شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آموزش برای آدم کشی


آموزش برای آدم کشی
● نگاهی به فیلم جدید پیتر وبر؛ قیام هانیبال
احساس رأفت، همدلی با آدمیان و رسیدن به نوعی وحدت و یگانگی از جمله رحمت های پروردگار و عنایات ویژه اش به بشر شمرده می شوند، اگرچه این صفات در قرن بیست و یکم، در میانه این همه جنگ افروزی و ثروت اندوزی کمتر نمودی دارند. پس جای شگفتی نیست اگر این روزها شخصیت های روانی، قاتل و منزوی در صنعت سینما، تلویزیون و حتی کتاب های داستانی باری از قهرمانی را به دوش گرفته اند و آرام آرام محبوب می شوند.
«قیام هانیبال»، جدیدترین فیلم «پیتر وبر» که از هفته گذشته در سینماهای آمریکا به اکران درآمده، ادامه ای است بر همان دوره کارآموزی آدم کشی در کلاس استاد هانیبال لکتر!
تعجب نکنید، این روان شناس (و در عین حال روانی) آدمخوار که نخستین بار از تخیلات توماس هریس (نویسنده رمان اژدهای قرمز در سال ۱۹۸۱) بیرون جست و سپس در پس بازیگری آنتونی هاپکینز سر از سه فیلم بیرون آورد، (سکوت بره ها؛ ۱۹۹۱، هانیبال؛ ۲۰۰۱ و اژدهای قرمز؛ ۲۰۰۲) اگر هیچ خدمتی به دنیای سینما و هنر و ادبیات نکرده باشد، دست کم توانسته است بستر یک دوره آموزشی حرفه ای و تمام عیار از آدمکشی را فراهم کند.
در تمام این فیلم ها به علاوه اولین نسخه سینمایی اژدهای قرمز (شکارچی انسان، محصول ۱۹۸۶، با بازیگری برایان کاکس و کارگردانی مایکل مان)، تصویری از این هیولای دکتر نما ارائه شده تا او را به واسطه بذله گویی، هوش و نحوه انتخاب قربانیانش (تمام قربانی ها انسان هایی حریص، کودن و غیر قابل تحمل اند) پاک تر از یک خون آشام روانی بنمایاند. با استناد به این ویژگی ها، فیلم جدید «پیتر وبر» نیز می تواند سرگرم کننده و دلهره آور باشد، اگرچه هانیبال جدید قدری با نسخه های قدیمی خود تفاوت دارد.
او که این بار در سیطره بازیگری یک جوان ۲۲ ساله به نام گاسپارد اولیل به پرده سینما راه یافته بر خلاف عادت های آنتونی هاپکینز خرده استخوان های قربانیانش را پس از مزه مزه کردن به بیرون تف نمی کند. اما داستان به نحوی پیش می رود تا ماهیت و شخصیت او برای مخاطب بیشتر روشن شود. عجیب اینجاست که سینماروها قلبا با شخصیت هانیبال و مجموعه رفتارهایش یک رابطه احساسی برقرار می کنند.
داستان، این بار جوانی های هانیبال را روایت می کند؛ در میانه آشوب و هرج ومرج اخلاقی در اروپای پس از جنگ جهانی و پس از آنکه چند افسر نازی، خواهر هانیبال را به قتل رسانده و گوشتش را می پزند، او به حرفه مخوفش گام می گذارد؛ ردیابی، شناسایی و مجازات مجرمان به همان شیوه ای که بر خواهرش روا داشتند. هانیبال البته در انجام ماموریتش با مزاحمت چندانی از جانب قانون و پلیس روبه رو نمی شود. چرا که قربانیانش، جنایتکاران جنگی اند. بر خلاف سکوت بره ها (۹۱) و هانیبال (۲۰۰۱)، این بار خبری از یک پلیس زیرک، سمج و خستگی ناپذیر نیست و هانیبال فرصت می یابد تا دنیای خود را بی هیچ مزاحمتی با بیننده تقسیم کند. تماشاگر دو ساعت تمام دنیا را آنگونه می بیند که هانیبال نظاره گر است.
فیلم هایی که عنصر غالب آنها، یک جنایتکار روانی است، در تاریخ سینما نادرند. چرا که فیلمسازان معتقدند همزاد پنداری مخاطب با شخصیت اول داستان موجبات طیب خاطر او را فراهم می کند و این یکی از عوامل موفقیت فیلم در گیشه است. حال، تماشاگر چگونه می تواند با دنیای سرد، سیاه و سفید، مردم گریز و غیراخلاقی یک قاتل روانی ارتباط برقرار کند؟ ۶۰ سال پیش چارلی چاپلین این ریسک را پذیرفت که با ساخت کمدی سیاهی به نام «مانسیر وردوکس» (Monsieur Verdoux، بر اساس ایده ای از ارسن ولز) داستان یک قاتل سریالی را روایت کند که پیش از همه، همسرش را کشته بود.
این فیلم نه تنها نخستین شکست تجاری چاپلین را در دنیای سینما رقم زد، بلکه از سوی منتقدان اثری ضعیف و غیراخلاقی خوانده شد و آنگاه که مایکل پاول، خالق آثار موفقی چون «کفش های قرمز»، «نرگس سیاه» و «می دانم به کجا می روم» سعی کرد در فیلم «تماشاگر مخفی» (Peeping Tom) تصویری از یک قاتل روانی با عقده های جنسی را ارائه دهد، آنچنان مغضوب مطبوعات و افکار عمومی انگلستان واقع شد که تا پایان حضورش در عرصه سینما هر چه بیشتر دنبال کار و پروژه می گشت، کمتر نصیبش می شد.
از این داستان های عبرت انگیز چنین برمی آید که تا همین اواخر، سینماروها ترجیح می دادند به آدم کش های سرد، وحشی و روانی تنها از گوشه چشم نگاهی بیندازند و در عوض، سوی دیدگانشان را برای قهرمانان خوش قلب، خونگرم و وفادار به صفات اخلاقی صرف کنند. اما اهالی هنر که گاه در عمل (برای عینی ساختن مظاهر هنری خود) با حس وحشت، دلهره و اضطراب پیوند برقرار می کنند، نیک دریافته اند که چگونه می توان با تخیل، تجسم و خلاقیت این حس سرد و مشمئزکننده را از حاشیه به کانون نگاه مخاطب هدایت کرد.
این همان هیولای درون است که نمی توان انکارش کرد، نمی توان نادیده اش گرفت. همانی است که برای تاکید بر وجودش پا را از خلق و نمایش دنیای تبهکاران و گانگسترها فراتر گذاشته، تصویری از انسان های خون آشام یا گرگ نما ارائه داده اند.
در میان قهرمانان فیلم های کلاسیک آمریکا، هیچ یک از آدم کش های روانی شخصیتی ناب تر و خالص تر از «تونی کامونت» (صورت زخمی، ۱۹۳۲) و «کادی جارت» (حرارت سفید، ۱۹۴۹) ندارند. تونی کامونت می پنداشت دنیا همانی است که او می بیند. کادی جارت حتی زمانی که طعمه شعله های آتش شده بود و زنده زنده می سوخت خود را نشسته بر تارک دنیا، برترین برترین ها می پنداشت.
دیو صفت های درونگرایی از این دست که از صفات کم و بیش مشابهی با تاجران و بازرگانان موفق برخوردارند، به طور طبیعی برای تماشاگران قابل تحمل تر از آدم کش های روانی با عقده های جنسی هستند، اگر چه به لحاظ توانایی در درک و فهم دیگر انسان ها، برتری خاصی نسبت به آنها ندارند. بنابراین تلاش توماس هریس (که فیلمنامه قیام هانیبال را نیز نوشته است) برای دور نگه داشتن عنصر «عقده های جنسی» از شخصیت پیچیده و هزار توی «لکتر هانیبال»، آن هم به نیت متمایز نشان دادن او نسبت به آدم کش های کثیف، چندان موجه به نظر نمی رسد.
در جدیدترین مدخل از فلسفه آدم کشی به شیوه لکتر، سعی شده تا برای جنایات او به نحوی توجیه منطقی و سازگار با سلایق سینماروها تراشیده شود؛ انتقام سخت، بی امان، توقف ناپذیر و البته محق. قاتلان خواهر هانیبال به اندازه خود هانیبال شیطان صفت اند. هیچ کس از فرجام و عاقبت خونین آنها ناراحت و دل آزرده نمی شود. هانیبال اگرچه قربانیانش را نمی خورد، اما کردارش به همان اندازه تهوع آور است.
اما به راستی چرا یک نویسنده یا فیلمساز این دردسر را به جان می خرد تا قاتلی روانی را به عنوان قهرمان جا بزند؟
پاسخ این پرسش را باید در فلسفه فرهنگ پاپ جست وجو کرد. فرهنگ عامه پرور ما را به مصرف کنندگان دل خسته و وارفته هیجان کاذب تبدیل ساخته است و در راستای این تکوین پوچ، هر یک از ما در جست وجوی حس های غریب و ناشناخته، به خبرگان عالم غربت شبیه شده ایم.در دهه ۵۰ ، زمانی که پدرخوانده ژانر «قاتلان روانی» یعنی جیم تامپسون (نویسنده رمان های عامه پسندی چون «قاتل درون من») و مادرخوانده این ژانر یعنی «پاتریشیا های اسمیت» (نویسنده رمان «آقای ریپلی با استعداد») شروع به نشر و ترویج این حس های غریب کردند چندان مخاطبی نداشتند.
جامعه کوچک خوانندگان آنها متشکل از چند انسان تنها و منزوی، شماری از ناراضیان سیاسی و اجتماعی و عده ای از علاقه مندان داستان های تخیلی بود. اما امروز، زمانه عوض شده است. آقای هریس و همتایانش (مثل سازندگان برنامه تلویزیونی دکستر) حتما تدبیری جدید و قدرتمند را برای جذب مخاطب کشف کرده اند که تصمیم گرفته اند ایده کشتار جمعی را به تولید انبوه برسانند. «قیام هانیبال» در صدها سینما به اکران گذاشته شده و هزاران نفر را به سالن سینما کشانده است. مردم، بلیط می خرند و به دیدن فیلمی می روند که به آنها نشان می دهد، بی حسی، چگونه حسی است.
ترنس رافرتی
ترجمه: فرهاد فرجاد
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید