جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


پاسخی از شیطان!


پاسخی از شیطان!
این کیست که در درون، می‌اندیشد، سخن می‌گوید، تصمیم می‌گیرد، برمی‌گزیند، فرمان می‌دهد و...؟! اگر آن تنها منم، پس به چه سبب او متفاوت حرف می‌زند، متناقض فکر کرده و رفتار می‌کند، گوناگون امر کرده و مهم‌تر از همه شک می‌کند؟
اگر او تنها یکی‌ست، پس به چه جهت گاه بازخواست کرده و گاه چشم‌پوشی می‌کند، زمانی اعتراف کرده و زمانی انکار می‌کند و لحظه‌ای مصمم رفتار کرده و لحظه‌ای دیگر وسوسه می‌شود، هم لذت برده و هم متنفر می‌شود، و گاه بی‌شرمی کرده و گاه شرمنده و منزجر می‌شود؟! او خداست یا شیطان؟ این روح معنایی‌ست که در «وکیل‌مدافع شیطان» مدام قل زده و می‌جوشد.
حقایقی که با بستن دیدگان بر روی‌شان نمی‌توان نادیده‌شان گرفت یا تحت تأثیر آن‌ها نبود: در هر لذتی، هر کامیابی، هر خواستن و توانستنی در زندگی، همواره ردپای شیطان هست، همان‌گونه که حضور خداوند مستتر است!
بشر فرزند شیطان نیز هست، همان‌سان که روح خدایی نیز در اوست. از همان روی است که لوماکس فرزند مادری‌ست با تمایل به خیر و در عین حال فرزند پدری‌ست به نام شیطان، که فرزندان متعددی دارد. او نه می‌تواند هیچ یک را انکار کند و نه می‌تواند نسبت به آن‌ها بی‌تفاوت باشد. ما در هر انتخاب، هر تصمیم و مهم‌تر از همه، هر تردیدی برمی‌گزینیم: خداگونه یا شیطان‌گونه خواستن را؟! آن گزینشی نیست که یک بار برای همیشه صورت گیرد، بل معنایی‌ست که در هر گزینشی مدام بازآفرینی می‌گردد.
«لوماکس»، وکیل مدافعی‌ست که تاکنون در هیچ محکمه‌ای شکست نخورده است و این برای او افتخاری‌ست و برای مجرمان منتفذ فرصتی است تا از او برای رسیدن به اهداف‌شان استفاده کنند. به لوماکس پیشنهاد کار با گروهی در نیویورک می‌شود و او به همین جهت، مسافرتی به نیویورک می‌کند.
هنگامی که لوماکس سمت جایی می‌رود که «ملتون» اقامت دارد، با نزدیک‌شدنش، درها خودبه‌خود بازمی‌شوند، که استعاره‌ای است از نیرویی فوق بشری که در آن مکان سکونت دارد. او ملتون را ملاقات کرده و درباره‌ی کارهای آینده و امکان و نحوه‌ی همکاری‌شان با یکدیگر به گفت‌وگو می‌نشینند.
هنگامی که ملتون دری را در پشت‌بام خانه می‌گشاید که منظره‌ی زیبایی را به نمایش می‌گذارد که تمامی دنیای پر زرق و برق مادی را روی آب نشان می‌دهد، استعاره‌ای است از این که آن‌ها «سرابی» بیش نیستند؛ چیزهایی که موجب جلب نظر لوماکس می‌شود. زمانی که صحبت از مسائلی می‌شود که باید حل شوند تا لوماکس بتواند با ملتون همکاری کند، ملتون به او می‌گوید پول آسان‌ترین بخش آن است. در این دیالوگ، ملتون آگاهی خود را نسبت به معیارها و موانعی اظهار می‌دارد که ذهنی و روانی‌ست و بسیار از موانع مادی، ریشه‌دارتر و تعیین‌کننده‌تر است و انسان غالبن از آن آگاه نیست، همان طور که لوماکس نمی‌دانست.
لوماکس همسرش، «ماریان» را نیز به جایی می‌آورد که قرار است در آن جا کار و زندگی کنند. دورنمای آن نوع زندگی، نظر ماریان را نیز به خود جلب می‌کند، در حالی که آن‌ها هنوز از آن چه در دیگرسوی آن خفته، بی‌خبرند.
ملتون به ماریان یاد می‌دهد که چگونه ظاهر خود را آراسته سازد تا از آن به عنوان طعمه‌ای برای نیل به نیات درونی خویش استفاده کند. ملتون به خاطر این که لوماکس ارضاء غرایزش را تحقق بخشد، کلیدی را در اختیار لوماکس می‌گذارد.
ماریان، در معاشرت با برخی از زنانی که از همکاران و دوستان گروه ملتون هستند، چهره‌ی دیگر آنان و در حقیقت چهره‌ی دیگر سراب‌هایی را می‌بیند که مجذوب‌شان شده بود! در بخش‌هایی که نحوه‌ی ارتباط لوماکس با ماریان را به تصویر می‌کشد، می‌کوشد تا آن‌چه را که پس از آن در نظر ماریان، چندش‌آور و ناپسند شمرده می‌شود، به حساب تفکر متحجر یا سنتی وی گذاشته نشود. او احساس تنفر خویش را از زندگی کنونی‌شان به لوماکس ابراز می‌کند و از وی می‌خواهد که آن را رها کرده و به زندگی سابق‌شان برگردند. اما لوماکس مخالفت می‌کند.
لوماکس هنگامی که در کلیسا در مراسم تدفین شرکت می‌کند، مجرمانی را می‌بیند که او از آنان دفاع کرده و آن‌ها بی‌گناه شناخته شده‌اند، در حالی که او به وضوح می‌داند که آن‌ها گناه‌کارند. هنگامی که می‌خواهد روی خود را از ایشان برگرداند، دو سوی او دو زن نشسته‌اند، که نگاه لوماکس با رسیدن به چهره‌ی آنان نمی‌تواند روی از پلیدی‌هایی بردارد که خواهان ندیدن‌شان است.
این نما به خوبی، به گونه‌ای استعاری تشریح می‌کند که آن چه مانع از آن می‌شود تا لوماکس گناهانی را ترک گوید که از آن‌ها متنفر است، شیرینی و لذت طعمه‌هایی است که در این راه برای وی گذاشته شده و او با برخورد با آن‌ها ناگزیر به ادامه‌ی راه است. لوماکس در گام بعدی، از جایی که آن دو زن در دو سوی او نشسته‌اند، برپا خاسته و می‌رود و نشان می‌دهد برای ترک آن گناهان، فراموش کردن این طعمه‌ها ضروری است.
ماریان از آن چه در ارتباط بین ملتون و او گذشته است، «منزجر»، «پریشان» و «فروریخته» است. آن چه بیش‌تر او را آزار می‌دهد، احساسات دوگانه‌ای است که در آن تماس برایش به وقوع پیوسته است. او از یک طرف از اتفاقی که افتاده منزجر بوده و آن را شرم‌آور می‌داند و از طرف دیگر، جسمن از آن متلذذ شده است!؟ همین پارادوکس در درون اوست که موجب فروپاشی روحی و روانی او شده است؛ پارادوکسی از احساسات متناقض که نخستین بار «زن» است که در درون خود با آن مواجه می‌شود و برای ادامه‌دادن ناگزیر است تا با آن کنار بیاید. بدین جهت است که ابتدا این زن بود که با شیطان مواجه شد و با همین «کنار آمدن» بود که این استعاره شکل گرفت که در ابتدا شیطان، زن را «فریفت»!؟
با گذشت زمان لوماکس با جنایاتی مواجه می‌شود که ملتون یا گروهش مرتکب شده‌اند. از این روی برای شناختن ملتون و سپس کشتن او به اقامتگاهش می‌رود. پس «جست‌وجوی درونی انسان برای تشخیص هویتش» آغاز می‌شود. هزاران سال تاریخ بشری پر است از بازآفرینی مداوم گزینش آن دو، شیطان یا خدا!؟
آن کس که در اندیشه‌ی آن است تا خویشتن را با یک بار گزینش، طرفدار یکی از آن دو بپندارد، هنوز معنای خلقت شیطان و موجودیت خداوند را درک نکرده است!؟ به همان سبب است که لوماکس با آن که در اندیشه‌ی خود تا انتهای راهی را می‌بیند که اگر سوی شیطان را بگیرد، به وقوع خواهد پیوست ـ همچون خودکشی همسرش و آشفتن زندگی‌اش ـ ولی باز در نمای انتهایی فیلم، جایی که دفاعیه‌ی ناحق خود را از موکلش پس می‌گیرد، مجددن در مقابل وسوسه‌ای جدید از یک پیشنهاد می‌گوید که «با من تماس بگیر»!؟
اما با این همه، این دور جاودانه نیست و با مرگ انسان، فرصت شیطان درون به پایان می‌رسد، همان‌گونه که لوماکس با شلیک گلوله به مغزش، موجب سوختن و نابودی وسوسه‌ها و شیطان وجودش می‌شود. اما تا هنگامی که زندگی به مفهوم این جهانی آن هست، مبارزه‌ی شیطان و خداوند در درون ما و تجلی آن در دنیای بیرون ما پایانی ندارد. لوماکس هنگامی که در دادگاه می‌خواهد از مجرمی دفاع کند که وکیل‌مدافع اوست با چنین تشکیکی روبه‌رو می‌شود. آیا او حقیقتن و کاملن مقصر است، یا آن کس که خود را کاملن قربانی یک تجاوز می‌پندارد، در بخشی از آن گناه سهیم است؟ همان‌گونه که دانش‌آموز شاکی در دادگاه، ماریان و لوماکس چنین درمی‌یابند. آیا هنگامی که تصور می‌کنیم شخصی را حقیقتن دوست داریم، آن کاملن پاک و والاست یا از چهره‌ای نامقدس و شیطانی نیز برخوردارست؟!
تعویض چهره‌ی زن لوماکس با زنانی دیگر نیز درصدد القاء همین پیام است: هر کس که خویشتن را قربانی شیطنتی می‌پندارد، خود نیز کاملن از آن مبرا نیست و در حقیقت قربانی نیز به سبب شیطان وجودش، در تحقق آن وسوسه شریک است، همان‌طور که ماریان، دامن خود و دستان کودکی را ـ که به ناگاه در اتاقش می‌بیند ـ چنان آلوده می‌یابد؛ ولی در عین حال متجاوز و قربانی از تفاوتی نیز برخوردارند.
قربانی با این که از طریق تحقق آن شیطنت، در درونش از آن متلذذ می‌شود، اما از طریق بخش خدایی وجودش، نهی شده و دچار عذاب وجدان می‌گردد. علت درهم‌ریختگی درونی قربانیان نیز به‌وقوع پیوستن همان تضاد بین خداوند و شیطان درون است. علت تمامی سردرگمی‌ها و عذاب‌های لوماکس، ماریان (همسر لوماکس)، مادر لوماکس و جملگی ما ـ در طی زندگی ـ نیز همین است. آن که تفوق را به خداوند وجودش می‌دهد، دارای روحی خدایی و آن که برتری را به شیطان می‌دهد، دارای وسوسه‌های شیطانی شناخته می‌شود، درحالی که هر یک بخش دیگری را در درون خویش دارند که به شکلی مغلوب و سرکوب‌شده به سر می‌برد.
اما هنگامی که کسی را حقیقتن مقصر می‌دانیم و در آن هنگام جانبش را می‌گیریم، وضع چگونه است؟
هنگامی که به چیزی باور داریم، ولی به دلیل منافع شخصی، پیروزی یا هر دلیل دیگری، آن را کتمان می‌کنیم، یعنی به نجوای شیطان پاسخ گفته‌ایم و وقتی آن چه را که درست می‌انگاریم با وجود آن که موجب شکست ما شود، می‌پذیریم، یعنی از خداوند وجودمان حکم کرده‌ایم! وکیل‌مدافع شیطان، آن را با انتخاب‌هایی به نمایش می‌گذارد که دفاع یا عدم دفاع از کسانی را محقق می‌سازد که می‌داند مجرم‌اند، و اگر از آن‌ها دفاع نکند، شکست خواهد خورد و این تاوان آن گزینش است و اگر دفاع کند، برخلاف اعتقاد خود عمل کرده است و پیروزی ثمره‌ی آن گناه است. «وکیل‌مدافع شیطان» با نکته‌سنجی می‌گوید گناهان از دستاوردی برخوردارند، که انسان را به سوی خود جذب می‌کنند و اگر فواید گزینش‌های شیطانی نادیده گرفته شوند، همانا حقایقی انکار شده‌اند و با نادیده گرفتن‌شان از بین نمی‌روند!!هنگامی که لوماکس با ملتون مواجه می‌شود، چهره‌ی حقیقی ملتون برایش هویدا می‌شود. ملتون به او می‌گوید که اسامی مختلفی دارد!؟ با اندکی بازنگری در گذشته کافی‌ست تا هویت او را دریابیم: ملتون مدام با تک‌تک افراد سخن می‌گوید و آن‌ها را در تحقق اهداف‌شان راهنمایی می‌کند. همان‌طور که «شیطان» در درون‌مان با تک تک ما پچ‌پچ می‌کند و برای تحقق تمایلات درونی‌مان از نجوای او کمک می‌گیریم!!
ملتون به تمامی زبان‌ها آشناست و با هر کس به زبان او سخن می‌گوید و این همان ویژگی شیطان است که آن را از موجودی خاص به «معنایی عام» مبدل می‌کند که در طول تاریخ با تمامی انسان‌ها به زبان‌شان و در حقیقت در اندیشه‌شان گفت‌وگو می‌کند. حضور ملتون در کلیسا به همراه گناه‌کارانی که توجهی به باورهای دینی ندارند، ولی در آن مکان‌ها حضور به هم رسانده و در مراسم نیز با کمال احترام شرکت می‌کنند، نگاهی عمیق به نیکی و پلیدی‌ست که تأویل ابتدایی از شیطان و گناه را کنار زده و به خوبی نشان می‌دهد که حضور یا عدم حضور در مکان‌های مقدس، هرگز دلیلی برای آن نمی‌شود که انسان جانب شیطان را می‌گیرد یا سوی خداوند را، بلکه تنها معنای نهفته در گزینش‌های ماست که تعیین‌کننده‌ی حقیقی جایگاه آن‌هاست. چراکه حتا شیطان نیز خود از کسانی‌ست که به کرات در مکان‌های مذهبی پرسه زده است.
اما پرسش بعدی آن است که چه کسی قادر است کلیدی را در اختیار انسان قرار دهد تا ارضاء غرایزش را تحقق بخشد؟ کلید در اختیار اوست و تنها عزم انسان برای تحقق آن کافی‌ست تا شیطان هدیه‌ی خویش را به انسان ارزانی دارد.
اما با این همه، انسان مجبور به اطاعت از شیطان نیست، تنها اختیار گزینش وسوسه‌ی آن، به انسان سپرده شده است! همان‌سان که شیطان به لوماکس می‌گوید، که او را مجبور نکرده است؛ حتا به او گفته شاید زمان باخت تو فرا رسیده است، ولی لوماکس با عصبانیت می‌گوید: «من هرگز بازنده نیستم، این کار من است». و شیطان به آرامی پاسخ می‌دهد که این تمام حرف من است. انسان است که همواره بنا به دلیلی به شیطان روی می‌آورد وگرنه وسوسه‌ی او در انسان کارگر نخواهد بود. لوماکس چون همواره در جست‌وجوی پیروزی بود، خود را نیازمند دستاویزی می‌یافت که در بسیاری از موارد در دستان شیطان بود. پس او با پرداخت تاوان اطاعت از شیطان، به پیروزی که در پی آن بود، دست می‌یافت.
شیطان به لوماکس و در حقیقت به انسان می‌فهماند که او اشاره کرده و وسوسه می‌کند، ولی امر یا نهی نمی‌کند!؟ آن تنها کار خداوند است. شیطان می‌گوید برای آن کاری که می‌کنی اهمیت قائل هستم، ولی قضاوت نمی‌کنم. او با چنان اشاره‌ای به دقت به انسان می‌آموزد که او تنها بخشی از آن چه را که انسان نیازمند است، داراست، و بخش دیگر همواره در اختیار خداست!؟
همان‌طور که شیطان می‌گوید، او اسم‌های متعددی دارد؛ شیطان، اهریمن، لوسیفر، ابلیس، ملک‌طاووس و...؛ ولی نباید فراموش کرد که ماهیت او کم و بیش یکی‌ست. آن، وسوسه‌ی نهفته در هر انتخابی‌ست با قدرت گفتن «نه» به خداوند در هنگام گزینش‌ها. نه به این معنا که با «نه گفتن» به همه چیز دست می‌یابد؛ چراکه با گزینش پاسخ منفی، همچو هر انتخابی، همان‌طور که به چیزهایی دست می‌یابیم، چیزی را نیز از چنگ می‌دهیم.
زیرا هر گزینش، همان‌گونه که دستاوردی را داراست، از تاوانی نیز برخوردارست، که همان بهای آن است. «نه گفتن» انسان به خداوند با توسل به شیطان تنها به معنای آن است که به او قدرت سرپیچی کردن و کتمان کردن اهدا شده است، و امکان تحقق چنین خلقتی در هستی به او بخشیده شده است، حتا اگر آن «عصیان» به بهای تجلی تمامی زشتی‌ها و پلیدی‌ها باشد!؟ این حقی‌ست که خداوند با خلقت شیطان به انسان اهدا کرده است.
تمامی لذاتی که شیطان از آن‌ها سخن می‌گوید، هنگامی آفریده می‌شوند که انسان اقدام به کامیاب‌شدن از آن‌ها می‌کند، و این حقی است که با وجود این که خداوند، انسان‌ها را از بسیاری از آن‌ها نهی کرده است، ولی به همراه آن، حق «پاسخ منفی» به توصیه‌ی خود و عصیان‌نمودن را نیز به انسان عطا کرده است، و اگر غیر از این بود، انسان هرگز توانایی تفکر درباره‌ی آن‌ها را نداشت! آفرینشی که برای شیطان و گناهان نیز حقی قائل است و از این روی به آنان موجودیت می‌بخشد!؟ آن کس که در جست‌وجوی پیروزی قاطع یکی به نفع دیگری و پاک‌کردن جهان از پلیدی‌هاست، هنوز درنیافته که اگر چنین گزینشی مصلحت بود، خداوند هرگز شیطان را نمی‌آفرید و او هنوز به معنای راز نهفته در آن پرسش شیطان به جد نیاندیشیده است: «پس خداوند به چه سبب مرا آفرید»!؟
لوماکس خود را می‌کشد تا بر شیطان وجودش مستولی شود و ماریان، گناهان خود را نمی‌بخشد، از آن روی «خودکشی» می‌کند. دریغا، انسان برای «تنبیه» بخش شیطانی وجودش، راهی را برمی‌گزیند که آغازش به «ریاضت» و غایتش به «مرگ» منتهی می‌شود. پس خداوند لذت را به عنوان فدیه‌ی قربانی به انسان هدیه داد تا انسان با توسل به آن، غایت هستی‌اش، مرگ نگردد!؟
اما راز آن قربانی‌کردن تنها در غایتش نبود، بلکه در نیت و دستاوردهایش نیز نهفته بود. «انسان» برای آن که تمامی وجودش خدایی شود، خود را «قربانی» می‌کند و با «مرگ» به زندگی خویش پایان می‌بخشد. «او» به انسان فرمان می‌دهد تا برای حقانیت اعتقاداتش، خود را قربانی کند. آن‌گاه «او» درمی‌یابد که انسان برای اطاعت از خدای درونش، خود را قربانی می‌کند تا در نزد خویشتن ثابت کند اعتقاد به خدا برایش چیزی بیش از معامله است و از خود «ظن به نفاق» نسبت به خدایش را برطرف سازد، از این روی می‌خواهد به خویشتن نشان دهد که حاضر است تا پای جانش نیز تاوان دهد؟ اما افسوس که فرجام آن اثبات، «مرگ» شد!؟ «او» که انسان را چنین یافت، «نیت» او را پذیرفت، ولی «عمل» و «نتیجه» آن را نپسندید!؟ پس قربانی‌کردن خود را تنها در قالب دنیایی «مجازی»، مشروع دانست و از این روی «مناسک» و «نمایش» پدید آمدند تا آن‌ها تنها عرصه‌ای باشند که نیات تحقق یابند، ولی اعمال و رهاوردهای‌شان پس از نمایش برجای نمانده و در گستره‌ی واقعیت موجودیت نیابند.
ماریان پس از برخورد با شیطان وجودش فروپاشیده شده و از خود منزجر می‌شود و خودش را قربانی می‌سازد. لوماکس برای مبارزه با شیطان، آیا می‌بایست فرمان خداوند وجودش را مبنی بر قربانی‌شدن همسرش بپذیرد؟! این بار جان و زندگی لوماکس در میان نیست، تا به قربانی‌شدن رضایت دهد، بلکه جان و زندگی عزیزی از اوست!! پس «او» بار دیگر به انسان فرمان داد و این بار او را از قربانی‌کردن دیگری در راه خدایش منع کرد!؟
اما کدام یک از آن‌ها می‌توانست حقیقت داشته باشد!؟ خدای او در جایی به او امر به قربانی کرده بود و در جایی دیگر او را از قربانی‌کردن نهی کرده بود!؟! هر دوی آن‌ها، فرامین خداوند بودند و نادیده گرفتن هر یک از آن‌ها، گناه و جنایتی بزرگ!؟ درحقیقت هر دوی آن‌ها فرمان‌هایی بودند که در نزد «او» با توسل به معناهایی مشروعیت داشتند که در پس فرمان‌ها بودند. هنگامی که شخصی خود را قربانی خدایش می‌کند، به معنای آن است که درصدد اثبات اعتقاداتش در نزد خویشتن است.
درحالی که، اگر دیگری را قربانی «خدای خود» سازد، به معنای آن است که ای وای بر او، جنایتی را مرتکب شده است!؟ از این روی، آن دو فرمان با توسل به معنایی در محضر «او» پذیرفته شدند که اگر هر کس با نادیده‌گرفتن معانی‌شان، فرمان‌ها را به جای آورد، ملعون شود. پس «نفرت» آفریده شد که به «نفرین» کشیده شود.
باری، پاره‌ای از آن بخش از وجود انسان که خدایی نبود، ولی لذت حاصل از آن، موجب تداوم زندگی می‌شد و زین‌روی، تاوان بخش خدایی او را می‌پرداخت، موجودیت یافت که چون بر بخش خدایی وجود انسان حسادت ورزید، «شیطان وجودش» را پدید آورد. شیطان از میان گزینش‌ها، «نه» را برگزید و آن‌گاه تمامی «زشتی‌ها» و «پلیدی‌ها» بر او نازل شدند و بار آن‌ها آن‌قدر بر او سنگین آمد که جهان را برایش تیره و تار ساخت!!
شیطان که چنین خود را بازنده یافت، به انسان پناه برد تا با فریفتنش بر تنهایی خویش مستولی شود و به هر کس و هر چیز که رسید «دشنام داد»، «گناه کرد» و «فریفت». «او» که شیطان را چنین درمانده یافت، او را نیز نادیده نگرفت، و به وی فرصت داد تا با پناه‌بردن به انسان، «بگوید»، «بشنود» و «انجام دهد»، آن‌چه را که «غم‌ها» و «رنج‌های» او را تسلی بخشد!؟! بنابراین، «مدارا» آفریده شد که صفتی «خداگونه» بود.
سایت خزه
منبع : وب سایت سینمائی هنر هفتم


همچنین مشاهده کنید