شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


منم قهرمان سر دیگ آش


منم قهرمان سر دیگ آش
نشسته‌ام پشت میز كارم. دارم مثل آدم‌های معیوب به كش و قوس‌های نموداری نگاه می‌كنم كه انگار از روی دست‌اندازهای جاده «حطیطه» ساخته شده است. این نمودار بدبخت، می‌خواهد به من بفهماند كه در سرمایه‌گذاری‌های جدیدم دارم بدبخت می‌شوم.
منشی‌ام وارد می‌شود. از من اجازه می‌گیرد كه بسته‌ای را روی میزم بگذارد. می‌گوید از مجمع تشخیص مصلحت نظام آمده است.موهایم سیخ می‌شود.
جستی می‌زنم و بسته را باز می‌كنم. یك قوری قدیمی كه بسیار خاك گرفته و كثیف است. تمیزش می‌كنم كه ناگهان دود از لوله قوری می‌زند بیرون. كمی آن طرف‌تر، دودها تبدیل می‌شوند به انسانی كه با تعجب دارد به من نگاه می‌كند. این انسان مودب و تعجب‌زده دستش را دراز می‌كند تا من از طریق لمس دستانش بفهم كه خواب نیستم.
بی‌مقدمه شروع می‌كند؛ آقای گیلانی، می‌دانید كه من از كجا آمده‌ام؟ آمده‌ام كه درد شما سهامداران را مداوا كنم و شما باید به من كمك كنید تا یك روز صبح وارد دفتر آقای رئیس شوم.
من هنوز فكر می‌كنم خواب هستم كه ناگهان با صدای شكستن چیزی از جای خودم می‌پرم. نگاه می‌كنم به مانیتور كامپیوترم. نمودار میله‌ای روند سرمایه‌گذاری‌های من یك دفعه سقوط كرده است. باید مانیتور جدیدی بخرم. مرد مودب را به درخواست خودش برمی‌گردانم به داخل قوری تا به موقع بیاورمش بیرون. قوری را می‌گذارم داخل كیفم و می‌زنم بیرون. سوار تاكسی می‌شوم و می‌روم به ساختمان فیروزه‌ای رنگ خیابان میرداماد.
برای اولین‌بار از نگهبانی رد می‌شوم، بدون اینكه كسی اعتراض كند. مستقیم می‌روم داخل ساختمان و با آسانسور آقای رئیس می‌روم به طبقه هفدهم. هیچ كس اعتراضی نمی‌كند چون جادوی قوری نمی‌گذارد هیچ‌كس من و آقای قوری را ببیند. با آقای قوری می‌رویم به دفتر آقای رئیس. آقای رئیس هنوز نیامده و من بلافاصله قوری را از جیبم می‌آورم بیرون. دستی به قوری می‌كشم و آقای قوری مثل دود از لوله قوری می‌آید بیرون و می‌نشیند روی صندلی چرخ‌دار آقای رئیس. من هم می‌نشینم روی صندلی كنار میز آقای رئیس.
آقای رئیس كارتابل روی میزش را برمی‌دارد. ورق می‌زند. بعد از خواندن اولین نامه، عصبانی می‌شود. داد می‌زند و می‌گوید: «میرمطهری را برگردانید سرجایش كی گفته او را عوض كنند؟» میرمطهری را برمی‌گردانند سرجایش. دوباره كارتابل را ورق می‌زند. بازهم عصبانی می‌شود.
چرا سیاست‌های دولت نقدینگی‌زاست؟ چرا تورم اینقدر بالاست؟ چه كسی به شما اجازه داده اسكناس بدون پشتوانه چاپ كنید؟ چرا وضع بازار ارز اینقدر بد است؟ آقای رئیس دستور می‌دهد كه همه چیز خوب شود. آقای رئیس صفحه سوم كارتابل خودش را ورق می‌زند و باز عصبانی می‌شود. چرا قیمت‌ها را ثابت نگه داشته‌اند؟ چرا اینقدر در اقتصاد دخالت می‌كنند؟ نمایندگان مگر اقتصاد نخوانده‌اند؟ به زودی صنایع ورشكسته می‌شود.
به دولت چه مربوط كه برای بخش‌خصوصی تعیین تكلیف كنند؟ خدا شما را نمی‌بخشد. شما دست‌های نامریی آدام اسمیت را قطع كرده‌اید. بلند می‌شوم. برای آقای رئیس یك لیوان آب سرد می‌آورم. آقای رئیس دوباره كارتابل را ورق می‌زند. بازهم عصبانی می‌شود. چرا بازار پول را انحصاری كرده‌اند؟ چرا به بانك‌های خصوصی جدید مجوز نمی‌دهند؟ چرا به خودی‌ها امتیاز داده‌اند؟ چرا زور آنها به موسسه‌های مالی و اعتباری نمی‌رسد؟ چرا سیمان را وارد سبد حمایتی كرده‌اند؟ چرا عرضه مسكن اینقدر كم است؟ با این نقدینگی من چطوری تورم را كنترل كنم؟ می‌روم بالای سر آقای رئیس. آرامش می‌كنم.
دوباره كارتابل مدیریت را ورق می‌زند. این بار داغ می‌كند؛ «چرا عده‌ای در این كشور هنوز هم فكر می‌كنند می‌شود نقدینگی را افزایش داد اما از تورم كم كرد؟» چرا عده‌ای فكر می‌كنند یك مشت ریال را باید به ۷۰ میلیون نفر داد؟ چرا عده‌ای همیشه وعده وام و تسهیلات می‌دهند؟ چرا عده‌ای همیشه وقتی سخنرانی می‌كنند به بانك‌های خصوصی فحش می‌دهند؟ چرا عده‌ای فكر می‌كنند بانك‌های خصوصی قمارخانه‌اند؟ آقای رئیس خیلی‌خیلی‌خیلی عصبانی می‌شود.
رگ‌های گردنش ورم كرده و دستانش می‌لرزد. دوباره كارتابل را ورق می‌زند. این بار غمگین می‌شود. سرش را تكیه می‌دهد به دیوار. اشك در چشم‌هایش جمع می‌شود؛ چرا با عبدالله طالبی این كار را كرده‌اند؟ چرا كسی به فكر سهامداران بانك پارسیان نیست. مگر چه كرده بود این بنده خدا؟
آقای رئیس بلند می‌شود. سیگاری روشن می‌كند و می‌رود كنار پنجره، كاملا خسته به نظر می‌رسد. بعد از چند ثانیه دوباره می‌نشیند روی صندلی. كارتابل را ورق می‌زند. این بار می‌ترسد. بلند می‌شود و چند قدم می‌رود عقب. می‌گوید آقای گیلانی این آقا را می‌شناسید؟ می‌گویم بله آقای دكتر. این آقا رئیس دیوان محاسبات است.
می‌گوید اینجا چه كار دارد؟ كارتابل را می‌خوانم. فهرست سیاه بانكی است. اظهار بی‌اطلاعی می‌كنم و اجازه می‌خواهم كارتابل را بازهم ورق بزنم. ورق می‌زنم و آقای رئیس می‌آید بالای سرم. یك دفعه جیغ می‌زند. دیوانه‌وار بالا و پایین می‌پرد و یك دفعه دورخیز می‌كند. می‌دانم می‌خواهد چه كار كند. می‌خواهم جلویش را بگیرم اما دیر می‌شود. آقای رئیس خودش را از پنجره می‌اندازد پایین. بهت زده‌ام. برمی‌گردم و به كارتابل نگاه می‌كنم. یك لحظه حالت انفجار به من دست می‌دهد. وای‌وای. «كاهش دستوری نرخ سود تسهیلات.»
یك لحظه به سرم می‌زند كه من هم مثل آقای دكتر بپرم بیرون. دورخیز می‌كنم اما همان لحظه در باز می‌شود یك نفر دارد می‌آید به سمت میز آقای رئیس. دارد شعر می‌خواند:
منم قهرمان سر دیگ آش
فعولن فعولن فعولن فعل
قشون تورم كنم آش و لاش
فعولن فعولن فعولن فعل
دورخیز می‌كنم. می‌پرم از پنجره بیرون. می‌روم پیش آن یكی دكتر.
پرویز گیلانی
منبع : روزنامه هم‌میهن


همچنین مشاهده کنید