پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


من می دانم مزخرف می نویسم!


من می دانم مزخرف می نویسم!
● هزل واره‌ای بر ادبیات طبقات
«شاعر، بنا به غریزه‌ی شاعرانه‌اش، به خاطر فردا زندگی می‌کند و می‌خواهد که ما نیز چنین باشیم... میلیون‌ها گرسنه در انتظار غذای نیرو بخش هستند که برای ایشان شعری واقعی است... آموختن ادبیات به تنهایی نمی‌تواند ارزش‌های اخلاقی شخصی را حتی یک سانتیمتر هم بالا ببرد. ساختن شخصیت با پرورش ادبی ارتباطی ندارد و از آن جداست.» مهاتما گاندی.
در این عالم، برخی وقتی – به هر دلیلی – به حاشیه‌ی زندگی رانده می شوند، گویی دیگر هرگز قادر نیستند تا بار دیگر به متن باز گردند. اما پیش می‌آید که گاه از این جمله، اگر از قضا کسی اندکی عادت یا حتی آشنایی مثلا به نوشتن داشته باشد، ناگزیر بر آن می‌شود تا با توسل به خامه و خیال خویش دنیای شخصی کوچکی پی نهد و سپس با سماجتی جنون آمیز در آن پناه جوید. گیرم ماحصل کارش دفترچه‌ی رنگ و رو رفته‌ی ناچیزی باشد که تمام عمر دور از چشم دیگران در گنجه‌ی لباس‌ها پنهانش کرده است.
تو اما حسابت به کلی جداست. شخصاً هرگز احساس کسی را نداری که از دری بیرون انداخته باشندش که مستاصل بماند یا بخواهد مثل بعضی دیگر با قلم زدن مدام خود را تثبیت کند و بالاخره از پنجره‌ای به ضیافت زندگی داخل شود. تو تنها عادت یا آشنایی به نوشتن نداری، بلکه اصلاً خواندن هم نمی‌دانی. تو در حاشیه‌ی زندگی، نه، در حاشیه‌ی تاریخ، از یاد رفته‌ای.
اما عجیب است که حداقل هم چون من و امثال من حرف زدن بلدی! اگر نه هرگز به صرافت نمی افتادم چیزی برایت یا به نامت( هرچند هنوز نام تو را نمی دانم) به روی کاغذ بیاورم. و اگر اینک تصمیم گرفته ام که بنویسم، صرفاً بدین خاطرات که دلم می خواهد – تا ذهن خسته ام یاری می کند – همه چیز را یادداشت کنم چنان چه روزی روزگاری بار دیگر به تو برخوردم، دیگر خودم و تو را شناخته باشم.
آخر می ترسم تا آن موقع هزار اتفاق دیگر بیفتد و من به کلی همه چیز را از یاد برده باشم.
بله، به گمانم پیش از این گاهی تو را دیده باشم. این که می گویم گاهی برای آن است که ممکن است به دفعات به مثل ماکیان از کنار هم رد شده باشیم و در همان حال من حتی یک نظر دیده باشمت؛ اما مسلماً پیش نیامده تا در تو "دقیق" شده باشم. لابد مقصدم جایی بوده که برای رسیدن به آن جا عجله داشته ام! بدین ترتیب، من این از کنار هم گذشتن‌ها را به حساب "دیدن" نمی گذارم. خودم خوب می دانم که بیش از چند دفعه‌ی گذرا تو را ندیده ام. یعنی به واقع در تو "دقیق" نشده ام. تازه من هرگز مجاز نبوده و نیستم تا بیش‌تر از حد لازم نگاهت کنم.
چرا که در آن صورت عمل من در نظر اطرافیانم یعنی همان کسانی که من ظاهراً شرایط و امکانات شان را دارم، عجیب و غریب جلوه خواهد کرد. گو این که اوضاع خود من هم خیلی رضایت بخش نیست. چون که من در حرفه ی نوشتن به جایی نرسیده ام و هنوز خودم هم درست نمی دانم جایگاهم کجاست. البته چیزی که هست، امثال من کم نیستند و این اگرچه در حقیقت غم انگیز است، اما لااقل باعث می شود تا هرکدام بتوانیم به طریقی طرفه، از عدم موفقیت همگنان مان قدری خود را تسلی دهیم. نباید تعجب کنی. به هر حال، طبیعت و مزاج ما صرف نظر از هر پیشه ای که داشته باشیم این گونه است.
البته من تا مدت ها ساده دلانه تصور می کردم که در عالم هنر و به خصوص نویسندگی هرگز از این خبرها نیست. اما به مجرد این که خواستم پا پیش بگذارم و مثلاً وارد گود شوم، تازه پی بردم که اتفاقا جماعت نویسنده بیرحمانه‌تر از هر صنف دیگری استعداد این را دارد که زیر پای رقیب یا رفیقش را خالی کند و برخلاف آن چه در نوشته‌های کذب داعیه‌ی آن را دارد، می‌خواهد که سر به تن دیگری نباشد. وقتی که دانستم بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین دشمن من هیچ کس نمی تواند باشد الا یک نویسنده‌ی دیگر، حتی نزدیک بود نویسندگی را کنار بگذارم و دور قلم را برای ابدالآباد قلم بگیرم. اما ای کاش می توانستی بفهمی که نوشتن هم چون مرضی ناشناخته است که وقتی به جانت بیفتد دیگر به این آسانی‌ها نمی توانی از آن خلاصی یابی و مجبوری تا زنده ای کارتن کارتن کتاب نویسندگان دیگر و دفتر دفتر دست نوشته های ناچیز خودت را چون سنگ گورت هرجا که می روی با خود حمل کنی.
خلاصه بگذار اعتراف بکنم که همان چندباری که چشمم به تو افتاد، یعنی در حقیقت در تو دقیق شدم، کافی بود که دیگر هرگز نتوانم فراموشت کنم. اما نمی دانم چرا پیش از این به این فکر نیفتاده بودم که تو را مخاطب خویش سازم. نه این که فکر کنی این در شأن خود نمی دانستم چرا که هیچ کجا به حساب نمی آیی، نه. شاید به واقع ضرورتش را حس نکرده بودم هنوز. لابد پیش نیامده بود هرگز که قلم زدن برای دیگران را بیهوده بیابم و همچنان دیوانه وار مصر باشم که نوشته هایم را بخوانند. اعتراف می کنم که هرگاه قلم به دست گرفته‌ام که چیزی بنویسم، ناخودآگاه به فکر همه بودم الا تو؛ حتی بعد از آن که دیده بودمت.
در ته ذهنم همه می توانستند خواننده‌ی ترهاتم باشند غیر از تو. کوچک و بزرگ، مؤنث و مذکر، دارا و ندار، همه و همه، جز تو. شاید به خاطر آن که تو حتی ندار هم نبوده ای. ندارها کسانی هستند که اگر لااقل مدتی از چیزی محروم اند اما این امکان هست که روزی صاحب همه چیز بشوند. حداقل می کوشند تا این را پنهان نگه دارند. از این گذشته، آنها – منظورم ندارهاست – حداقل شناسنامه دارند: نام، نام خانوادگی، شماره شناسنامه. همین کافی است تا دیگران آنان را حساب بیاورند. گیرم تحویل‌شان نگیرند.
اما همه به خوبی می دانند که همین ندارها ممکن است یک روز با هم متحد شوند، دست به شورش بزنند و حتی قدرت را به دست بگیرند. تو اما حقیقتاً حسابت جداست. هیچ کس حتی نامت را یعنی اسم کوچکت را نمی داند. دیگر بعید است که نام خانوادگی یا شماره ی شناسنامه هم داشته باشی. تو اصلاً خانواده ای نداری. تو در هیچ جا ثبت نشده ای. تو یک حشره ای. اما آخر قبول کن که حتی حشرات هم انواعی دارند که هر کدام به دقت به نامی موسوم گشته اند. آه، تو حشره هم نیستی من مانده ام تو را چه بنامم. این است که باید به من حق بدهی خیلی دیر به یادت افتاده ام.
من هم مشغله ها یعنی بهتر بگویم در گیری های خودم را دارم. من هم دارم می جنگم تا مگر به روز تو نیفتم. من قلم به مزد حقیری هستم که چاره ای ندارم جز این که دامنه ی هدف هایم را روز به روز کم تر و کم تر کنم مبادا به کلی منکر همه چیز ، همه چیز، همه چیز شوم و از یاد بروم. البته گفتن ندارد که یاد همین معدود دوستان و خویشان. و همین جا به ضرس قاطع اعلام می کنم که من و همگنان هم پیشه ی من که قلم به دست گرفته ایم و برآنیم تا مبادی آداب باشیم و به سلک رویاپردازان شاعر مسلک با نوشتجات منظوم و منثور خویش دروغ بفروشیم و در مضحکه‌ی از قبیل ترتیب داده شده ای شرکت جوییم که این قرن هم شاعران و نویسندگان غول و کوتوله‌ی خود را داشته باشد، بیش و پیش از هرچیز درد ابدیت داریم، شهرت ابدی. چنان که زمانی یکی از اعضای صدیق صنف کذّاب ما در سالی عنایت – گمانم ۱۹۱۲ میلادی بود- به صراحت و صداقتی تمام این را به اعتراف نشست. متفکر مردی اسپانیای از دیار بیلبائوی باسک مقیم سالامانکا. «میگل داونامونو» نامی : «هر ادیب و نویسنده ای که مدعی باشد از شهرت بیزار است، شیادی دروغزن است.»
و هنوز جای بسی امیدواری است دارد که هراز گاه قلمزنانی پیدا می شوند که با همه کاستی های انسانی شان هرگز قادر نیستند نه دیگران که حداقل خود را فریب دهند. ذوق می کنم چندتاشان را برایت نام ببرم: صادق هدایت، صمد بهرنگی، سیمون وی، ویرجینیا وولف، جیمز جویس، لویی فردینان سلین، آنتوان دوسنت اگزوپری، خوان رولفو، ایتالو اسووو، فردیدریش ویلهلم نیچه، لئون تولستوی، فئودور داستایفسکی و..."جهان هنوز آن قدر‌ها بی‌حیا نشده است!" یادم نمی آید کجا این را خوانده یا شنیده‌ام.
آری، نوشتن زمانی حرمت داشت و حریم، حریمی اخلاقی. اگر کسی دست به قلم می برد بی شک ضرورتی درونی راهبرش بوداحقاق حق. اما نه لزوماً در مفهومی سیاسی و متعهدانه که مضحک‌ترین و بدترین شکل آن است.
از بین همه آثار رئالیسم سوسیالیسیتی که زمانی آن همه به شوق مان می آورد، اینک مگر استثنایی چند را بتوان دوباره به دست گرفت و خواند. ویل دورانت مطالعه ی رمان قطور "دن آرام" را حتی با این احساس که حوصله اش را سر خواهد برد، آغاز کرد اما البته آتش گرفت:« صفحه به صفحه ی آن را خواندم و با این اعتقاد کتاب را به پایان رساندم که ناخشنودی من از (اندیشه‌ی سیاسی) شولوخف به گونه‌ی نابخردانه‌ای مرا از زیباترین رمان سیاسی این قرن دور نگه داشته بود.»
مثلاً ماکسیم گورکی شخصیتی است که بر نویسندگی اش ترجیح دارد. هنوز دوستش داریم؛ اما صرفاً نه برای آثارش، نه برای آراء‌اش. بلکه دقیقاً به خاطر تناقضات وجودی‌اش. به هر حال او هم زمانی می‌خواسته خودکشی کند. مارکسیست لنینیست‌ها که اهل خودکشی نبودند.
باری، در این نوشتار بحث بر سر گورکی و شولوخف نیست. و نه حتی ادبیات رئالیسم سوسیالیستی که بهتر است بگویم ادبیات کارگری که هرگز در هیچ کجای آن هم ذکری از تو به میان نیامد. چرا که این هم، ادبیات یک طبقه بود: طبقه کارگران.
اما تو هرگز نه کارگر بوده ای و نه عضو اتحادیه‌ی کارگری. تو هرگز شایستگی استثمار شدن پیدا نکرده ای. تو اصلاً هیچ گاه طبقه نداشته‌ای. پرولتاریا پیوسته دشمن قسم خورده‌ی بورژوازی کمپرادور، دشمن سرمایه داری به حساب آمده. اما تو هرگز دشمن هیچ کس نبوده ای. حتی دشمن خود. تو وجود نداری.
ولی آخر چگونه می‌توان با کسی که وجود ندارد مثلاً از ادبیات سخن گفت؟ چگونه ممکن است این وجیزه را محض خاطر تو تحریر کرد وقتی که هیچ نیستی.اگر ادبیات پرولتاریا که امید می‌رفت لااقل از تو هم سخن به میان آورد، در کمال شگفتی فقط به طبقه خاص بسنده می کرد، باید ببینم که خود من با تو کجا آشنا شده ام. اگر اشتباه نکنم و اگر هنوز یادم مانده باشد، به گمانم از این طرف و آن طرف، لابه لای گپ‌ها و نوشته‌ها، گاه چیزهای اندکی از تو دستگیرم شده بود. و گرنه امکان نداشت در برخوردهایم با تو به جایت بیاورم. قطعاً اشارات گیرم اندک برخی دیگر بود که سبب شد تا از موجودیت محو تو اطلاع یابم. اگرنه، من سرکش‌تر، خودخواه‌تر و نابکارتر از آن بودم که روزی به ذهنم راه دهم که جّد و جّده‌ی من ( به فرض آدم ابوالبشر و حوا) جّد و جّده‌ی تو نیز بوده اند. یعنی این که برادر منی، خواهر منی. چه بخواهم چه نخواهم. چه شرم کنم چه نکنم. چه به روی خود بیاورم چه نیاورم. چه به خدا اعتقاد داشته باشم چه نداشته باشم.
راستی تو به خدا اعتقاد داری؟ اصلاً هرگز چیزی از خدا شنیده ای؟ آه فراموش کن! بگذار سهمت را از ادبیات برشمارم:
وی. اس. نایپل چه زیبا شروع رمانش «خم رودخانه» را از وضعیت تو وام گرفته است:«راه و رسم دنیا همین است؛ آدم هایی که خود را کسی نمی دانند و می گذارند هیچ باشند، در آن جایی ندارند...»
اما گابریل گارسیا مارکز هم اگرچه مدت‌هاست دیگر مشکلات مادی ندارد و تجملات بورژوایی‌اش زبانزد همه است: خاویار، صدف دریایی، شامپاین‌های گران، هتل‌های چهار ستاره، لباس‌های خوش دوخت، ماشین های آخرین مدل، با وجود این، لااقل یک بار در "پاییز پدر سالار" در مورد تو و همگنان تو سنگ تمام گذاشته است. آن قدر صریح و صادق که در این جا ناگزیر و شرمگین از ذکر نقطه چینی‌اش هستم: «فقیر بیچاره‌ها همیشه [...] می شوند. اگر روزی [...] ارزش پیدا کند، خواهیم دید که آن ها بدون [... ...] به دنیا می آیند.» اگر بخواهی کنجکاوی کنی، تو را عودت می دهم به اصل کتاب؛ و صد البته ترجمه‌ی رشک برانگیز حسین مهری منحصراً.
آنتوان دوسنت اگزوپری عفیف، پیش تر از دریچه ای دیگر تو را نشان ساکنان طبقات داده است:« انسان بودن یعنی آگاهی بر این که تو مسؤولیت کامل داری، یعنی در برابر فقر از شرم گداختن، حتی اگر گناهش بر گردن تو نباشد.»
و ...
و ...
و ...
با این همه، اعتراف می‌کنم که سهم تو از ادبیات بسیار ناچیز است. بدتر از همه این که همین هم نصیب دیگران شده است: فقرا و کارگران، که تو هرگز جزو هیچ کدام شان نبوده ای.
می خواهی یک چیز را بدانی؟ ادبیات دیگر مرده است. ذوق سرشار و نبوغ هنری پیشین در کثرتی جنون آمیز چون عواطف انسانی خشکیده و قلمزنان را فکری به جز این نمانده که با مکنت و ثروتی که اگر به هم بزنند، زندگی خوش و مرفهی دور از جنجال‌ها و فارغ از دغدغه‌های لازمه‌ی انسان‌های روشن و آزاده برای خود ترتیب دهند.
آن‌ها مردگانند که به ظاهر زنده‌اند و غذا می‌خورند و راه می‌روند و جماع می‌کنند و ترّهات خلق می‌کنند. آن ها بیش از آن که نویسنده باشند،"حرافان و عبارت پردازانی" هستند " که قادر نیستند حتی برای شصت ثانیه درباره ی موضوعی بیندیشند!" آن ها هم جزء " طبقه ی متوسط کودنی هستند که اجرای اصول اخلاقی خود را به دست پلیس و هنرهای زیبایش را به دلالان هنری وا می گذارد!" جویس انگار درست به هدف زده بود.
از همان ابتدا قصدم این بود که نوشته ام را با جملات تکان دهنده ای که از " جاده فلاندر" کلود سیمون وام می گیرم رونقی بخشم. می توان فرض کنی که این نه دقیقاً اما حداقل یک جورهایی خطاب به توست:« ... تا حدی که دراین روزگار می تواند چیز خوبی پیدا شود، تا جایی که تو را می شناسم و مدام به فکر تو و این دنیایی هستم که بشر در آن با سماجت می خواهد خود را نابود کند و این کار را نه فقط با نابود کردن گوشت تن فرزندان خود بلکه با نابود کردن بهترین چیزهایی که ساخته و بر جا نهاده و به ارث گذاشته است، می کند؛ تاریخ بعداً نشان خواهد داد که آن روز عالم بشریت در چند دقیقه چه چیزی را از کف داده است، همه ی این ها اندوهی بی نهایت آورده است... اگر محتوای هزاران کتاب این کتابخانه ی بی بدیل آن قدر به معنای دقیق کلمه بی اثر بوده که نتوانسته است از پیشامدهایی مانند بمبارانی که آن را خراب کرد جلو گیری کند، من درست سر در نمی آورم که از میان رفتن این چند هزار کتاب و کاغذ که آشکارا به هیچ دردی نمی‌خورند، در زیر بمب فسفری چه ضرری به عالم بشریت زده است. ما به چیزهایی که در ارزش آن ها شکی نیست، چیزهایی که جزء ضرورت های اولیه است، یعنی: جوراب و شلوار و لباس پشمی و سیگار و سوسیس و شکلات و شکر و کنسرو و نا ... بسیار بیش تر نیاز داریم تا تمام نوشته‌های کتابخانه ی مشهور لایپزیک...»
شروع این نوشتار با مطلعی از آن روح بزرگ "موهنداس کرمچند گاندی" بود. ختمش نیز خوش‌تر دارم و یا ترجیح می‌دهم از همو باشد:
« چهل سال پیش بود که یک دوران بحرانی شک و تردید را می گذرانم. در آن زمان کتاب تولستوی به نام «قلمرو سلطنت خداوند در درون تواست» به دستم افتاد. این کتاب تأثیری عمیق در من بخشید. در آن موقع من هم از هواداران خشونت و شدت عمل بودم. خواندن این کتاب شکست‌های مرا پایان بخشید و مرا از هواداران استوار "اهمیسا" ساخت. آن چه در زندگی تولستوی برایم جالب می نمود آن بود که خودش به آن چه می گفت عمل می کرد و هیچ بهایی را برای دنبال کردن می خواهی یک چیز را بدانی؟ ادبیات دیگر مرده است. ذوق سرشار و نبوغ هنری پیشین در کثرتی جنون آمیز چون عواطف انسانی خشکیده و قلمزنان را فکری به جز این نمانده که با مکنت و ثروتی که اگر به هم بزنند، زندگی خوش و مرفهی دور از جنجال ها و فارغ از دغدغه های لازمه ی انسان های روشن و آزاده برای خود ترتیب دهند حقیقت، گزاف نمی دانست. به زندگی ساده ی او بنگرید تا چه حد زیبا و جذاب است.
مردی که درمیان تجمل و آسایش خانواده یی اشرافی متولد شده بود می توانست از تمام نعمت‌های زمینی که آرزو می کرد متمتع شود، مردی که لذات و شادمانی‌های حیات را به خوبی می شناخت در اوان جوانی خویش به همه‌ی آن ها پشت کرد و پس از آن هرگز به پشت سر خود ننگریست. او صادق‌ترین و حقیقت‌جو ترین مردان زمان خود بود. زندگی او تلاشی مداوم و کوششی ناگسسته بود برای جستجوی حقیقت و عمل کردن به آن به صورتی که خودش در می یافت. هرگز نکوشید حقیقت را پنهان سازد و آن را تحقیر کند.
بلکه همواره آن را به طور کامل و بدون هیچ ابهامی یا سازش کاری و بدون هیچ گونه بیم و باک از هیچ قدرت زمینی در برابر جهان قرار داد... به نظر او هر کس وظیفه دارد با کار بدنی خویش برای تهیه ی نانش بکوشد. مهم ترین علت فقر نابودکننده ی جهان نتیجه این واقعیت است که مردم وظیفه ی خود را در این مورد به درستی انجام نمی دهند.
او تمام طرح‌هایی را که به عنوان بشردوستی و نوع پروری از طرف ثروتمندان به اصطلاح برای کمک به توده های فقیر مطرح می گردد مادام که ثروتمندان خود از انجام کار بدنی شانه خالی می‌کنند و زندگی مرفه و پرتجملی را می‌گذرانند تزویری شرم آور می‌شمارد و عقیده دارد که اگر فقط باری بر پشت فقران فشار می آورد سبک‌تر شود. بسیاری از اقدامات به اصطلاح بشر دوستانه غیر لازم خواهد بود. برای تولستوی اعتقاد داشتن ملازم عمل کردن بود. به این جهت شامگاه عمر، این مردی که زندگی اش را در محیط ملایم آسایش و تجمل گذرانده بود، به زندگی دشوار و کار سخت پرداخت. هر روز هست ساعت تمام به کار کفشدوزی و دهقانی مشغول بود. اما کار بدنی او از ذکاوت فوق العاده و نیرومندش نمی کاست؛ بلکه برعکس، آن را تیز تر و درخشنده تر می ساخت و در این دوران بود که پرقدرت ترین اثرش به نام «هنر چیست؟» را به وجود آورد.» این از نظر گاندی درباره تولستوی.
اما هنوز یک نکته باقی است. ساموئل بکت در شعر بلند "روسپی زایچه" از زبان دکارت می گوید:«سرانجام کامل شدی / ای غایط باریک اندام رنگ پریده و نیم تنه پوش من؟» و اینچنین اندیشیدن را تا حد غایط کردن پایین می آورد. چرا که دانش دانشمند و فیلسوف را بی حاصل می داند ومی پرسد حاصل اندیشه های فیلسوفان در طول قرن ها چه بوده است؟ همان فیلسوف‌ها و یا احمق‌ها« با همه‌ی اباطیل‌شان در خصوص بودن و هستی.» بکت در شعرش فیلسوف را به هزل می‌گیرد و معتقد است که به زعم تفکرات فیلسوفان مشکلات آدمی هم چنان برجاست، و آدمی هنوز با اولی‌ترین مسائل درگیر است. به نظر او اندیشه‌های فیلسوفان، یعنی همان اندیشه‌هایی که از قدمتی طولانی برخوردارند، همسنگ مدفوع‌اند.
نا امید کننده است. مرا عفو کن! این وجیزه نیز هیچ ربطی به تو ندارد. من خود می‌دانم که همچنان دارم مزخرف می‌نویسم!
فریدون حیدری ملک میان
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید