جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


دستی بر نقش


دستی بر نقش
حیرت و شیفتگی از نخستین نگاه به دست های نقشین یك زن قشمی، آن قدر نیرو و توان یافت كه بار دیگر مرا برای دیدن و شنیدن قصه نگاره های عقیق به جزیره تنهایی قشم بكشاند و دیگر بار، دمی و بازدمی در هوای قشم، هم پا و هم قصه با زنان و مردانی كه سخن دیروز را خوب می دانند، در جست وجوی خانه های فراموش شده به پیران خانه نشین و در پی علامت های مدفون شده به خاطرات دور از خود می رسم؛ به تولد، به زیستن، به زیباترین پیوند و به مرگ... مردمان این خطه بر این باورند كه «حنا از جنت است»، اثری از بهشت و نشانه ای از شادی، مهر و نیكبختی.
حنا كه در گویش محلی به آن «حنیر» می گویند، با خود خنكای دریا را دارد و برای همه آفت های پوستی و تاول های دردناك، مرهمی است چون آبی كه بر آتش می ریزند و این آب گوارای سر نوزادان می شود ، تا تازه ترین موها با تقدس حنا درهم آمیزد و... حنا زندگی را از همین نقطه آغاز می كند. «حنا تسكینی جاودانه و شفایی بی نظیر» در تكاپوی زندگی، زیبایی ها و زشتی ها و پوششی است بر پلیدی ها.
دستان زخمی ملاحان، صیادان و دریانوردان همانند شوره زاران جزیره، آكنده از ترك، همواره به انتظار تسكین جاودانه و شفای بی نظیر این ماده بوده است تا دست ها و پاها را ضخامتی بخشند كه توانمند و سخت گردند.
عجیب نیست اگر هزار معنی در گیاهی از بهشت جا مانده بر زمین نهفته باشد. در این قصه رازی است... گل بوته های حنا بر دست ها و پاهای زنان و دختران قشمی چنان جان می گیرد كه گویی پیش از این جایی برای رستن نداشته اند. زمینی به همواری یك دست . شاخه های امید و زندگی را در دستانشان به گل نشانده اند وغنچه های تازه از زیر ناخن ها و بندبند انگشتان سر برآورده اند و شاید دلتنگی آنان را برای سبزه و گل یاد آمده است و مگر جبران همه شوره زارانی باشد كه هیچ بذری در آن نمی روید. «نقشی بر دست... دستی بر نقش» چه فرقی می كند نخستین بار چه كسی نقشی بر دست داشته است یا دستی بر نقش؟ به این می اندیشم كه پیكری از خاك، مزرعی دوباره می شود و نگاره های آسمانی روی دست های دختران و زنان قد می كشند.
پیچش ساقه های حنا آنچنان در هم تابیده كه گویی پیمانی با كوه های لغزان جزیره دارد و پیچش اعجاب انگیزشان را گوشزد می كند كه جز در قشم نشانی از آن نیست. نقوش حنا «بوی تاریخ دارد و طعم طبیعت» شاید در سفری دور، انگشتان یك هنرمند كاتاكالی (هندوستان) با فردی از قشم، در دیداری از دیار غربت، دستی به هم داده اند و رنگ ها و نقش ها بر دستی به یادگار مانده اند و شاید در تمامیت رفتنی و آمدنی، زبان نمادین مردم آفریقا كه گاه جز نقوش و تصاویر برای سخن گفتن نداشته اند، سوغات كوله بارشان بوده است.
نقاشی روی بدن به قدمت آرزوها، عشق ها و فریادهاست. سیاه و سفید، اینجا به هم آمیخته اند و سوگند آشتی با مرگ و زندگی، گوش به گوش و سینه به سینه رسیده است. تلاقی رنگ ها و یادها و اندیشه ها، آفریقا، هند، پرتغال و... سوگند آشتی، قشم... هر چه هست این نقوش بوی تاریخ دارند و طعم طبیعت ودیگر فاصله ای نیست میان انسان و طبیعت. «او» یادداشتی برمی دارد و یادگاری از آن را بر پوستش می كشد. دیگر فاصله ای نیست. شاید زبانی دیگر است این شعر، كه واژه واژه روی دستان و پاهای او جاری است.
نگاه كن! فاصله ای نیست. این زبان برای من آشناست.این زبان در سكوت حرف می زند و در سكوت فریاد. هر دستی به دست آشنا می گوید: نگاه كن! از دل من تا نگاه تو فاصله ای نیست... نگاره های حنا آنچنان در آغوش فرهنگ و آداب و رسوم این مردم خفته اند كه كودكی در نخستین روزهای تولد در آغوش مادر. طرح ها وشكل ها از شاهرگ های تخیل، عشق، رؤیا و دیوانگی سیراب شده اند و این ظرافت و اعجاب سردرگم، از جنس سرزمین عجایب هند، است.
هر چه هست پیوندی ناگسستنی است.
می گویند باد همه چیز را با خود می برد و دریا همه چیز را با خود می آورد و قشم رقصان میان بادی است كه از دریا می وزد! «حنا پیوندی سبز» و زیباترین نمود آن در مراسم پیوستن یك زن و مرد. تولدی دیگر و رسالتی دیگر... به آرزوی سبز بختی عروس، حنای مقدس بر دستان و پاهای او حك می شود در حالی كه نوعروس با لباس ها و پارچه های سبزرنگ زینت شده برای او «سرسبز» می خوانند. چهار زن، دو به دو، گفتمانی زنانه، هلهله كنان با سنك زنان (آوازی همانند گفت وگو)!
زنی دیگر او را می آراید به نام «مشاطه». با خارهای نخل، ردی از حنا بر دستان و پاهای او می گذارد تا سبب عشق و محبت میان او و همسرش شود و به سادگی دست ها و پاهای داماد كامل در حنا شده و تا چهل شب این نشان دامادی را با خود خواهد داشت.
پیمان تن ها و جان ها، دستی به هم می دهند حناآلود. عروس! برای تو شادی، برای تو زندگی، برای تو همه زیبایی و برای تو آواز: «به ناز نازونش برم، به حجله بندونش برم، تا پای همش برم، پهلوی حنا بندونش برم». انگار پیچك ها به اطراف دستانت خزیده اند. انگشتانت را دور می زند، شاخ و برگ حقایق بیدار شده اند و تو زیباتر شدی! انگار گل و آتش و خاك در آشتی ابدی پیوند خورده اند. آتش، گیاه، خاك... دستی كشیده ای انگار به صورت شرمگین گل، دستان تو بركت هر رویش را خواهد داشت، مانند گیاه.
دستان تو قدرت و حرارت خواهد یافت، مانند آتش. دستان تو بارور خواهد بود، چون خاك و با همین دستان، دستان سردی و پیكر كوچك فرزندی و فرزندانی را خواهی فشرد و آنان وارثان گل و آتش و خاك خواهند بود...و رنگ ها و نقش ها رشد می كنند. تا آن زمان كه، دستی برای لمس كردن و پایی برای جاری شدن هست، همه زندگی را پرسه می زنند...
سعادت رحیم زاده
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید