جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


داستان ایرانی چرا جذاب نیست؟


داستان ایرانی چرا جذاب نیست؟
داستان ایرانی چرا جذاب نیست؟ چرا کشش ندارد؟ چرا مخاطب را به دنبال خود نمی کشد؟ نگارنده برای جست و جوی پاسخی برای این سوال، توجه خواننده را در این نوشته به تفاوت زیرساخت داستان ایرانی با زیرساخت داستان نویسندگان موفق جهان جلب می کند و سعی خواهد کرد عامل مهمی را که به عدم جذابیت داستان های ایرانی دامن زده است، تبیین کند.
مدعای محوری این نوشته این است؛ زیرساخت داستان ایرانی نقشه (design) است حال آنکه زیرساخت داستان نویسندگان موفق جهان را طرح (plot) شکل می دهد. هردو مفهوم «نقشه» و «طرح» جزو عناصر داستان به شمار می روند. تفاوت شان در نوع رابطه متقابلی است که بین اجزای داستان برقرار می شود. (رابرت اسکولز، داستان کوتاه، ترجمه فرزانه طاهری، تهران؛ مرکز).
در نقشه، اجزای داستان نسبت به هم رابطه همزمانی دارند و انگار در کنار هم چیده شده اند. در نقشه ما توجهی به این نداریم که کنش ها و شخصیت ها چگونه «در پی هم» می آیند و می روند یا چگونه موقعیتی متعاقبا از دل موقعیت دیگر «نتیجه می شود».
لذا نقشه داستان آنگاه در منظر ما شکل می گیرد که نوشتن (یا خواندن) داستان تمام شده باشد و ما با یک نگاه کلی تمام اجزای داستان را با حذف تقدم و تاخر زمانی ای که نسبت به هم دارند ببینیم. تجربه درک نقشه داستان شبیه تجربه تماشای یک قالی است بعد از اینکه مرحله بافتن اش تمام و از دار پایین آورده می شود. هر رج قالی مطمئنا «پس از» رج پیشین بافته شده است و اگر رج قبلی نمی بود این رج هم بافته نمی شد. ولی وقتی قالی تمام شد و رج ها کنار هم نشستند و همزمان شدند چیزی که ما «نقشه» می نامیم شکل می گیرد. نقشه داستان هم از همین حالت برخوردار است.
تا نویسنده آخرین کلمه داستان را ننوشته باشد هنوز نقشه داستان شکل نگرفته است و ما نمی توانیم داستان را با یک نگاه کلی و جامع ببینیم. وقتی نظر به نقشه داستان می شود به عنصر «زمان» در ساختمان داستان توجهی نیست. وقتی منتقدی می گوید که مثلا تولستوی در رمان «جنگ و صلح» چند «شخصیت» پرداخته است یا شولوخوف در «دن آرام» چند «تشبیه و استعاره» به کار برده است نظر به نقشه داستان دارد. شمای خواننده در حین خواندن داستان چون تجربه مواجهه تان با اجزای رمان «زمانمند» و سیال است و هنوز دارید رمان را صفحه به صفحه می خوانید نمی توانید به این دریافت جامع نگر که نقشه را فراروی شما بیاورد، برسید.
نکته این است که شما تا رمان را تمام نکرده اید نمی توانید بدانید چند شخصیت و چند تشبیه در آن به کار رفته یا کل ماجرا در چند مکان اتفاق افتاده است. چون هنوز به دریافتی از رمان که بتواند اجزای آن را در ذهن شما کنار هم و همزمان نسبت به هم بچیند نرسیده اید. بنابراین نمی توانید مثل آن منتقد، با اشراف بر کل اجزای رمان سخن بگویید. به سخن دیگر شما تا خواندن رمان را تمام نکنید نمی توانید «نقشه رمان» را در ذهن تان ترسیم کنید.
در «طرح» اما دریافت ما از داستان کاملا زمانمند است. چون در طرح، صحبت از رابطه علی و معلولی اجزای داستان نسبت به هم است و تاثیر علت بر معلول بی زمان شکل نمی گیرد، پس ناگزیر باید کنش ها و واکنش ها را در بستر زمان دید و درک کرد. باید دید موقعیت «الف» چگونه به موقعیت «ب» می انجامد یا موقعیت «ب» چگونه از دل موقعیت «الف» بیرون می آید. ما وقتی داستانی را می خوانیم در واقع مراحل طرح را تجربه می کنیم نه نقشه را. درحین خواندن داستان دقیقا در حال ردگیری موقعیت ها و کنش ها هستیم. به دنبال چیزی می رویم و تجربه دریافت مان از اجزای داستان کاملا زمانمند است. داستان پیش می رود و ما آن را می خوانیم و این هردو را مدیون طرح داستان هستیم که علت و معلول ها را در بستر زمان داستان چیده تا به پایان داستان برسیم.
شاید مثال روشن تفاوت این دو مفهوم تفاوتی باشد که در نگاه مدیر تولید یک فیلم با تدوینگر فیلم وجود دارد. یک مدیر تولید (یا حتی تهیه کننده) کاری به این ندارد که علت و معلول ها چگونه چیده می شود یا مثلا ابتدا سکانس اول فیلم را می گیرند یا سکانس یازدهم را. برای او هیچکدام این اجزا نسبت به هم تقدم و تاخر زمانی ندارند. آنچه برای او مهم است این است که این فیلم چند لوکیشن دارد و چقدر امکانات سر صحنه می خواهد. شاید اصلا درک درستی هم از داستان نداشته باشد. آنچه برای او مهم است این است که اجزای موجود در نقشه داستان را فراهم بیاورد تا عوامل فیلم بتوانند فیلم را بسازند، اما یک تدوینگر لزوما با ریتم فیلم کار دارد و باید طبق طرح داستان پیش برود. دریافت یک تدوینگر از فیلم لزوما باید منطبق بر طرح داستان باشد تا بتواند ترتیب توالی و ریتم درست فیلم را دربیاورد.
تا اینجا روشن شد که بین دو مفهوم نقشه و طرح داستان چقدر فرق هست. حال به پرسش این نوشته برمی گردیم. پاسخ نگارنده به معضل بی مخاطبی و عدم جذابیت داستان های ایرانی این است که زیرساخت داستان در ایران «نقشه» است نه «طرح». نویسندگان ایرانی قبل از شکل دادن نقشه روی طرح داستان سرمایه گذاری فکری نمی کنند. ترتیب علی و معلولی دقیق اجزای داستان را نمی چینند. آنچه دل این نویسندگان را در وهله اول می برد نقشه داستان است نه طرح. اغلب فکر می کنند داستان شبیه یک تابلوی نقاشی است که فقط باید یکسری تصاویر تامل برانگیز را در آن بچینند بی آنکه به رابطه علی و معلولی بین این اجزا بیندیشند.
اغلب داستان های ایرانی تصاویر زیبا و خیره کننده دارند بی آ نکه بشود فهمید این اجزا در چه رابطه متقابلی با هم قرار گرفته اند یا موقعیت هایی که هرکدام می توانند مضمون یک تک عکس یا پرتره باشند چگونه از دل هم بیرون می آیند یا به همدیگر منجر می شوند؟ کوتاه سخن آنکه داستان نویس ایرانی دریافت ذهنی اش از داستان «زمانمند» نیست. یا چیزی در ذهن نویسنده ایرانی شکل نمی گیرد یا اگر گرفت مثل یک حباب همزمان شکل می گیرد. البته این حال و روز اکثر نویسندگان ماست نه همه.
خواننده داستان با تماشاگر یک تابلوی نقاشی فرق دارد. توقع مخاطب داستان این است؛ وقتی کتاب داستان را دست می گیرد، دوست دارد چیزی را «در زمان پی گیری کند»، نمی خواهد شرح یک جهانگرد از تابلویی را بخواند، نمی خواهد تصاویر بی ربط به هم جلو چشم هایش رژه بروند بی آنکه حس تعلیقی در او برانگیزانند، او می خواهد خود را به چیزی که در یک بستر زمانی شکل می گیرد و به چیز دیگر متحول می شود، بسپارد. بنابراین نویسنده با نظر به این توقع باید موقعیت هایی بیافریند که از دل هم بیرون بیایند و به موقعیت های جدید بینجامند.
ما چرا ذهنیت نویسنده ایرانی بر زیرساخت «طرح» پی ریزی نمی شود؟ یا به عبارت دیگر، حرکت داستان در زمان را چه چیزی موجب می شود که جایش در داستان ایرانی خالی است؟ پاسخ ساده است؛ اراده شخصیت. شخصیت داستان اراده می کند به چیزی برسد و وقتی شروع به حرکت می کند، طرح داستان آغاز می شود. می توان مثل داستایوفسکی در برادران کارامازوف، ده ها صفحه در معرفی شخصیت ها نوشت، اما تا یکی از این شخصیت ها اراده رسیدن به هدفی را نکند طرح داستان شروع نمی شود، کشمکشی رخ نمی دهد، چیزی مانع چیزی نمی شود، تنشی پدید نمی آید و جذابیت داستان و تعلیقی که روایت می تواند به وجود بیاورد در همین نکته نهفته است.
]یک بررسی اجمالی از شخصیت های داستان های شاهکار این آگاهی را به ما می دهد که در این آثار «دست کم» یک شخصیت هدفمند و با اراده وجود دارد که برای رسیدن به منظوری شروع به حرکت و با موانع سر راه دست و پنجه نرم می کند و داستان را همین اراده معطوف به «کنش بیرونی» پیش می برد.
ما ناگزیر از روایت داستان در بستر زمانیم و زمان را مگر چیزی جز حرکت پدید می آورد؟ پس داستان بدون حرکت ناممکن است و حرکت در انسان از باور شروع می شود و به اراده می رسد. هر طرحی نیازمند همچو شخصیتی است، اما نویسندگان ما معمولا از درانداختن همچو حرکتی عاجزند و معمولا نمی توانند یک شخصیت با اراده بیافرینند. شخصیتی که چیزی را بر اساس باوری که دارد اراده کند و به سوی آن حرکت کند.
شخصیت های داستان های ایرانی عمدتا بر یک باور مشخص پای نمی فشارند و اراده راسخی برای رسیدن به هدف برخاسته از آن باور ندارند. عمدتا آدم های منزوی از اجتماعند که دغدغه های روشنفکرانه شان کیلومترها از زندگی یک انسان هدفمند فاصله دارد. لذا چاره ای جز این نمی ماند که سراغ تصاویر بی ربط برویم و داستان مان را بر یک نقشه بی زمان پی بریزیم.
مرتضی کربلایی لو
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید