جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


جسارت در محاصره زبان


جسارت در محاصره زبان
● نگاهی به رمان «حلقه کنفی» نوشته «وحید پاک طینت»
یک بوتیک. یک فروشنده که راوی رمان هم هست. مشتری هایی که می آیند و می روند یا روزگاری آمده اند و کمی هم مانده اند و مدتی را با راوی گذرانده اند و دست آخر رفته اند بی آنکه پشت سرشان را نگاه کنند؛ و انبوه مانکن های بی سر که راوی می کوشد خاطره همه آن یاران رفته را در جسم بی جان شان زنده کند.
از این میان خاطره یکی زنده تر است و رفتن اش همچنان، چون زخمی همیشه تازه جان راوی را می سوزاند. راوی دچار دوگانگی و دوپارگی روحی و ذهنی است. از یک سو، مشتری هایی را که گاه رابطه اش با آنها از رابطه فروشنده و مشتری فراتر رفته، به گونه یی وصف می کند که انگار عروسک هایی بی جان بیش نیستند و از سوی دیگر مانکن ها و هر چیز بی جان را جاندار می پندارد.
شیء انگاشتن آدم ها به عادت شغلی او باز می گردد و تقابل ها و تضادهای درونی و دوگانگی شخصیت راوی هم درست از تقابل این عادت شغلی و احساسات و حس وابستگی اش به کسانی که با آنها رابطه داشته برمی خیزد، تقابلی که دست آخر راوی را به سرحد جنون می کشاند؛ آن سان که در به روی خود می بندد و با اره به جان مانکن های بی جان می افتد. او گرفتار یک بحران ذهنی و عاطفی است؛ بحران حاصل از واقعیتی که از بیرون به فضای بسته مغازه اش هجوم می آورد، با شیء وارگی و تصنعی که خصلت زندگی شغلی او است می آمیزد و رفته رفته جای خود را با آن عوض می کند و این هجوم و جابه جایی ذهن خیال پرداز راوی را مغشوش می کند و وهم آغاز می شود؛ ضمن اینکه او به شدت مرگ اندیش است.
در جای جای رمان نشانه های این مرگ اندیشی به چشم می خورد؛ نشانه هایی چون ماهیان مرده، حلقه کنفی که طناب دار می شود و... و چه خوب است که نویسنده تا آنجا که توانسته به بحران، دوگانگی و مرگ اندیشی راوی، وجهی استعاری داده و آنها را با توصیف هنرمندانه جزئیات، فضاسازی و واکنش های حسی راوی نسبت به پیرامون بیان کرده است و چقدر بد که این بیان هنرمندانه نتوانسته در شکل و زبانی که رمانی از این دست می طلبد درونی شود و در زبان تداوم یابد و جسارت مضمونی رمان در تنگنای زبانی سرراست و بیش از حد مبادی آداب گرفتار مانده است.
زبان نفس مضمون را گرفته است و دامنه بحران ابعاد شکلی و زبانی متن را فرا نمی گیرد و آشوب ذهنی راوی، حتی در اوج خیالات مالیخولیایی اش زبان را برنمی آشوبد و منقلب نمی کند. بلکه برعکس، این زبان است که آن آشوب و جسارت مضمونی را در چارچوب تنگ خود مهار می کند و به اقتضای مضمونی اثر تن نمی دهد؛ که اگر تن می داد، می شد تجسم تن، جسم می شد در متنی که جسمانیت مضمون محوری آن است.
مضمونی که به دلیل محدودیت زبانی و ساختاری و شاید دیگر محدودیت ها در سطحی ترین شکل خود مانده بی آنکه جسمانیت با تبدیل شدن به زبان... با جسمی شدن زبان، به موضوع تامل و تفکر در رمان بدل شود. زبان راوی با تاملات و خیالبافی ها و توهمات او و در کل با نوع رفتار و نگاهش همخوان نیست و در بیشتر بخش های رمان، زبان از روایت عقب مانده است. راوی میان وابستگی و نیاز به دیگری و خودخواهی و گرایش به انزوا و گونه یی مرگ اندیشی دست و پا می زند؛ اما این دست و پا زدن در زبان اجرا نمی شود، بلکه در زبان می میرد، همان گونه که معشوقه راوی در جسم بی جان مانکن.
حتی مثله شدن مانکن ها و از شکل افتادن شان در پایان رمان هم، زبان را جاکن و متلاشی نمی کند. به همین دلیل، رمان در عین توجه هوشمندانه نویسنده به جزئیات، انباشته است از توصیف های سردستی و گاه حتی کلیشه یی. البته اگر راوی آدمی صرفاً خوشگذران بود که بعد از هر رابطه همه چیز را از یاد می برد و خاطره روابط پیشین را در جسم مانکن ها زنده نمی کرد، آن توصیف ها قابل توجیه بود؛ اما او تحت فشارهایی است که رفته رفته او را از درون متلاشی می کنند اما زبان را سالم و دست نخورده بر جا می گذارند به جای آنکه در زبان رها شوند... پوسته آن را بترکانند...
زیر و رویش کنند و در زبان گسترش و تداوم یابند. فشارهایی که گویا پیش از تبدیل شدن به رمان، بخش اعظم شان آنچنان در پس زمینه ذهن مانده که آنچه از آنها که قرار است به زبان تبدیل شوند، چنان کم قدرت هستند که زبان به راحتی در برابرشان می ایستد و در نهایت دورشان می زند... محاصره شان می کند...
مثل مغازه یی که مانکن هایش راوی تحت فشار را محاصره کرده اند و در سطرهای پایانی رمان راوی را می بینیم که در این مغازه در به روی خود بسته است و حلقه کنفی را که «هیچ گرهی ندارد» برمی دارد... و رمان تمام می شود و ما با خود می گوییم شاید نویسنده راهی برای گریز از این محدودیت و چارچوب زبانی نداشته و نمی توانسته مضمون را بیش از این در زبان آشکار کند؛ همان گونه که مانکن ها از ویترین مغازه راوی به پستو پس رانده می شوند و راوی با اره به جان شان می افتد.بدون شک باید منصف تر بود و متن را با در نظر گرفتن برخی الزامات که نویسنده گاه راهی جز تن دادن به آنها ندارد ارزیابی کرد.
الزاماتی که هنگام ارزیابی و بررسی چنین رمانی، حتی کار منتقد را هم دشوار می کنند و عرصه را بر او تنگ؛ چه رسد به نویسنده. اما چه می شود کرد که خلق رمانی با مضمونی این چنین تن زدن از آن الزامات ذهنی و تاریخی دیرین را می طلبد. تا تخیل در زبان رها شود و حصار زبان را درنوردد و مضمون به شکل بدل شود. شکلی که افشاگر باشد نه پنهانکار. در غیر این صورت رمان همواره ناقص متولد می شود و جسارت ذهنی و مضمونی به جسارت هنری، زبانی و شکلی تغییر شکل نمی دهد و این ضربه یی است بر پیکره رمان.
علی شروقی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید