جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


زیر باران پنهان


زیر باران پنهان
سال های دفاع مقدس، فرصت ابراز استعدادهای نهفته در وجود جوانان این مرز و بوم بود؛ فرصتی كه دامنه آن از تجربه مدیریت تا فناوری های پیچیده تكنولوژیك را فرامی گرفت. در این فرصت جوانان كشور توانایی های خود را به قامت عزم ملی برافراشتند و یكی پس از دیگری افتخارات بزرگی را به نام ایران و ایرانی آفریدند. در این عزم ملی اقوام و صنوف مختلف دوشادوش هم حركت كردند و در افتخارات دفاع جانانه در مقابل تجاوز دشمن هیچ قومی بر قوم دیگر پیشی ندارد همچنان كه عقب هم نیست. سردار علی ناصری از جمله مردانی است كه از میان عشایر عرب جنوب برخاسته و از ابتدا تا انتهای دفاع سینه ای ستبر در برابر دشمن داشته و مردی ها و سلحشوری ها آفریده است. خاطرات او را سیدقاسم یاحسینی با حوصله یك پژوهشگر كنجكاو گردآوری و تنظیم كرده است. به مناسبت ایام سقوط خرمشهر به دست دشمنان تمامیت ارضی كشورمان، فرازی از خاطرات این مرد برخاسته از میان جوانمردان عرب ایرانی را برگزیده ایم كه با هم می خوانیم:
در مردادماه ،۱۳۶۰ كار شناسایی یك عملیات محدود به اتمام رسید. چون دكتر مصطفی چمران، مسئول جنگ های نامنظم تازه به شهادت رسیده بود، به پاس خاطره آن مبارز عزیز، عملیاتی كه در پنجم مردادماه ۱۳۶۰ انجام گرفت، عملیات شهید چمران نامیده شد.
برای این عملیات، ما در منطقه ساچت، روستایی در حاشیه جاده حمیدیه به طرف سوسنگرد، شناسایی وسیعی كرده بودیم. در نزدیكی های رودخانه كرخه، دشمن سرپل و سیل بندی طولانی و عریض ایجاد كرده بود. سیل بند بالاتر از روستای فردوس حمودی شروع می شد و تا روستای قیصریه (به طول تقریبی هفت هشت كیلومتر) ادامه می یافت. ما در روستای ساچت و در چپ و راست دشمن بودیم. بچه های تیپ ۳۷ نور سپاه و تیپ ۳ همدان از لشكر ۱۶ زرهی قزوین در آنجا مستقر بودند. فرمانده آنان سرهنگ جوادی بود. آن طرف تر و در روستای طراح نیز بچه های جنگ های نامنظم به فرماندهی سرگرد مقدم مستقر بودند.
در چندین هفته، چند گروه دو و سه نفره شناسایی به مواضع دشمن اعزام كردیم و از وضعیت استقرار نیروها، طول و عرض سیل بند، محل استقرار تانك ها و نفربرها و وضعیت لجستیكی و تداركاتی دشمن و حدود تقریبی نیروهای او تمام اطلاعات لازم را به دست آوردیم و به مقام های بالاتر گزارش كردیم. برای توجیه نهایی، جلسه ای در حوالی جنگل گمبوعه، قبل از قبرستان سیدهادی، در جاده حمیدیه به اهواز كه مقر لشكر ۱۶ زرهی قزوین بود، برپا شد. من و علی هاشمی و مجید سیلاوی در این جلسه شركت كردیم.
دستور جلسه، تصمیم گیری درباره عملیات بود. از فرماندهی سپاه، حسن باقری نیز در آن جلسه حضور داشت. همچنین یكی از فرماندهان لشكر ۱۶ زرهی قزوین، برادر دكتر چمران و سرگرد فرتاش كه با گروه شهید چمران همكاری می كرد هم حاضر بودند. جناب سرهنگ جوادی هم بود. مرد بسیار بااحتیاطی بود و از این نظر روحیه اش با ما جور نبود.
برخی از ارتشی ها اصرار داشتند كه به دلیل تكمیل نشدن شناسایی دشمن، عملیات به تأخیر انداخته شود؛ اما من و علی هاشمی اصرار داشتیم كه بیش از آن به دشمن نباید مهلت داد و باید به او تاخت و غافلگیرش كرد. علی هاشمی كنار دستم بود. به او گفتم:
- بچه های ما زحمت كشیده اند. شناسایی كامل است. بچه های ما همه جا را كامل شناسایی كرده اند.
آهسته گفت:
▪كاریت نباشه. بگذار به موقعش!
كمی كه موافقان و مخالفان حمله صحبت كردند، علی هاشمی با ابهت خاصی در دفاع از حمله و عملیات صحبت كرد . اول گفت:
▪برادران، سه صلوات بفرستند!
فضای جلسه تا اندازه ای مساعد شد و او شروع كرد در دفاع از حمله حرف زدن و استدلال كردن. گفت:
▪برادران، ما اینجا نیامده ایم كه درباره شدن یا نشدن عملیات صحبت كنیم. این بحث منتفی است، بلكه آمده ایم آخرین هماهنگی ها را انجام دهیم و ساعت قطعی عملیات را مشخص كنیم.
▪اگر برادران آمادگی ندارند، من با بچه های خودم فردا شب عملیات را شروع خواهم كرد.
صدای تكبیر حاضران بلند شد. عده ای نیز ناچار و بی حال تكبیر گفتند! حال جلسه عوض شد و كسانی كه تا لحظاتی قبل هزار دلیل برای حمله نكردن می آوردند، آمادگی خود را برای شركت در حمله اعلام كردند.
جلسه كه تمام شد، علی آهسته پرسید:
▪چطور بود؟
▪فكر نمی كردم با این صلابت صحبت كنی.
▪ای والله! ما را دست كم گرفته ای!
به هر حال ، عملیات مشترك سپاه و ارتش و نیروهای شهید چمران آغاز شد و بسیار موفقیت آمیز هم بود. شگفت آنكه در این عملیات فقط یك نفر به نام سیدكریم مزرعه كه بچه زویه اهواز بود، به شهادت رسید. البته چند نفر هم مجروح شدند.
خط دشمن كه شكست، من و علی هاشمی و چند نفر دیگر رفتیم به منطقه عملیاتی، تابستان بود و هوا گرم و شرجی. مسئول پشتیبانی، حاج حسن عطشانی، ابتكار جالبی به خرج داده بود: تانكرهای بزرگی را روی چند ماشین نصب كرده و آنها را پر از شربت كرده بود. پس از شكسته شدن خط، ماشین ها خود را به نیروهای تشنه و گرمازده رساندند. شربت خنكی بود كه مزه آن هنوز هم در دهانم هست. برخی از بچه ها به شوخی می گفتند:
▪بخورید، شربت شهادت است!
بعد از شربت، بستنی هم توزیع شد كه نور علی نور بود. تا مدت ها شربت و بستنی «عطشانی» ورد زبان بچه های عمل كننده بود. پس از سقوط مواضع دشمن، آنان با چند گردان از لشكر ۹ زرهی چندین پاتك به ما زدند و آتش مفصلی روی مواضع ما ریختند؛ اما كاری از پیش نبردند. در این عملیات، چندین نفر هم اسیر ما شدند كه در بازجویی ها اطلاعات زیادی به ما دادند
●●●
یكی از نیروهای مخلص، پرتوان، كاری و شجاع بوشهری كه در مراحل شناسایی این عملیات سنگ تمام گذاشت، محمد علی زاده، معروف به محمد بوشهری، بود. او بلافاصله مزدش را گرفت و اندكی بعد از عملیات به شهادت رسید. هرجا كار لنگ می شد، علی هاشمی یا مجید سیلاوی او را می فرستادند تا آن كار را رتق و فتق كند. آدم نترس و بی ریایی بود.
منطقه رودخانه ای داشت كه در اطراف آن قبل از جنگ كانال هایی برای رساندن آب كرخه به زمین های كشاورزی حفر كرده بودند. كانال ها كج و معوج بود و اطراف آن نیز درختكاری شده بود. همین كمك خیلی خوبی بود برای ما تا از فرصت استفاده كنیم و كار شناسایی را انجام دهیم. آن موقع عكس هوایی از وضعیت كانال ها در اختیار نداشتیم و مجبور بودیم تك تك آنها را از نظر جهت، عمق و موقعیت شناسایی كنیم كه كار حوصله سوز و خطرناكی بود؛ اما در كمتر از یك ماه این كار را كردیم.
در این مرحله، از اطلاعات نیروهای بومی كه در شناسایی نیز خیلی به ما كمك می كردند، استفاده زیادی كردیم.
روز ششم شهریور ،۱۳۶۰ یعنی چهار روز قبل از شروع عملیات، در جناح چپ دشمن و طرف پل روستای قیصریه مستقر بودیم كه علی هاشمی به من گفت:
▪ به من خبر داده اند كه دشمن در جناح راست قیصریه نیروی زیادی ندارد.
من گفتم:
▪اشتباه است. دشمن آنجا نیرو دارد. شاید نزدیك یك گردان نیرو دارد. من خودم شناسایی رفته و دیده ام.
▪ بچه هایی كه در خط هستند، به من گفته اند.
▪ تو چه كار به حرف آنها داری؟ من، هم دیده بان دارم و هم شناسایی كرده ام. دشمن آنجا نیرو دارد.
دیدم هنوز شك دارد. نخستین باری بود كه مشاهده می كردم به گفته های من شك كرده است. گفت:
▪ بهتر است بروی و یك بار دیگر بررسی كنی.
یك كانال به عرض حدود دو متر و عمق سه متر بود كه ما به آن كانال جهاد سازندگی می گفتیم؛ زیرا قبل از جنگ، جهاد سازندگی این كانال را از روی رودخانه حفر كرده اما ناتمام گذاشته بود. بیل مكانیكی جهاد سازندگی هنوز در همان حوالی بود. در انتهای كانال نیز تپه ای قرار داشت. تپه خاكی بر اثر باد و باران سفید شده بود؛ طوری كه كوچكترین نقطه سیاهی اگر روی آن بود، از دور دیده می شد. علی هاشمی گفت:
▪ علی، بچه ها را به طرف كانال جهاد سازندگی بفرست تا آنجا را دوباره بررسی كنند. من اطمینان دارم كه دشمن در آنجا نیرو دارد.
به فرمانده گفتم:
▪ خطرناك است. تلفات می دهیم.
اصرار كه كرد، ناچار گفتم:
▪من هم اكنون دستورت را اجرا می كنم؛ اما به یك شرط.
▪چه شرطی؟
▪به شرطی كه خودم بروم شناسایی. من حاضر نیستم نیروهایم را به خطر بیندازم.
مطمئن بودم كه مأموریت پرخطری است و حتی ممكن است كمین بخوریم. دلم نمی خواست نیروهایم بی خود نابود شوند. علی هاشمی گفت:
▪یعنی به جز تو نیرویی نیست؟
▪غیر از من كسی هست. می توانند هم بروند. به همه شان هم اطمینان دارم؛ اما رك باید به تو بگویم كه این مأموریت بوی خون می دهد.
دور ما، برادران انصاری، برزو، محمد اردو، حمودی، ناظم، عزیز انصاری و... ایستاده بودند. به علی هاشمی گفتم:
▪اگر قرار است خونی ریخته شود، چه بهتر كه خون من باشد. راضی نیستم خون كس دیگری ریخته شود. قبول می كنی، من می روم.
علی هاشمی ماند كه چه بگوید. متأثر و كلافه بود. كمی من من كرد و سپس گفت:
▪حالا كه اصرار می كنی، باشه... اما احتیاط كنیدها!
▪ باشه .
صبح بود. رفتم خط و توی سنگر مجید سیلاوی. سیدطاهر موسوی، برادر شهید سیدعباس موسوی، علوی و... آنجا بودند. ماجرا را به آنها گفتم. بعد گفتم:
▪چهار پنج نفری نیروی شجاع لازم دارم.
سیدمحمد علوی، سیدطاهر موسوی و غلام باغبانی كه هركدام فرمانده محور و گردان بودند، آمادگی خود را برای آمدن اعلام كردند. چند آرپی جی زن و یك بی سیم چی هم انتخاب كردم. با خط هماهنگ كردم كه وقتی ما جلو می رویم، كمین كنند و نگذارند دشمن ما را دور بزند و قیچی بكند. هوا خیلی گرم و شرجی بود. جابر حمودی، پسر شیخ سعدون، هم همراه ما بود؛ پزشكیار بود و بچه هویزه.
از بچه های كمین خداحافظی كردیم و به طرف خط دشمن به راه افتادیم. ظهر بود و گرما بیداد می كرد. مطمئن بودیم كه دشمن به دلیل شدت آفتاب دید ندارد. هوشنگ جلو بود، من وسط بودم و جابر حمودی پشت سرم. پشت سر هم دولادولا حركت می كردیم. كانال پر از خار بود و خارها آزارمان می داد. لحظه به لحظه بیشتر گرم مان می شد. به نفس نفس افتاده بودیم. اكنون حدود سیصد متری از بچه ها دور شده بودیم. غیر از ما، بقیه در كمین بودند. به طرف كانال جهاد سازندگی كه می رفتیم، یك دفعه متوجه دو نقطه سیاه روی تپه شدم كه حركت می كردند. بلافاصله به هوشنگ گفتم:
▪بنشین!
▪ چیه؟▪ آن تپه را ببین. دو تا سیاهی روی آن حركت می كنند.
نگاه كرد و گفت:
▪پرنده هستند!
دقت كردم؛ پرنده نبود.
▪هوشنگ، پرنده نیست. سر آدم است!
دوربین را به جابر دادم و گفتم:
▪ تو ببین چه می بینی.
جابر چشمان قوی و دقیقی داشت. خوب نگاه كرد و گفت:
▪ نفرند. دو نفرند.
معلوم شد دو نفر پشت آن تپه كمین كرده اند. فاصله ما با آنها پانصد ششصد متر بود. همگی بی حركت نشستیم. گفتم:
▪ هوشنگ...
▪ ها!
▪یواش یواش و دولادولا از توی كانال عقب می رویم.
هنوز یكی دو قدم عقب نرفته بودیم كه ما را به رگبار بستند. هراسان خودمان را كف كانال انداختیم. خارهای كف كانال به بدنمان فرورفت و چند جا را خونین كرد. من و هوشنگ خوابیدیم؛ اما جابر نخوابید. فریاد زدم:
▪ جابر، بخواب!
ایستاده به بدنه كانال تكیه زد. دوباره فریاد زدم:
▪درازبكش!
اما نكشید. جابر سه متری من بود. در حالی كه رگبار رویمان می ریخت، ناگهان صدای آهسته تِقی شنیدم. صدای اصابت تیر به بدن بود. گفتم: - جابر، تیر خوردی؟
▪ بله.
تیر به سمت راست شكمش خورده و از آن طرف خارج شده بود. معلوم شد او را یكی از تك تیراندازها زده. جابر را روی زمین خواباندم و گفتم:
▪ چیزی نیست!
▪ علی، آب ... تشنمه ...
لبانش خشك شده بود.
▪دارم می میرم. آب بدهید.
قمقمه ام را درآوردم كه به او آب بدهم؛ اما هوشنگ گفت:
▪آب نده. خونریزی ش بیشتر می شه.
گرما و آتش نیروهای عراقی بیداد می كرد. صدای ویراژ گلوله های دشمن را می شنیدم. باز جابر گفت:
▪ آب ... آب بدهید ...
باز هوشنگ نگذاشت.
▪ علی، عراقی ها مرا كشتند. دارم می میرم. انتقام مرا بگیرید. سلام مرا به احمد برسان. مواظب بچه هایم باش.
احمد، پسر بزرگش بود. چند پسر و دختر دیگر هم داشت.
▪ جابر، چیزی نیست. خوب می شی.
▪علی، نه... دارم می میرم. آب بده، با لب تشنه نمیرم.
خیلی اصرار كرد؛ اما ما به او آب ندادیم. سینه خیز روی خارها در هوای داغ خوزستان و زیرآتش دشمن در كانال راه افتادیم. تمام بدنم خونی شده بود. خارها از تیر دشمن بیشتر آزارم می داد. در حال سینه خیز فریاد می زدم:
▪بچه ها، تیراندازی كنید.
اما چون در یك مسیر بودیم، اگر تیراندازی می كردند، به خودمان می خورد. به هر بدبختی بود، خود را به كمین خودی رساندم.
▪ ها... چه شده؟
▪ جابر تیر خورده!
▪ چه كار كنیم؟
▪ برویم بیاریمش.
با سیدطاهر موسوی، باغبانی، علوی، یك نفر دیگر و یك برانكارد رفتیم به طرف هوشنگ و جابر. هنوز كمی جلو نرفته بودیم كه دیدم هوشنگ دارد عقب نشینی می كند و جابر هم همراهش نیست.
▪ هوشنگ، تنهایی؟!
▪ جابر تمام كرد!
▪آب دادی ش؟
▪ نه!
از كوره در رفتم و گفتم:
▪ بی وفا، بی غیرت، می دانستی دارد می میرد، چرا آب ندادی ش؟
▪نمی دانستم می میرد. می خواستم خونریزی نكند.
▪داشت می مرد، لحظه آخر به او آب می دادی.
▪ هرچه التماس كرد، به او آب ندادم. فكر می كردم زنده می ماند.
فریاد زدم:
▪ترسیده و ولش كرده ای. شاید زنده باشد.
▪ علی، به خدا مرده!
به حرفش گوش ندادم و زیر رگبار دشمن خود را به جابر رساندم. هوشنگ نیز دنبالم آمد. نفس نفس می زد. عرق و خون در بدنم در هم شده بودند. دیدم جابر افتاده. سرم را روی سینه اش گذاشتم. دیدم قلبش می زند! نگو صدای قلب خودم بود!
▪هوشنگ، نامرد، ترسو، این كه زنده است.
باغبانی و علوی آمدند و جابر را دیدند. گفتند:
▪علی، این خشك شده. مرده.
دشمن شروع كرد با خمپاره محل ما را زدن. بچه ها گفتند:
▪جنازه را نمی شود عقب برد. اگر او را ببریم، خودمان هم كشته می شویم.
به سختی خود را به عقب رساندیم. چند ساعتی ماندیم. به آن حوالی رفتیم و جسد جابر را كه سرد شده بود، بلند كردیم و به عقب آوردیم.
وقتی خبر را به علی هاشمی دادم، سكوت كرد و هیچ نگفت. من هم چیزی نگفتم. هم او می دانست چه شده، هم من. نیازی به حرف زدن نبود.
آن روز جابر لباس پلنگی قشنگی پوشیده بود. صبح همان روز و قبل از عملیات عكس گرفتیم. عكس ها هنوز هست. فكر می كنم بهرام محبی داشته باشد. عجیب خوشحال بود. ماشین آریایی داشت كه تازه فروخته بود. به شوخی می گفت:
▪حالا آماده شهادتم. آریا را فروختم و پولش را هم دادم به خانواده.
غروب وقتی یاد حرف های او در صبح افتادم، دلم آتش گرفت و سوخت.
جابر، عرب و از عشایر بود. بزرگ طایفه و پزشكیار بود. به لحاظ مادی مشكل چندانی نداشت؛ اما بسیجی بود. عشق به اسلام و امام(ره)، او را به جبهه و جنگ كشیده بود.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید