پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


شهرزاد قصه‌گو


شهرزاد قصه‌گو
من از کودکی، از روی غریزه یا به صرافت طبع، یا شاید هم به تاًسی از فضای پرهیاهوی کوچه‌های تودرتوی احمدآباد که در آن‌‌ها سال و ماه نوباوه‌گی‌ام را پشت سر گذاشتم، همه چیز را در شکل و رنگ می‌دیدم، با آن ذهن خام و نارس هیچ دریافتی از پس پشت چهرهٔ آدم‌ها نداشتم؛ هنوز هم در میان‌سالی ـ یا دقیق‌تر بگویم در آستانهٔ پیرانه‌سرـ ندارم، و اگر به اقتضای داستان، که حالا دیگر حرفه‌ام شده است، چهره یا آدمی که می پردازم بیش‌تر به اتکای همان شکل و رنگ است، و صدایی که می‌شنوم، یعنی صدای گفت و گو.
داستان برای من نوعی سینماست، تصویر ـ یا توصیف ـ است به اضافهٔ گفت وگو؛ اگرچه تصویرـ یا توصیف ـ در داستان نرمش و انعطاف بیش‌تری دارد، و به ازای چند لایه بودن آن تخیل خواننده را بیش‌تر بر می‌انگیزد.
اما آشنایی من با سینما، در همان کودکی، با تصویرـ یا با شکل و رنگ ـ نبود، بلکه در آغاز با صدا بود. منظورم صدای فیلم، یعنی صدای موسیقی و صدای زمینه ـ افکت ـ و صدای گفت وگوست. سینما «شهرزاد» ـ که حالا دیگر سال‌هاست اثری از آن نیست ـ تا خانهٔ ما چیزی بیش از دویست سیصد متر فاصله نداشت، و تئاتر «حافظ» از آن هم نزدیک‌تر بود.
من تصویر فیلم‌ها ـ و نمایش‌ها ـ و شکل و رنگ سرشته در آن‌ها را به کمک صداها و به نیروی تخیل کودکانه‌ام در ذهن می‌ساختم؛ زیرا صدا یگانه چیزی بود که از میان میله‌های جلو در سینما می‌شنیدم. شهرزاد برای من ـ و برای خیل عظیم بچه‌های سرتغ و پاپتی احمدآباد و «عروسی» ـ قصه می گفت، و البته برای آن که زوایا و خفایای قصه را بهتر دریابیم با چشم سر دقایق عکس‌ها و نقاشی‌ها و دیوارکوب‌های سردر سینما را می‌کاویدیم.
روزی را که پا به درون سینما گذاشتم خوب به یاد دارم. سالن تاریک بود، و رشتهٔ شعاع نور خیره‌کننده‌ای که از روزن آپارات‌خانه به پرده می افتاد مرا به وحشت انداخت، اما به روی خود نیاوردم؛ زیرا که عمویم مچ دستم را گرفته بود.
تا چشمم به تاریکی عادت کند. منگ بوی نای آمیخته به توتون و آمونیاک و رطوبت گچ طبله کردهٔ دیوارها بودم، و بیش از تصویر گذران روی پرده نگاهم به سرهای بالا گرفته و دهن‌های اغلب نیمه باز آدم‌هایی بود که، رج به رج، روی صندلی‌های به هم جوش خوردهٔ آهنی نشسته بودند و به بازتاب رقصان رشتهٔ نور خیره شده بودند. در همان دقایق اول سرم به دوران افتاد، و در چشمانم و حلقم سوزشی احساس کردم، که حتماً از سنگینی هوای سالن بود.
از آن فیلم که «هرکول» نام داشت، کرهٔ بازوی روغن مالی شده و پنجه‌های نیرومندی را به یاد دارم که در زیر فشار هفت تخته سنگ عظیم استقامت تحسین‌آمیز قهرمانی را نشان می داد که مردم محلهٔ ما برایش کف می‌زدند و، در غریو هلهله و هورا، سوت بلبلی می‌کشیدند. یادم می آید که یکی هم در آن میان، از آخر سالن، شیشکی بست که با سرزنش و دشنام عده‌ای روبه رو شد. من آن روز از خود سینما، از آن چه بر پرده دیدم، قلمرو تخیلاتم شکل و رنگ گرفت، و به این ترتیب بود که تصویر بر صدا چربید، و شاید نیروی تخیل آزاد مرا مشخص و محدود کرد.
من همواره داستان را به سینما ترجیح داده‌ام، زیرا که در سینما بیش از هر عضو دیگری ما چشم‌مان را به کار می گیریم و آن‌چه را می‌بینیم بلافاصله احساس می‌کنیم و رویدادها را در حین وقوع تجربه می کنیم. بنابراین دامنهٔ احساس ما تابع چشم‌مان است که تصویر به ما تحمیل می کند. در تصویر سینما ما با واقعیت صوری معین ومنجز، با لحظه‌ای خاص در زمان، سر و کار داریم، و از عنیت به ذهنیت می رسیم.
این روند در داستان، کمابیش، بر عکس است؛ یعنی ما از ذهنیت به عینیت می‌رسیم. در داستان لفظ به اعتبار دلالت بر معنی، احساسی که کلمات در ما برمی انگیزند، و لفظ چون کار خود را که دلالت است انجام داد، به مقدار فراوان، علت وجودی خود را از دست می دهد؛ آن چه می ماند احساس یا تصویری است که در ذهن ما به جا مانده است، احساس و تصویری که تا حد زیادی ساخته و پرداختهٔ خود ماست. به خلاف سینما، که آدم‌ها در آستانهٔ ورود به صحنه، از حیث صورت وخصوصیات دیگر، شناخته می‌شوند، در داستان چهرهٔ آدم‌ها ذره ذره و ناپیوسته در آینهٔ خیال ما منعکس می‌شود. از این رو داستان ابعاد ثابت و محدودی ندارد؛ زیرا کیفیت دیداری، و حتی شنیداری، آن مشخص نیست، و آن‌چه ما بر صفحه کاغذ می‌خوانیم چون رشته‌ای نامریی از میان اندیشهٔ ما سیر می کند و با حواس و خیال ما در هم می آمیزد.
باری، من در سینما تجربهٔ داستان نویسی کردم. اولین داستان‌هایم را محصور در حلقه‌های پنج دقیقه‌ای «کداک» و «آگفا» نوشتم، و حالا که می اندیشم می بینم چه خوب بود که حلقه‌های فیلم پنج دقیقه بیش‌تر نبود و ما هم پول کافی برای خریدن حلقه‌های بیش‌تر نداشتیم، و این بود که قصه‌های کوتاه می‌نوشتیم تا در همان پنج دقیقه ـ حتی کم‌تر ـ فشرده شوند، چون گاهی مجبور بودیم صحنه‌هایی را به تکرار ـ دو و گاهی سه برداشت ـ بگیریم.
سینمایی که ما در جوانی به آن روآور شدیم صرفاً برای خود سینما بود، گیرم می‌خواستیم با آن اسمی هم در آوریم، اما هرگز در پی درآوردن نان نبودیم، و اگر هم می‌بودیم نانی از آن در نمی‌آمد. آن سینما، اگر چه «آماتور» بود، سینمای محض، سینمای ناب، بود و من یکی هر وقت فیلمی را می بینم که نظرم را می گیرد به یاد آن سینمای «آماتور» می‌افتم، سینمایی که با نوعی آزادی و سَبُک‌روحی همراه بود و در قالب تنگ «سینمای حرفه‌ای» ـ که از آن بوی اسکناس به مشام می رسید ـ نمی‌گنجید. من، به نوبت خودم، کیفیت ارایهٔ معنای موجز را از آن سینما آموختم، دیگران را نمی دانم.
محمد بهارلو
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید