو وزیر خودرو با آسفالت كف خیابان، پایانLanding را اعلام نمود <ما اَصابَكَم من مُصیبَت فَبِما كَسَبَت ایدیكم (آیه ۳۰ سوره شوری)> آقای <ر> چند بار فرمان را به چپ و راست پیچاند تا به سختی توانست خودرو را متوقف كند.
صدای خِرررخِررر قطعاتی از خودرو كه در اثر ضربه دوم از آن جدا شده و در كف خیابان كشیده میشد نیز تا لحظاتی چند شنیده شد و پس از آن بود كه دیگر آقای <ر> صدایی نمیشنید و این یعنی پایان حادثه! همه چیز در یك لحظه اتفاق افتاده بود.
عرق سرد بر پیشانی و گردن آقای <ر> نشسته بود. او هنوز گیج و منگ بود. چشمانش سیاهی میرفت و نَفَسش به شماره افتاده بود. دستانش میلرزید و ضعف شدیدی سرتاپایش را فرا گرفته بود. به هر زحمتی بود خودرو را به كناری كشید و از آن پیاده شد، تا نفسی تازه كند و به عروس از دست رفتهاش نگاهی بیاندازد.
شاید هم بتواند یك بار دیگر،خاطره آن اتفاق مهیب را مرور كند. كمی دورتر در كنار صحنه و در مقابل پمپ بنزین متروك، یكی از مأموران راهنمایی و رانندگی (بخوانید افسركان وظیفهِ برگِ جریمه به دست)، بی تفاوت ایستاده بود. انگار نه انگار كه اتفاقی افتاده است. شاید هم واقعه هولناك ما، از فرط تكرار، برایش عادی شده است. كمی گذشت، تپش قلب آقای <ر> به حالت طبیعی نزدیك شده بود و رنگِ پریده صورت وی درحال بازگشت بود.
اندك مردم نزدیك به صحنه، در حول و حوش فروشگاه اتكا و بین دو سر خیابان باستیون پرسه میزدند و مغازههای متعدد قفل و یراق را نگاه میكردند و بعضی نیز خرید میكردند. تعدادی هم بی خیال و بدون دغدغه در پیاده رو شمالی خیابان از مقابل ثبت احوال راه میسپردند و بعضاً حتی نیم نگاهی به آقای <ر> و عروس از دست رفتهاش نمیانداختند.آقای <ر> نگاهش را از مردم و اطراف برگرفت و در جستجوی علت واقعه، در میان خیابان چشم چرخاند تا بر نقطهای ساكن شد و این سكون، چند ثانیهای به طول انجامید مات و مبهوت شده بود و تكان نمیخورد. چشمانش باز بود امّا جایی را نمیدید او غرق در سكوی پرش وسط خیابان شده بود. <الغَریقُ یتَشَبَّثُ بِكُلِّ حَشیش!!> به خود كه آمد، تازه متوجه ذهنش گردید. در آنجا چه هیاهویی كه برپا نبود. در گوشهای از آن آتشی از امّاها و اگرها، گمانها و انگارها شعلهور بود.و افكار او یكی از پی دیگری در شعلههای آن میسوخت. به سختی چشمانش را از سكو كند و ذهنش را از هیاهو جدا كرد و قدری جلوتر را نگریست و زیر لب با خود گفت: <آه! چه بخت و اقبال بلندی داشتهام كه ... > امّا بقیه جمله را ناتمام رها كرد.
در فاصلهای دورتر، دومین و سومین سكوی پرش را نیز ورانداز كرد. پس از هر ساندویچ (بخوانید سرعت گیر، سكوی پرش، یا هر چه دوست دارید چه فرقی میكند؟!!)، خراشهایی با عمقهای مختلف و با طولهایی چند سانتی متری بر سطح آسفالت و عمود بر ساندویچ، نظر او را به خود جلب نمود. انگار كسانی چون او نیز قبلاً بدین مهلكه گرفتار آمده بودند! آوخ! چه كسی میداند آن بیچارههای مفلوك، به چه سرنوشتی دچار شده بودند ...؟!القصه، آقای <ر> ادامه داستان و این كه تا چند روز بعد در تعمیرگاه (برای تعمیر كمك فنرها، اصلاح جلوبندی و رفع پیچیدگی شاسی خودرو و نصب قطعات در رفته و ...) گرفتار خودرو و تعمیر آن بود را نیز با آب و تاب فراوان برای آقای زرنگ تعریف كرد و آقای زرنگ را به حیاط خلوت خاطره دیگری كه خود نقش آفرین آن بود منتقل نمود.
از جمله اتفاقات نادر و جالب زندگی مهندسی آقای زرنگ، شبی بود كه وی در بزرگراه همت به سمت غرب میراند. تقاطع جنت آباد را پشت سر گذاشته بود و به تقاطع سولقان نزدیك میشد. شنیده بود كه تقاطع مذكور به نفع بزرگراه حذف شده است. سرعت سنج خودرو، عدد ۱۰۰ را نشان میداد، در چند متری تقاطع، برخلاف انتظار، احساس كرد كه یك ساندویچ تپل و مپل در وسط بزرگراه رخ مینماید. مغز آقای زرنگ به سرعت فعال شده و تصویر پرواز آقای <ر> را به جلوی چشمان وی كشید. همزمان بستههای اطلاعاتی دریافتی از چشمان آقای زرنگ، یكی پس از دیگری در مغز او پردازش میشد و شبكه عصبی وجود نازنین او، فرمانهای مغز را بدون كم و كاست به اعضا ابلاغ میكرد.به یاد میآورد كه به سبب وجود مانع فیزیكی مهمی در وسط بزرگراه، مغز وی، فرمان كاهش سرعت خودرو را صادر نموده بود و آقای زرنگ نیز ناخودآگاه پا بر كفه (پدال) ترمز گذاشته و آن را با چالاكی فشرده بود. چون خودروی خدمت و در اختیار آقای زرنگ، مجهز به سیستم ترمزABS بود، با كمال مسرت و خوشبختی با فشار پای آقای زرنگ بر كفه ترمز، در اندك زمانی سرعت خودرو به حدود ۱۰ كیلومتر بر ساعت رسیده بود.
آقای زرنگ با نگاهی تبخترآمیز به تصویر آقای <ر> - كه هنوز در گوشه ذهنش كورسویی داشت- محتاطانه، خود را برای عبور از سرعتگیر آماده نموده بود. چند متری به جلو رفته، امّا در كمال تعجب، متوجه شده بود، سرعتگیری در كار نیست. حتی خودرو تكانی هم نخورده بود. آیا اشتباهی رخ داده بود؟ یعنی چشمهای آقای زرنگ اشتباه كرده بود یا بخش پردازش مغز وی دچار اندكی لغزش شده بود؟! و یا این كه در حین كاهش سرعت، از روی سرعتگیر عبور نموده و به جهت نرمی بیش از حد كمك فنرها و شاید هم اضطراب حاصله از ... متوجه عبور از مانع نشده بود. البته باید اذعان نمود كه نسبت دادن جمله اخیر به آقای زرنگ <محلی از اِعراب نداشته و ندارد> زیرا ساحت ایشان از اضطراب و ترس و مانند آن مبّرا بوده و میباشد! آخر آقای زرنگ گفتهاند نه برگ ...! یافتن پاسخ پرسشهای فوق، آقای زرنگ را تا مدتی بعد نیز مشغول كرده و حتی یكی دو بار هم برای اطمینان از نبود سرعتگیر از تقاطع مزبور عبور نموده بود.
این بار نیز رودست خورده بود، امّا رودستی میمون! و خوش یمن!! دست آخر او به این فكر افتاده بود كه از یكی از بچههای اداره كه دستی در طراحی داشت، بخواهد تا طرحی را آماده كند كه با پیاده نمودن (بخوانید نقاشی) آن روی آسفالت و كف یكی از خیابانها در مقیاس واقعی ، رانندگان خودروها را برای لحظاتی چند به اشتباه انداخته و قبل از آن كه مغز ایشان به اشتباهش پی برده و پیامهای بعدی را به منظور جبران خطای اولیه صادر نماید، عكسالعملهای متناسب با یك سرعتگیر فیزیكی / سخت افزاری را بروز دهد. یعنی همان اتفاقی كه بر سر آقای زرنگ افتاده بود و او رو دست خورده بود و از این بابت تیر كلی كیف كرده بود.
اندكی جدیترو امّا روایت ما از حكایت فوقآیا نمیتوان نقش یك ساندویچ، سرعت گیر یا مانع وسط خیابان را نیز چنان ترسیم كرد كه برای لحظاتی (فقط كسری از ثانیه) مغز را به اشتباه واداشته و دادههای دریافتی از چشم به جای آن كه یك نقش مسطح، تلقی شود یك مانع فیزیكی تعبیر نموده و مغز نیز دستورالعمل برخورد با یك سرعت گیر را صادر نماید؟! طرحهای این نوشتار را مجدداً از نظر بگذرانید و به نكات زیر بیاندیشید.
۱) در فرهنگ ترافیكی شهروندان، وقتی تصویر یك خودرو پلیس، بخشی از اثرات خودرو واقعی پلیس را دارد، آیا نقاشی سرعت گیر نیز نمیتواند همان اثر بخشی را داشته باشد
۲) آیا نمیتوان ارتفاع سرعت گیرها را كاهش داده و با نقاشی روی آن و استفاده از تركیب رنگها، ارتفاع آن را چند برابر و بیشتر از واقعیت موجود، نشان داد و عكس العمل مناسب و كم خطرتر را در موقع مقتضی از رانندگان گرفت؟
۳) آیا در مورد استفاده از خطای چشم، خصوصاً در زمانهای كوتاه مواجهه با موانع و آنالیز فرآیند ارسال دادههای تصویری به مغز و چگونگی پردازش آنها و ارسال پیام در شبكه عصبی برای ارائه واكنش مناسب، مطالعات در خور انجام شده یا میشود؟
۴) سرعت گیرهای موجود در برخی از مواقع، موجب بروز خطرات جسمی و جانی و در نتیجه ایراد خسارت به اقتصاد خانوار میشوند. چگونه میتوان خسارات مربوطه را به تدریج كاهش داد؟
۵) سرعت گیرهای موجود، خود دردسرآفرین هستند. اگر از منظر اقتصاد ملی بدانها نگاه كنیم، صدمه خوردن به هر خودرو و اتفاقات بعدی آن، از جهات مختلف هزینههای قابل توجهی را به اقتصاد ملی تحمیل مینماید.
نوشته شده توسط مهندس احمد استاد باقر
منبع : سایر منابع
همچنین مشاهده کنید