پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


خون که سربالا می رود


خون که سربالا می رود
● نگاهی به رمان «عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک»
«... خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلوی پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبه خون ایستاد.» (از متن کتاب)
انفجار، خون، چند تکه شدن های پیاپی و مرگ به مثابه واقعیتی آنچنان طبیعی و در آمیخته با متن زندگی که تو آن را همچون قمقمه و پوتین و کیسه انفرادی... همچون هراس و دلشوره یی ابدی با خود حمل می کنی... مجموع تمام اینها، وضعیتی است که ساختار و شکل رمان «حسین مرتضائیان آبکنار» بر بنیان چند پاره آن بنا شده است.
به گونه یی که می توان گفت «عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک» تلاشی است در راستای بازآفرینی پاره یی از واقعیت های جنگ، تکه تکه شدن و جابه جایی موقعیت ها، آدم ها و مفاهیم در اثر انفجارهایی عینی که به انفجاری ذهنی، زبانی و ساختاری منجر شده. شخصیت اصلی این رمان -مرتضی هدایتی- سرباز ترخیص شده یی است که دژبان ها با وجود ارائه برگه ترخیصی، او را فراری پنداشته اند و برگه اش را پاره کرده اند و او با برگه یی چند پاره در جیب از چنگ شان گریخته و به اندیمشک آمده تا با قطار به تهران بازگردد و اکنون با تن و روانی خسته و متلاشی و سرگردان میان هذیان و واقعیت دیگر نه منتظر قطار که منتظر دژبان ها است «تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند.»
و فصل اول رمان، درست از همین نقطه آغاز می شود و در فصل بعدی، رمان به نقطه ابتدای این آغاز عقبگرد می کند تا در پایان باز به همین نقطه بازگردد و البته در فاصله این دو نقطه، گذشته یی دورتر، که مربوط به خاطرات مرتضی از دوران خدمت است، جای گرفته. زاویه دید رمان، دانای کل محدود به ذهن مرتضی هدایتی است و تمام وقایع از دید او روایت می شود که می توان گفت نویسنده با محدود کردن راوی به ذهن مالیخولیایی و وهم زده مرتضی، مرز واقعیت و خیال را چنان درهم می شکند که خواننده گاه خیال را واقعیت و واقعیت را خیال می پندارد و این وهمی است که از ذهن مرتضی به ذهن خواننده منتقل می شود.
مرتضی در طول راه مدام با دوستی حرف می زند به نام سیاوش که گویا از بچگی با مرتضی همبازی بوده و خدمت سربازی اش را هم با او گذرانده و در جبهه شهید شده و مرتضی هنگام بازگشت، تن خیالی او را چون عشق و مرگی توامان از میدان به در می برد و او را زنده پنداشته با او حرف می زند و حضور سیاوش برای مرتضی چنان شخصی و درونی است که خواننده این حضور را تنها از طریق حرف های خود او با سیاوش در می یابد و حتی راوی محدود به ذهن مرتضی هم از حضور سیاوش در کنار مرتضی حرفی نمی زند و در نهایت مرتضی چنان سیاوش را با خود یکی می پندارد که جای خودش را با او عوض می کند و در سطر پایانی با لکنتی که ویژگی سیاوش است به دژبان می گوید؛ «م م من ... ش ش ش شهید ش شده م،» و خواندن این سطر پایانی رمان، ناگهان خواننده را هم دچار وهم می کند، آنچنان که شاید از خود بپرسد؛ نکند اصلاً مرتضایی در کار نبوده و این سیاوش است که خودش را به جای مرتضای شهید شده جا زده و با برگه او خواسته از مهلکه بگریزد یا برعکس، یا اصلاً شاید...
و این وهمی است که پیش از این مدام با صحنه های واقعی رمان درآمیخته، همان گونه که در فصل شانزدهم، دوست هم خدمتی مرتضی که اکنون به راه آهن اندیمشک منتقل شده از حضور کسانی در اتاقک راه آهن خبر می دهد که برخی از آنها در واقعیت شهید شده اند و از اینجا به بعد، مالیخولیا اوج می گیرد و حتی در فصل ماقبل آخر، وقتی مرتضی کیسه انفرادی اش را که برایش حکم سیاوش را دارد به جای خود، سوار قطار خون چکان می کند و او را به تهران می فرستد، زاویه دید هم تغییر می کند و در نهایت سیاوش خیالی که در فصل قبل به تهران رفته این بار به جای مرتضی روی پله های راه آهن اندیمشک نشسته و مرتضی انگار با مرده جا زدن خود می کوشد از مهلکه بگریزد یا شاید هم واقعاً می پندارد مرده یی است نشسته منتظر اینکه بیایند نعش اش را بردارند و ببرند.
مرده یی آنچنان متلاشی که خون پیش چشم اش سربالا می رود و خون که حرکتش معکوس شود، طبیعی است که زبان هم متلاشی، چندتکه و الکن شود و به هم ریختگی زبانی، دستوری و روایی ترفندی است که «آبکنار» متناسب با فضا و مضمون و ساخت اندیشگی اثر، از آن استفاده کرده، ضمن اینکه در عین تقطیع حوادث و پس و پیش کردن شان توانسته با چرخش حوادث حول محور یک ذهن، انسجام اثر را حفظ کند.
با این حال به نظر می رسد این رمان می توانست در عین حفظ این انسجام طرحی گسترده تر داشته باشد تا فرصت نفوذ بیشتر به لایه های پنهان شخصیت ها و پرداختن به ارتباط آنها فراهم گردد و روابط و حوادث در حد اشاراتی گذرا باقی نماند و تجربه هایی نظیر ساختن زبان متلاشی و از هم گسیخته در چند سطر پراکنده و در نهایت یک فصل که همان فصل کابوس استخر آتش گرفته است محدود نماند و از این حد و حدود فراتر رود و این در صورتی اتفاق می افتاد که نویسنده به جای پرداختن به برش هایی از یک واقعیت، با همین ایجازی که در این رمان به کار برده به بازآفرینی ابعاد گسترده تری از این واقعیت می پرداخت و صداهای بیشتری را از دل این انفجار و چندپارگی بیرون می کشید.
دست آخر اینکه شاید بتوان گفت «عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک» رمانی است که جنگ را نه در عرصه عینی جدال میان دو جبهه، که در زوایای پنهان سنگرها و ذهن و زبان سربازهایی که می جنگند دنبال می کند و در رویاها و کابوس های آنها.
علی شروقی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید