چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


بله، من این جا را می شناسم


بله، من این جا را می شناسم
● «آشناپنداری» به روایت «تونی اسکات» و «دنزل واشینگتن»
فیلم دلهره آور دراماتیک «آشناپنداری» دژاوو سومین همکاری «تونی اسکات» کارگردان با «دنزل واشینگتن» بازیگر برنده جایزه اسکار، بعد از «جزر و مد ارغوانی» (۱۹۹۵) و «مردی در آتش» مرد خشمگین (۲۰۰۴) است. در این فیلم، تونی اسکات برای نزدیک شدن واشینگتن به نقش، به روشی مشابه با دو فیلم قبلی عمل کرده و این بار از مأموران واقعیATF مشاوره گرفت تا بازیگر بداند شخصیت او نسبت به یک تروریست امریکایی که قایقی را منفجر می کند، چه واکنشی نشان می دهد.
● دوباره پیوستن به دنزل واشینگتن
«به نظرم هرچه سن واشینگتن بالاتر می رود، بهتر می شود. برای این فیلم ۴۰ پاوند وزن کم کرد تا میزان تعهدش را نشان بدهد. وقار و جدیت خاصی در وجود او هست و در عین حال جذابیتی عظیم که او را بسیار دوست داشتنی می سازد. ما توانسته ایم سه بار با یکدیگر کار کنیم چون هم او به کار من اعتماد دارد و هم من به کار او. این اعتماد به خاطر آن ایجاد می شود که ما کارمان را با تحقیق انجام می دهیم. ما خیلی تحقیق می کنیم و همیشه مدل هایی برای نقش او پیدا می کنیم. اینطوری کار بازیگر خیلی راحت تر می شود چون اینکه به بازیگران بگوییم چه احساسی باید داشته باشند و موقع دیالوگ گفتن احساس خودشان را چگونه برسانند، خیلی سخت است. برای این فیلم یک نفر را به اسم جری روبین پیدا کردیم. دنزل قبلاً با پلیس های بسیاری صحبت کرده بود و خیلی از مأموران اف بی آی را دیده بود. دنزل از یک ملاقات ناگهانی و بی مقدمه با این مرد حیرت کرد. روبین سفیدپوست و کاتولیک ایرلندی بود و پنج خیابان آن طرف تر از محل تولد دنزل در بروکلین به دنیا آمده بود. آدم بامزه یی بود. خیلی جذاب و خوش خنده بود اما یک مأمور واقعی بود. در ATF برای خودش ستاره یی محسوب می شد.
● انتخاب نقش برخلاف تیپ
نمی دانستم واقعاً باید دنبال چه باشم، چون فیلمی درباره تروریست ها بود و در این قبیل فیلم ها خود به خود تمایل به کلیشه ها ایجاد می شود. برای این فیلم، بعد از دستگیر شدن تیموتی مک وی ( عامل بمب گذاری منجر به مرگ ۱۶۸ نفر در ساختمان «موراه» در اوکلاهما که در سال ۲۰۰۱ اعدام شد-م.) همه چیز را درباره او خواندم و دنبال آدمی مثل او بودم. موقعی که دنبال بازیگر می گشتم شخص دیگری را در نظر داشتم، مردی از نوعی دیگر. وقتی جیم کاویزل را دیدم، بعد از یک ملاقات دو دقیقه یی گفتم؛ «خودش است». این شخص نقش حضرت مسیح (ع) را بازی کرده بود و حتی مخفف نام و نام خانوادگی او (JC) هم مثل عیسی مسیح (ع) بود.
● آیا شخصیت جیم کاویزل بر اساس تیموتی مک وی ساخته شده است؟
▪ نه. به هیچ وجه. مطالعات خودم را در اختیار او گذاشتم و کمی با هم درباره اش سروکله زدیم. موقعی که به دنبال لوکیشن می گشتیم، مردی را در ناحیه لوییزیانا دیدم که آن دور و برها می پلکید و از این شلوارک های ساتن آبی به پایش بود. به لوکیشن او رفتیم و در قایق او و خانه او سرک کشیدیم. وقتی دوباره به آنجا برگشتیم، همان شلوارک ساتن به پایش بود اما یک کلت کالیبر ۴۵ را هم رویش بسته بود و مدام آن را به رخمان می کشید. آنقدر کلت را نشان داد که من صدایم درآمد و گفتم؛ «هی، چه کار می کنی.» او گفت؛ «شما دارید چه کار می کنید؟ گورتان را گم کنید.» من خودم را جمع و جور کردم و از در دوستی درآمدم. رفتم و با دوربین دی وی دی برگشتم و از او فیلم گرفتم. فهمیدم که سگ های «پیت بول» را برای مسابقات جنگ سگ ها پرورش می دهد و مواد متدرین کریستال هم درست می کند. فیلم او را به کاویزل دادم. فیلم فقط ۲۰ دقیقه در دست او بود و بدبختانه همان کافی بود تا JC به آن شخصیت تبدیل شود. هنوز قرار بود نقشی مثل تیموتی مک وی داشته باشد، اما رفته بود سراغ لهجه این آدم. کلی طول کشید تا به او حالی کردم که کار با لهجه ها، مخصوصاً لهجه نیواورلئان، چقدر مشکل است و مردم این روزها خیلی زیرک شده اند. خوب می فهمند لهجه ات درست است یا نه. به هرحال هر طور که بود JC را از این قضیه منصرف کردم، این یکی از سخت ترین کارهایی بود که موقع ساختن این فیلم انجام دادم چون او وقت و انرژی زیادی در این زمینه صرف کرده بود. خطرش این بود که شخصیت به یک کاریکاتور تبدیل شود.
● لوکیشن فیلم
اول قرار بود لانگ آیلند باشد، اما من موافق نبودم چون دید خاصی نسبت به شهر مکان وقوع رویدادها داشتم و احساس می کردم شهر باید سومین شخصیت فیلم باشد. قبلاً هرگز به نیواورلئان نرفته بودم ولی در مطالعاتم فهمیده بودم در آنجا هم از قایق های «فری» استفاده می شود. یکی دو ساعت با تهیه کننده ها درباره این شهر سروکله زدم و گفتم دلم می خواهد فیلم در آنجا باشد چون پرش زمانی در آن شهر خوب جواب می دهد، خیلی رمانتیک است، خیلی عجیب و غریب است و من به یک پس زمینه عالی احتیاج دارم. بعد از توفان کاترینا، تصمیم گرفتم ویرانی های ناشی از توفان را به فیلم اضافه کنم. ناحیه ۹ شهر را برای شخصیت جیم کاویزل در نظر گرفتیم که البته رفتن به آنجا کار سختی بود و مردم زیاد مایل نبودند به آن مکان بازگردند، ولی ما نمی خواستیم آن پس زمینه مناسب را از دست بدهیم.
● کار با جری بروکهایمر
جری معرکه است. او تهیه کننده محشری است که می گذارد کارها پیش برود. به او می گویم؛ «نظرت درباره این چیست؟» او هم می گوید؛ «خب، می دانی...» نه در کار نمی آورد. می گوید؛ «نمی دانم، مطمئن نیستم...» و همین که می گوید «نمی دانم، مطمئن نیستم» آدم را به حدس و گمان می اندازد. پیش خودت فکر می کنی لابد او چیزی می داند که من نمی دانم. بنابراین به دنبالش می روی و پیدایش می کنی. تهیه کننده های دیگر می گویند؛ «این کار را نکن و آن کار را نکن.» من و جری تا حالا با هم در شش فیلم کار کرده ایم. در «تاپ گان» که اولین فیلم من بود، او همه اش به من می چسبید. حالا اجازه می دهد کار خودم را بکنم و اگر درباره چیزی مطمئن نباشد، می گوید؛ «مطمئن نیستم.» آن وقت من هم پیش خودم می گویم؛ «لعنتی، باید به این نکته توجه می کردم.»
● به روایت دنزل واشینگتن
همه ما، از فیلسوف گرفته تا فیلمساز، دچار این شگفتی شده ایم که احساس آشناپنداری (دژا وو) از کجا می آید؟ آیا همه اش ساخته ذهن ماست یا از واقعیتی عمیق تر برمی خیزد؟ چرا این اتفاق می افتد؟ قلب فیلم را همین مناطق مبهم خاکستری تشکیل می دهد.
● راز بزرگ زندگی
من وقتی فیلمنامه «آشناپنداری» را می خواندم، از ساختار پïر از تغییرات زمانی و حرکات رو به عقب در زمان و کندوکاو جالب آن در یکی از توضیح ناپذیرترین تجربیات زندگی و بازگو کردن آن از منظر یک داستان عاشقانه و یک داستان دلهره آور جنایی به هیجان آمدم. فکر می کنم همه ما زمانی دچار این احساس شده ایم که انگار در جایی که برای اولین بار حضور یافته ایم، قبلاً هم بوده ایم- من هم این احساس را داشته ام. من درباره مکان خاصی در بروکلین رؤیایی می دیدم و یک روز که به آنجا رفتم، نمی توانستم جلوی این احساس را بگیرم که قبلاً در آنجا بوده ام. این یکی از رازهای بزرگ زندگی است که به نظرم هر کسی دلش می خواهد ته و توی آن را در بیاورد.
● داستان عاشقانه عجیب و غریب
من فقط جذب جنبه های دلهره آور داستان نشدم. رابطه یی که قبلاً به نظیر آن برنخورده بودم - میان شخصیتی که نقش اش را بازی می کردم و کلر کوچور (پائولا پاتون)- نیز برایم جالب بود. این رابطه ظاهراً در یکی از پیچ و خم های داستان -که پïر از پیچ های غیرمنتظره است- باید پیش از آشنایی از میان رفته باشد. از این خوشم آمد که بخش بزرگی از داستان، یک قصه عشق است که روند معکوس را طی می کند. شخصیت من با زن جوانی روبه رو می شود که وقتی او را می بیند مرده است، اما این بخت را می یابد که او را زنده ببیند. اولش این مساله به نظرم پیچیده می آمد اما می دانستم که وقتی پای جری بروکهایمر و تونی اسکات در میان است، نتیجه کار خوب خواهد بود.
● کار با مأموران ATF
شرکت در تحقیقات همراه با مأموران واقعی ATF مانند جری روبین، که بیست سال سابقه کار در تحقیقات پیشرفته بعد از انفجار و در پرونده هایی مانند انفجار وحشتناک ساختمان «آلفرد ای. موراه» در شهر اوکلاهما و بمب گذاری داخل اتومبیل در مرکز تجارت جهانی در سال ۱۹۹۳ داشت، کار مفیدی بود. فکرش را بکنید، کافی بود روبین پا به محل حادثه بگذارد تا بفهمد جریان از چه قرار بوده است. این به من کمک کرد تا بفهمم شخصیت من، به عنوان یک کارشناس بمب، نمی تواند به همان خوبی که با شواهد و مدارک سروکله می زند، با مردم خوب رفتار کند.
● فیلمبرداری در نیواورلئان
صرف حضور در نیواورلئان در همان اولین روزهای بازسازی (بعد از توفان کاترینا) بسیار هیجان انگیز بود. دیدن مردم نیواورلئان که برای اعاده زندگی شان می جنگند، خیلی در من تأثیر گذاشت. تراژدی کاترینا فراتر از حد تصور بود. هر روز پشت فرمان ماشینم می نشستم و اطراف شهر می گشتم تا ویرانی ها را در وسعت چندین مایل ببینم. هرگز آنچه را شاهدش بودم، فراموش نمی کنم.
● رویارویی با ترس
برای لحظاتی با ترس رودررو شدم. یک روز که زیر پل می سی سی پی فیلمبرداری داشتیم، فقط برای آنکه بتوانم به صحنه برسم باید در ارتفاع ۳۵۰ فوتی از ریل راه آهن بالا می رفتم و روی تخته های باریک تاب می خوردم. تونی اسکات را می دیدم که گوشه یی را می گرفت و بالا می رفت، اما راستش را بخواهید او صخره نورد باتجربه یی بود. در این قبیل مواقع است که خودخواهی های آدم خودش را نشان می دهد اما به هرحال محک خوبی بود برای آنکه ایمان خودم را بسنجم. در عین حال خیلی هم جالب و لذتبخش و هیجان انگیز بود.
ربکا مورای، امانوئل لوی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید