جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


من افیلیا هستم، بدرود…


من افیلیا هستم، بدرود…
● به مناسبت درگذشت سودابه اسكویی؛ بازیگر و كارگردان تئاتر
زمستان ۱۹۹۱ به دیدارش رفتم. از آلمان به روسیه دوران گورباچف. در دل جنگل شمال مسكو خانه داشت. با شوی و دختركش شیانه. «می دونی حسینی، اسم دخترم شیانه است این اسم رو از یكی از مقاله های طبری كه در ستایش زن نوشته شده پیدا كردیم كه به معنی نخستین زن در ایرانه از اسم های قدیمی ما.» تقریباً هر روز با او به جنگل پر از سپیدار و صنوبر و كاج می رفتم و در هوایی پاك و جانبخش از هر دری حرف می زدیم، بیشتر او می گفت:
«حالا دیگر اروپا نشین شدی، حسینی! یه پایت آلمان و یه پایت پاریس! اینجا برای روس ها دیدن پاریس یكی از آرزوهایی است كه فعلاً توی خواب می تونند برآورده ش كنند.»
و بعد از تئاتر می گفتیم، بیشتر او می گفت:
«در اینجا در جامعه تئاتری، پیتر بروك و گروتوفسكی محبوبیت خیلی زیادی دارند. شنیده ام كه در پارس فعالیت می كنند. اگر امكان و فرصتش بود وقتی برگشتی برام از كارهاشون بفرست... اینجا كه فعلاً صحنه ها رو هرج و مرج و ... گرفته. اوضاع فعلی هنر به خصوص تئاتر خیلی به هم ریخته است. سال ها محرومیت و سانسور دولتی باعث شده همگی بیفتند اونور بوم، تقلید از فرمالیسم افراطی تئاتر اروپا حسابی مد شده خیلی از صحنه ها رو ابتذال پر كرده و تئاتر روس هر روز به طرف تجاری شدن پیش می ره. هرچند هستند كسانی مثل توستانگوف یا استادم آناتولی واسیلیف كه با اجرای خوب و پژوهش های ارزشمندشون راه استانیسلاوسكی و واختانگف و مایرهولد و گروتوفسكی ها رو دارن ادامه می دن...»
یك روز هم صحبت از اجرای «سه خواهر» به میان آمد كه به كارگردانی پیتر اشتاین (Peter Stein) سال گذشته از برلین مهمان صحنه های تئاتر مسكو بود. سودابه كه دلبستگی ویژه ای به آنتون چخوف داشت گفت:
«خوب بود. كمی هم تقلید از اجرای صد سال پیش اجرای استانیسلاوسكی. همون اجرای معروفی كه چخوف زیاد راضی نبود. من بیشتر انتظار داشتم رد پایی از مدرنیسم آلمانی توش ببینم. ولی بازی ماشا (یوتا لامپه Jutta Lampe) و ایرینا (كورینا كرشهوف Corrina Kirchhoff) خیلی خوب بود...» آخر او نقش ایرینا را در اجرای مادرش مهین اسكویی به عهده داشت. سال ۱۳۵۶ اما چند هفته پیش از اجرای عمومی در تالار سنگلج، چشم تنگی ها و دسیسه ها باعث شد تا او از كار كناره گیری كند. ولی در تمرینات شش ماهه مان شاهد یكی از برجسته ترین بازی های سودابه بر صحنه بودم كه متاسفانه تماشاگران بخت تماشای لحظات ناب بازیگری او را از دست دادند. طراوت بازی او حتی بیشتر از بازی درخشانش در نقش ناستیای «در اعماق» ماكسیم گوركی (سال ۵۴) در كنار ساتین؛ مهدی فتحی بود. سودابه اسكویی در سراسر زندگی شیفته دو پرسوناژ بود: نینا (مرغ دریایی چخوف) و افیلیا (هملت شكسپیر). افیلیای نازنین. بی جهت نبود كه پایان نامه بازیگری اش، هم در دانشكده هنرهای زیبا (سال ۱۳۵۳) و هم در «كنسرواتوار ملی هنرهای نمایشی مسكو» نقش افیلیا بود.
این را هم به خوبی به یاد دارم كه در سال ۱۳۵۶ هرگاه به دیدن فیلم «هملت» اسمو كتونفسكی می رفتم، پیكان قهوه ای رنگش جلوی سینمای «شهر قصه» پارك شده بود. سودابه پیش از من در آنجا بود و بیش از من هملت را دیده بود: بیست و هشت بار. هربار هم تنها می آمد و دور از هر آشنایی در جای تاریكی از سالن می نشست و بعد از فیلم هم بلافاصله غیبش می زد. یكی از آن روزهای سرد جنگل نوردی مان برایم تعریف می كرد كه صبح روز ژوژمان بازیگری «كنسرواتوار مسكو» از خانه بیرون زده و در دل طبیعت به شكار حشرات و گل های ریز صحرایی رفته بود و بعد همه آنها را در صحنه پریشان حالی و لحظه مرگ افیلیا در دامن سفیدش ریخته بود و جابه جا میان بازی و مونولوگش به تماشاگران هدیه می داد:
«آقا، این اكلیل كوهی برای شما ... این سنجاقك هم برای شما... این هم شاخه ای بابونه، نشان اندیشه ... خانم، این گل مروارید را به موهاتان بزنید... و این زنبور طلایی ... و این هم گل آهودوستك صحرایی برای شما ...»
آنگاه به سوی استادش می رفت و می گفت:
«آقای عزیز، دلم می خواست چند تا بنفشه هم به شما بدهم، ولی پس از مرگ پدرم همه شان پژمرده شدند...»۱
وقتی آن بعدازظهر لعنتی و داغ تابستان (۲۵ تیر ۱۳۸۵) به بیمارستان آراد رفتم، او را بر تخت ICU دیدم، با چهار دیواره ای آبی رنگ از پرده. همو افیلیا بود، اجرای سوم او در این نقش، آخرینش و چه تلخ، اما این بار تماشاگرانش كم بودند، چهار نفر، دخترش شیانه، همسرش، بیتا و من. چشمانش باز بود، باز باز، به طرف پنجره، «به ردپای مرغان آسمان» ۲ با موهایی تراشیده و یك سر سفید سرش، بافته از نور، رخسارش آرام با تبسمی دلنشین، نیلوفر صبحگاهی، با پوستی سفید به رنگ پرهای كاكایی چخوف ،۳ همو نینا، كه دیگر نبود، نبود كاكایی ما، پر كشیده بود. «با كنفی به سفیدی برف كوهساران، آراسته به گل های خوشبو، به گور رفت، بی آنكه عشقی پاك، باران اشك بر او بریزد...» ۴
چند روز پیش، دوست بازیگری در سوگنامه ای برای سودابه اسكویی نوشته بود: «او در نیمه راه ماند، به منزل مقصود نرسید، و ناكام ماند». اما من این گونه نمی بینم، در این راه، ناكام كسانی بوده و هستند كه با كار انبوه و رج زدن های ارزان به اوج شهرت و تمكن رسیده -نارسیده از صفحه روزگار محو شده- می شوند، لیكن بوشنر و حسن مقدم ها، سارا برنار و چیشلاك ها با آثار اندك خود همواره در تاریخ هنر زنده خواهند ماند. اگر بازی سودابه را در نقش آدلا (خانه برناردا آلبا) و ناستیا (در اعماق) می دیدیم، یا به طراوت و ژرفای نگاه و شناختش از دستاوردهای تئاتر امروز جهان پی می بردیم دیگر جایگاه هنری اش را هرگز چون قواره های چیت متر نمی زدیم. او یك روشنفكر واقعی در هنر بود و یگانه دلبستگی اش صحنه تئاتر. اگر بیماری مهلك به او تاخت نمی آورد بی تردید صحنه های ما در آینده از آثار پرشور و دل انگیزش برخوردار می شد. دریغا!... بازگشتش به ایران دردناك بود؛ همه راه ها به رویش بسته.
هنوز هم دلیلش را نمی دانم. او كه سرزمین و مردمش را دوست می داشت! نمی دانم. نمی دانم... روزی برایم چنین می گفت: «می دانی، وقتی وارد سرزمینی می شوی كه وطن نامیده می شود و هنرمندانش را می بینی كه گرسنه اند، اسیر اعتیادند، در دریایی از دروغ و ریا غوطه ورند، و در بستری از جاه طلبی ها و اخلاق پست ملوك الطوایفی گرفتار شده اند دیگر دچار خفگی می شوی و بیشتر از زندگی در كشورهای غریب احساس غربت می كنی...» جان كلام، بخشی از نامه بلند سودابه اسكویی را بخوانیم كه در مرز سی سالگی چگونه به تئاتر و جامعه می اندیشید:
«... سپاس برای زحمتی كه دادم و شما ما را خجالت. نشریه شماره ۳ سندیكای تئاتر، خبر از جان گرفتن و روح دمیدن به تئاترهای خسته از سال های دور و بی شمار فعالیت ها و سرآخر دست های خالی، ناامیدی ها و دلسردی ها است. اگر چه در این برهه كارها به مراتب مشكل تر و پیچیده تر خواهد بود ولی وقتی انسان می داند كه این راه به كدامین سو می رود و مقصد كجا است نیروی عشق و علاقه او به این هنر سرشار از هستی و هستی بخش كمك خواهد كرد تا تمامی موانع را با خلق زیبایی و خلاقیت های مختص به خودش از سر راه بردارد و تبدیل به چنان وسیله برایی برای طرح مسائل اجتماعی كند كه به گمان من هیچ هنر دیگری نمی تواند به پای آن برسد. دوران ما دوران جوشش ها و جبران خیلی از كمبودها است. سرنوشت تاریخی برای نسل ما چنین مقدر داشته است كه در یك دوران شگرف و پرحادثه انقلابی زاده شویم و زیست كنیم... امیدوارم كه با عمل مان در خور این دوران باشیم.
حسینی حتماً منو در جریان خبرهای مربوط به سندیكا و دیگر خبرهای هنری كشورمان بگذار، در همه زمینه ها، مثلاً لطفی (محمدرضا) چه كار می كنه، ثمیلا (امیر ابراهیمی)، شهاب (موسوی زاده) و دیگران؟ و خواهش می كنم كه همه نشریات در این زمینه را حتماً برای من بفرست. در مورد خرجش هم برای بابا خواهم نوشت كه تو رو دریابد...»
و در جایی دیگر از همین نامه به گونه ای غیرمستقیم می پردازد به اعتراض یا انتقاد از جامعه ای (اتحاد جماهیر شوروی) كه در آن می زیست: «... شرایطی كه من در اینجا درش زندگی می كنم خواست ها و راه حل های دیگری از زمانه می طلبد و من می خواهم با توجه به مسائل و مشكلات و حتی جزییاتی كه در كشور ما به خصوص در چنین لحظاتی مطرح هست، در خودم یك هماهنگی به وجود آورم. نمی دانم منظورم رو متوجه هستی یا نه؟ به طور كلی گفته باشم، مشكلات زمان حاضر ما، مشكلات گذشته اینجا بوده و من نمی خواهم تماماً در مشكلات زمان حاضره اینجا غرق شوم، اگرچه می دانم كه مشكلات فردایی ما خواهد بود. ولی با وجود اینها نقش زمان را در این میان نباید نادیده گرفت.
البته باید بگم مشكلاتی كه در این مرحله تاریخی مطرح است به مراتب و هزاران بار بیشتر و مشكل تر از مسائلی است كه ما، در زمان حاضر، با آن روبه رو هستیم. من ممكن است برای چندین سال دیگر در اینجا زندگی كنم ولی نمی خواهم غافل از لحظه های آنجا باشم... می خواهم لحظه هایی كه در آنجا می گذرد من هم در احساس و دركش شریك باشم. روشن شد؟ نه؟ خب دیگه، روشن تر نمی تونم بنویسم. نامه رو بگذار جلوی نور خورشید زمانه، خود به خود روشن خواهد شد... و اما در مورد انطباق «سیستم» با كارهای عملی خودت باید بگم خیلی خیلی خوشم آمده و توصیه خیلی جدی دارم كه حتماً این كار رو ادامه بده، چون در جریان آن به چیزهایی نو خواهی رسید كه می توان حتی به راه حل های تازه تری كه شرایط زمانی و تاریخی از ما طلب می كنه دست پیدا كرد.
این فكر همیشه منو مشغول داشته بود ولی متاسفانه من استعداد آنچه را كه فكر می كنم نمی تونم به وسیله قلم روی كاغذ بیارم. ولی مطمئن هستم كه در زمینه تئاتر می باید به راه های جدیدتری متوسل شد، چون زمانه، زمانه دیگری است. مثلاً من در اینجا در تئاتر «لنینسكی كامسامول» نمایشنامه ای دیدم كه كارگردانش «زاخاروف» زبان جدیدی برای بیان مسائل دوران خود پیدا كرده. مسئله، مسئله جدیدی نیست و آن شناساندن چهره كریه و مرگ آفرین امپریالیسم است. ولی چون این مسئله به دفعات در اینجا تكرار شده این است كه اگر تو امروز این موضوع مهم زمان را با بیانی تازه و حتی با فرمی نو بیان كنی تاثیر آن چیز دیگری خواهد شد. نمایشنامه ای بود كه از تمامی امكانات هنری (نقاشی، موسیقی، باله، آواز، نرمش و...) به نحوی عالی استفاده كرده بود.
خلاصه مطلب این است كه كاری را كه شروع كرده ای خیلی خلاقانه ادامه بده، مطمئن هستم به جریان های تازه ای از سرچشمه های این هنر دست خواهی یافت. می دانی كه سرچشمه های فراوانی هست كه به دریای خلاقیت می پیوندد و انسان می باید به نهایت آن دست یابد. كشف سرچشمه آفرینش به نظر من بزرگترین خوشبختی است كه نصیب انسان می شود. خوشا به حال كسی كه به آن دست یابد...»۵
پی نوشت ها:
۱- نمایشنامه «هملت»، اثر ویلیام شكسپیر، ترجمه به آذین، سازمان كتاب های جیبی، سال ،۱۳۴۶ پرده چهارم، صحنه پنجم، صفحه ۲۱۰.
۲- هایكو.
۳- كاكایی در شمال ایران همان «مرغ دریایی» است كه به باور صیادان آزاد خزر حامل روح ماهیگیرانی است بازنگشته از دریا؛ عزیز و غیرقابل شكار. همچنین عنوان نمایشنامه ای است از آنتون چخوف.
۴- هملت، ویلیام شكسپیر، ترجمه به آذین، پرده چهارم، صحنه پنجم، صفحه ۲۰۰.
۵- نامه از مسكو، فروردین ۱۳۶۱.
ناصر حسینی مهر
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید