شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


افسوس‌ فایده ای نداره


افسوس‌ فایده ای نداره
دكتر صدرایی‌ وارد كلاس‌ شد. فقط من‌ نبودم‌كه‌ دلم‌ می‌خواست‌، بدانم‌ استادی‌ كه‌ همه‌ ازجدیت‌ و حتی‌ بداخلاقی‌اش‌ صحبت‌ می‌كنند چه‌قیافه‌ای‌ دارد. او مستقیما رفت‌ و پشت‌ میزش‌نشست‌. تنها صدایی‌ كه‌ در آن‌ لحظات‌ شنیده‌می‌شد، صدای‌ نفس‌های‌ آرام‌ و كنترل‌ شده‌بچه‌ها بود. سكوت‌ دكتر صدرایی‌ ترس‌ عجیبی‌ دروجودمان‌ ایجاد كرده‌ بود. البته‌ با ذهنیتی‌ كه‌ بر وبچه‌های‌ قدیمی‌ در ما به‌ وجود آورده‌ بودند این‌امر طبیعی‌ به‌ نظر می‌رسید.
- دكتر صدرایی‌ مدرس‌ جامعه‌شناسی‌ تحلیلی‌هستم‌ ...
مولف‌ چهار جلد كتاب‌ مرجع‌ و دانشگاهی‌ كه‌مهم‌ترین‌ آنهاكتاب‌ «روابط صحیح‌ انسانی‌، جامعه‌پویا» است‌. من‌ دوست‌ ندارم‌ كسی‌ سر كلاس‌یادداشت‌ بردارد، دوست‌ دارم‌ همه‌ فقط به‌صحبت‌های‌ من‌ گوش‌ كنند...امتحان‌ پایان‌ ترم‌هم‌ فقط براساس‌ همان‌ كتاب‌ روابط انسانی‌ برگزارمی‌شه‌...
لحن‌اش‌ بسیار جدی‌ و خشك‌ بود. سعید سرش‌را به‌ طرف‌ من‌ گرداند و گفت‌:
- فرید، غلط نكنم‌ آخر ترم‌ به‌ غلط كردن‌می‌افتیم‌...
لبخندی‌ زدم‌ و سرم‌ را بالا بردم‌. - اشتباه‌ می‌كنی‌...به‌ نظر من‌ از اون‌ دسته‌آدم‌هاست‌ كه‌ می‌خواد گربه‌ رو دم‌ حجله‌ بكشه‌،تازه‌ من‌ كه‌ به‌ استادهای‌ جدی‌ بیشتر اعتقاددارم‌...
سعید نگاه‌ معنی‌ داری‌ كرد و سرش‌ را برگرداند.درس‌ آن‌ روز دكتر صدرایی‌، نه‌ برای‌ من‌ بلكه‌برای‌ هیچ‌كدام‌ از بچه‌های‌ كلاس‌ قابل‌ فهم‌ نبود.
- «این‌ چی‌ می‌گفت‌؟»
- بابا اوایل‌اش‌ همین‌طوریه‌... من‌ فكر كنم‌كتاب‌اش‌ رو كه‌ بخونم‌ مشكل‌ حل‌ بشه‌...
- این‌قدر از این‌ جور درس‌ دادن‌ بدم‌ می‌آدكه‌ نگو. طرف‌ خودش‌ هم‌ نمی‌فهمه‌ كه‌ چی‌می‌گه‌،وای‌ به‌ حال‌ ما...
- هنر یه‌ استاد خوب‌ فقط سطح‌ سوادش‌ نیست‌كه‌...شیوه‌ تدریس‌ هم‌ خیلی‌ مهمه‌...
این‌ بحث‌ و جدل‌های‌ بچه‌ها فقط در همان‌اولین‌ روز كلاس‌ باقی‌ ماند. همه‌ ما خیلی‌ زود به‌شیوه‌ تدریس‌ و حتی‌ خلق‌ و خوی‌ دكتر صدرایی‌عادت‌ كردیم‌. ما در ترم‌ دوم‌ درس‌ می‌خواندیم‌ وهر چه‌ كه‌ جلوتر می‌رفتیم‌ به‌ جو دانشگاه‌ و نحوه‌تعامل‌ با استادان‌ آشناتر می‌شدیم‌.
از كلاس‌ كه‌ بیرون‌ آمدیم‌ تلفن‌ همراهم‌ راروشن‌ كردم‌. هنوز چند لحظه‌ای‌ نگذشته‌ بود كه‌تلفن‌ام‌ زنگ‌ زد. نام‌ خواهرم‌ فرشته‌ روی‌ صفحه‌دیده‌ می‌شد.
- الو سلام‌ خانوم‌ خانوما...بی‌وفا چی‌ شده‌یادی‌ از ما كردی‌؟
صدای‌ گرفته‌ و حزن‌آلود فرشته‌ تنم‌ را لرزاند.
- چیزی‌ شده‌؟
- بابا، باباحالش‌ خیلی‌...
صدای‌ هق‌ هق‌اش‌ اجازه‌ نداد جمله‌اش‌ راكامل‌ كند.
- هر چی‌ هست‌ بگو فرشته‌...طاقت‌ شنیدن‌اش‌رو دارم‌، خواهش‌ می‌كنم‌ بگو...
- بابا توی‌ آی‌ سی‌ یو بستری‌ شده‌، اوضاع‌ واحوالش‌ اصلاخوب‌ نیست‌، دكترها گفته‌اند...
دیگر حرف‌هایش‌ را نمی‌شنیدم‌. دلهره‌ عجیبی‌وجودم‌ را تسخیر كرده‌ بود. سعید با وحشت‌داشت‌ مرا نگاه‌ می‌كرد. شاید دلش‌ می‌خواست‌بداند چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌.
- فرشته‌ همین‌ الان‌ حركت‌ می‌كنم‌...
نگران‌ بودم‌ كه‌ مبادا تا رسیدن‌ من‌ به‌ تهران‌ آن‌اتفاق‌ شوم‌ بیفتد و من‌ دیگر نتوانم‌ پدرم‌ را ملاقات‌كنم‌. بغض‌ دو دستی‌ گلویم‌ را می‌فشرد. دست‌ وپایم‌ سست‌ و بی‌حس‌ شده‌ بودند. نای‌ حركت‌كردن‌ نداشتم‌. سعید وقتی‌ ماجرا را فهمید مراروی‌ نیمكت‌ محوطه‌ دانشگاه‌ نشاند و به‌ طرف‌خوابگاه‌ دوید. چند دقیقه‌ بعد او با ساك‌ دستی‌من‌ برگشت‌.
- چند تكه‌ لباس‌ برات‌ جمع‌ كردم‌، هر چی‌ كه‌به‌ نظرم‌ لازم‌ رسید گذاشتم‌ توش‌، در ضمن‌ اینم‌پول‌.
- نه‌، نه‌ پول‌ دارم‌، ممنونم‌ سعید...
- بگیر خواهش‌ می‌كنم‌. لازم‌ می‌شه‌، ضرر كه‌نداره‌. من‌ خودم‌ به‌ اندازه‌ كافی‌ دارم‌، بلندشوبریم‌ ترمینال‌.
احساس‌ می‌كردم‌ زمان‌ نمی‌گذرد. مسیر ازهمیشه‌ طولانی‌تر به‌ نظر می‌رسید. با این‌ حال‌رسیدم‌. اما حیف‌، حیف‌ كه‌ ورود من‌ به‌ خانه‌همراه‌ بود با صدای‌ شیون‌ و فریاد اعضای‌خانواده‌ كه‌ همگی‌ لباس‌ مشكی‌ بر تن‌ داشتند.
فوت‌ پدرم‌ به‌ شدت‌ در من‌ تاثیر گذاشت‌. حتی‌تصمیم‌ گرفتم‌ دیگر به‌ شیراز برنگردم‌ و از حضور دردانشگاه‌ انصراف‌ بدهم‌، اما اصرار خانواده‌ ودوستانم‌ مرا متقاعد كرد كه‌ به‌ دانشگاه‌ باز گردم‌.وقتی‌ پس‌ از یك‌ ماه‌ غیبت‌ سر كلاس‌ دكترصدرایی‌ حاضر شدم‌ او با تحكم‌ گفت‌:
- خدا پدر شما را بیامرزد، اما این‌ دلیل‌ خوبی‌برای‌ چند جلسه‌ غیبت‌ نیست‌، اگه‌ یادتون‌ باشه‌ من‌همون‌ روزهای‌ اول‌ هم‌ گفتم‌ كه‌ نصف‌ نمره‌ پایان‌ترم‌ این‌ درس‌ به‌ حضور مرتب‌ و مشاركت‌ دركلاس‌ اختصاص‌ داره‌. پس‌ بهتره‌ كه‌ شما از این‌ به‌بعد دیگه‌ سر كلاس‌ تشریف‌ نیارید و به‌ فكر اون‌ ده‌نمره‌ پایان‌ ترم‌ باشید، چون‌ اگه‌ حتی‌ یك‌ نمره‌ هم‌كم‌ بیاورید من‌ بهتون‌ ارفاق‌ نمی‌كنم‌.
خیلی‌ از این‌ رفتارش‌ ناراحت‌ شدم‌، اما سكوت‌كردم‌. با این‌ حال‌ سر همه‌ كلاس‌های‌ او تا پایان‌ترم‌ حاضر شدم‌. البته‌ سعید در این‌ میان‌ نقش‌مهمی‌ داشت‌.
- حالا یه‌ چیزی‌ گفته‌، وقتی‌ ببینه‌ مرتب‌ می‌آی‌سركلاس‌ مطمئنم‌ كه‌ تو رو می‌بخشه‌.
اما مشكل‌ من‌ فقط مربوط به‌ درس‌ دكترصدرایی‌ نبود. من‌ در وضعیت‌ روحی‌ بدی‌ بودم‌ ودر سایر دروس‌ هم‌ با مشكل‌ رو به‌ رو شدم‌. زمانی‌كه‌ امتحانات‌ پایان‌ ترم‌ به‌ پایان‌ رسید من‌ در چهاردرس‌ نمره‌ قبولی‌ نگرفتم‌. یكی‌ از این‌ دروس‌جامعه‌شناسی‌ تحلیلی‌ بود. دكتر صدرایی‌ به‌ من‌نمره‌ نه‌ و نیم‌ داده‌ بود. در واقع‌ من‌ همه‌ سئوالات‌را پاسخ‌ داده‌ بودم‌ و شاید در یكی‌ از آنهاكمی‌لغزش‌ داشتم‌. این‌ كار دكتر همه‌ دوستان‌ مرا هم‌ناراحت‌ كرد.
- اون‌ سه‌ تا درس‌ دیگه‌ رو درباره‌اش‌ حرفی‌نمی‌زنیم‌، چون‌ تو واقعا نمره‌ نیاوردی‌. اما این‌خیلی‌ احمقانه‌ است‌ كه‌ به‌خاطر نیم‌ نمره‌ این‌واحد رو بیفتی‌. می‌دونی‌ فرید به‌ نظر من‌ نمره‌واقعی‌ تو نوزده‌ و نیمه‌، نه‌ اینكه‌ اینجا نوشته‌
آنقدر بی‌انگیزه‌ شده‌ بودم‌ كه‌ نمی‌خواستم‌پی‌گیر این‌ مسائل‌ باشم‌، اما سعید اجازه‌ نمی‌دادمن‌ قید همه‌ چیز را بزنم‌. با اصرار او به‌ دیدن‌ دكتررضایی‌ یكی‌ از استادان‌ گروه‌ رفتیم‌.
- حق‌ باشماست‌، این‌ رفتار دكتر صدرایی‌ اصلادرست‌ نبوده‌. به‌ هر حال‌ شما پدرتون‌ رو از دست‌داده‌اید و باید درك‌تون‌ كنه‌، اما راستش‌ از دست‌من‌ هم‌ كاری‌ ساخته‌ نیست‌، خودتون‌ می‌دونید كه‌دكتر صدرایی‌ مدیر گروه‌ هم‌ هست‌، پس‌ امیدی‌به‌ من‌ نداشته‌ باشید.
مدت‌ كوتاهی‌ بعد به‌ من‌ اطلاع‌ دادند كه‌ برای‌تعیین‌ تكلیف‌ و وضعیت‌ نمرات‌ آن‌ ترم‌ به‌ معاونت‌آموزشی‌ دانشگاه‌ مراجعه‌ كنم‌.
- به‌ هر حال‌ شما این‌ ترم‌ مشروط شده‌اید.البته‌ اگه‌ توی‌ یكی‌ از این‌ چهار درس‌ نمره‌ بیاریدمشكل‌ حل‌ می‌شه‌.
تنها گزینه‌ صحبت‌ با دكتر صدرایی‌ بود. او بادادن‌ نیم‌ نمره‌ می‌توانست‌ مرا از مشروط شدن‌نجات‌ دهد.
- اصرار نكن‌ پسر جان‌، من‌ خیلی‌ كار دارم‌. بروانشاءا... در ترم‌های‌ آینده‌ جبران‌ می‌كنی‌.
از اینكه‌ به‌ او اصرار كرده‌ بودم‌ كه‌ نمره‌ام‌ را به‌حد قبولی‌ برساند، احساس‌ پشیمانی‌ می‌كردم‌. به‌هر حال‌ با گفتگوی‌ سعید با یكی‌ دیگر از استادان‌كه‌ من‌ در درس‌اش‌ نمره‌ نیاورده‌ بودم‌ مشكل‌ من‌حل‌ شد. اما رفتار غیر انسانی‌ دكتر صدرایی‌ هنوزدر گوشه‌ ذهنم‌ حضور داشت‌.
خبر عزل‌ دكتر صدرایی‌ از مدیریت‌ گروه‌ مثل‌بمب‌ در میان‌ بچه‌ها صدا كرد. هر كس‌ به‌ نوعی‌سعی‌ می‌كرد احساس‌اش‌ را نشان‌ دهد.
- لابد از این‌ به‌ بعد می‌شه‌ فرشته‌ مهربون‌.
- شایدم‌ بره‌ دنبال‌ یه‌ شغل‌ دیگه‌.
- ایوا...، جیگرم‌ خنك‌ شد، چقدر این‌ آدم‌مغروره‌.
- واسه‌ من‌ كتاب‌ نوشته‌، روابط صحیح‌ انسانی‌،خودش‌ هیچ‌ بویی‌ از...
اما من‌ بغض‌ نهفته‌ای‌ داشتم‌ كه‌ نمی‌دانستم‌چگونه‌ تخلیه‌اش‌ كنم‌، تا اینكه‌ برحسب‌ اتفاق‌ دكترصدرایی‌ در یكی‌ از سفرهایم‌ به‌ تهران‌ با من‌همسفر شد. كنارش‌ نشستم‌. برگشت‌، نگاهی‌ جدی‌و خشك‌ به‌ من‌ انداخت‌.
- سلام‌ استاد.
- سلام‌ پسر جان‌.
دلم‌ می‌خواست‌ همه‌ حرف‌هایم‌ را بزنم‌. اماانگار زبانم‌ بند آمده‌ بود. بعد از كلی‌ تلاش‌ برخودم‌ مسلط شدم‌ و بحث‌ را شروع‌ كردم‌. ابتداتمایلی‌ به‌ صحبت‌ كردن‌ نداشت‌، اما جمله‌ای‌ گفتم‌كه‌ وادار به‌ حرف‌ زدن‌ شد.
- استاد خود شما در كتاب‌تون‌ نوشته‌اید: انسان‌با هر پدیده‌ دیگری‌ در این‌ جهان‌ تفاوت‌های‌بزرگی‌ دارد. شما نوشته‌اید: انسان‌ گیاه‌ و جانوران‌نیست‌، شی‌ هم‌ نیست‌، این‌ وجه‌ تمایز به‌ اندام‌ها وفیزیولوژی‌ بدن‌ ربطی‌ ندارد، انسان‌ صاحب‌ روح‌و احساس‌ است‌ و این‌ حالت‌ در دیگر پدیده‌هامعنایی‌ كاربردی‌ ندارد.
با دقت‌ حرف‌هایم‌ را گوش‌ می‌كرد.
- استاد سئوال‌ من‌ اینه‌، شما كه‌ كتاب‌ تالیف‌می‌كنید، حتما هدفی‌ دارید. مطمئنا یكی‌ ازاهداف‌ اصلی‌تون‌ هم‌ كمك‌ به‌ پیشبرد زندگی‌ وافزایش‌ كیفیت‌ اونه‌... توی‌ مقدمه‌ كتاب‌تون‌نوشته‌اید: علوم‌ انسانی‌ بر خلاف‌ سایر علوم‌ برای‌ایجاد رفاه‌ در زندگی‌ به‌ كار نمی‌آید، بلكه‌ وظیفه‌علوم‌ انسانی‌ در وهله‌ اول‌ ایجاد زیر ساخت‌های‌زندگی‌ است‌ تا با كمك‌ سایر علوم‌ بتواند جریان‌داشته‌ باشد و پویایی‌اش‌ را حفظ كند...
استاد مكثی‌ كرد و پرسید:
- حالا منظور شما چیه‌؟
- منظوری‌ نداشتم‌...
این‌ را گفتم‌ و از كنارش‌ بلند شوم‌ و در جای‌دیگری‌ نشستم‌. چند دقیقه‌ نگذشته‌ بود كه‌ دكترصدرایی‌ را بالای‌ سرم‌ دیدم‌.
- پاشو بیا اونجا، كارت‌ دارم‌.
برخلاف‌ میل‌ باطنی‌ دوباره‌ به‌ كنارش‌ بازگشتم‌.
دكتر شروع‌ به‌ صحبت‌ كرد. لحن‌اش‌ با همیشه‌متفاوت‌ بود. رگه‌هایی‌ از بغض‌ در صدایش‌ دیده‌می‌شد.
- فرید جان‌، نمی‌دونی‌ چقدر دوست‌ دارم‌ بادیگران‌ یك‌ رابطه‌ انسانی‌ خوب‌ ایجاد كنم‌، اما...
اشكی‌ روی‌ پهنه‌ صورتش‌ نشست‌. این‌صفحه‌ای‌ بود كه‌ اگر برای‌ كسی‌ تعریف‌ می‌كردم‌بی‌شك‌ مرا دیوانه‌ قلمداد می‌كرد.
- من‌ هم‌ احساس‌ دارم‌، من‌ هم‌ به‌ روابطصحیح‌ انسان‌ها علاقه‌ دارم‌، اما بعضی‌ وقت‌هاآدم‌ در لابه‌لای‌ چرخ‌های‌ عظیم‌ زندگی‌ له‌می‌شه‌.
دست‌هایم‌ را در دستش‌ گرفت‌ و به‌ صورتم‌نگاه‌ كرد.
- پسرم‌، منو ببخش‌...
گرمای‌ رد اشك‌ را در صورتم‌ احساس‌می‌كردم‌.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید