پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مصافحه با آستین


مصافحه با آستین
زمستان بود اما با چنان شدتی عرق می ریخت كه گویی سی و دو طبقه ساختمان زیراكس در خیابان سوم نیویورك را با پای پیاده بالا آمده است، هنوز جابه جا نشده بود كه با تلخی گفت: خراب كردیم و رفت. قبلاً گفته بود قرار است امروز از موسسه ای بازدید كنیم كه چند بانك اطلاعاتی و عكس را در مالكیت خود دارد و در صورت توافق شاید بخشی از اطلاعات و عكس و به ویژه نقشه های قدیمی مورد نیاز نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد را از آنها خریداری كنیم. از همان اواسط سال ۱۳۶۹ كه به نیویورك آمد و در مقام دیپلمات و مسئول بانك اطلاعات نمایندگی جمهوری اسلامی ایران آستین های خود را بالا زد، لحظه ای از پا نمی نشست و می كوشید چنان بانك اطلاعاتی ای تدارك كند كه دست و بال دیپلمات های ایرانی هیچ گاه خالی نماند. ملاقات آن روز او نیز برای تحقق این مهم بود. گفت: قرار ما برای ساعت ۱۰ صبح در خیابان سوم در منهتن نیویورك تنظیم شده بود و راس ساعت مقرر خانمی شیك پوش كه مجرب نیز می نمود در برابر ورودی ساختمان به استقبال من و رضا همكار دیگرم آمد.
هنوز مواجهه كامل نشده بود كه خانم میزبان دستش را به سمت رضا دراز كرد. رضا نه گذاشت و نه برداشت فوری با دست چپ، آستین كت اش را بر روی دست راست كشید و آستین را به سمت خانم برد و به انگلیسی جمله ای را زمزمه كرد. خانم آستین كت رضا را فشرد و به سمت من برگشت. من نیز به تصور اینكه با توجه به سابقه طولانی زندگی رضا در نیویورك و كار در نمایندگی این روش جزء پروتكل آشنایی وزارت خارجه ایران است، اقدام رضا را عیناً تكرار كردم. باید می بودی و چهره خانم میزبان را می دیدی. برگشت گفت همه ایرانی ها بیماری پوستی دارند. نگو رضا قبلاً در توجیه مصافحه با آستین عذر آورده بود كه بیماری پوستی دارد و بعد با دقت تمام تغییر تدریجی چهره بشاش خانم میزبان را كه بعد از رضا با آستین او روبه رو شده بود با حركت كند (اسلوموشن) توصیف كرد و شلیك خنده بود كه فضای دفتر را پر كرد.
البته خانم میزبان، تا انتهای دیدار كه اجازه نداده بود از نیم ساعت تجاوز كند مات و مبهوت باقی مانده و خلاصه قول همكاری آتی را هم نداده بود.
این حادثه در سال ۱۳۶۹ در نیویورك رخ داد و در آن سال مسئولیت دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی در سازمان ملل متحد با این بنده بود. دفتر منهتن خبرگزاری كه در طبقه سی ام ساختمان زیراكس در نبش خیابان سوم و چهل و دوم منهتن قرار داشت با دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد در طبقه سی و چهارم ساختمان بلوكراس- بلوشیلد در خیابان سوم و چهلم نیویورك به اندازه دو سه دقیقه پیاده روی فاصله داشت. به همین علت رفت و آمد دائمی میان كاركنان دو دفتر برقرار بود كه البته قبل از هر چیز بر دوستی های بی غل و غش استوار بود. و دوستی كه مسئول بانك اطلاعات نمایندگی بود آن روز سر راه آمده بود تا قبل از هر كس مرا در جریان حادثه آن روز قرار دهد.
همه اینها را نوشتم تا خوانندگان كتاب شیرین و پرخنده «عطر سنبل، عطر كاج» بدانند اگر ایرانی باشی و مسلمان و مبادی به آداب مسلمانی و به خارج بروی مشابه حوادثی كه نقل كردم فراوان برایت رخ می دهد و سال ها بعد می توانی آنها را به یاد آوری و یا همانند خانم فیروزه جزایری دوما روایت كنی و حسابی بخندی، البته به شرط آن كه انصاف به خرج دهی و خودت را از میانه حوادث حذف نكنی و دنبال جنت مآبی نباشی و قوم و خویش بخت برگشته را هدف شادی و سرور دیگران ننمایی.
فیروزه جزایری دوما هفت ساله بوده كه به همراه خانواده به آمریكا می رود و در ایالت ایرانی پسند كالیفرنیا رحل اقامت می افكند. او فراز هایی از زندگی و حوادثی را كه با آن رویا رو شده در كتاب «عطر سنبل، عطر كاج» قلمی كرده است: از كودكی تا امروز كه خود كودكانی را آغوش دارد و شوهری فرانسوی را نیز به جلد ایرانی، درآورده است. قهرمان داستان جزایری پدر او است و هرجا توانسته بر این مرد سخت كوش تلنگری، نیشی، طعنه ای بزند كوتاهی نكرده است، شاید بخشی از شیرینی كتاب نیز روایت زندگی مهندس كاظم جزایری باشد. پدر كه مهندس شركت نفت بوده و در زمان دانشجویی مدتی در تگزاس و كالیفرنیا زندگی كرده از عاشقان سینه چاك آمریكا است اما با این وجود زبان انگلیسی اش چندان روان نیست. فیروزه جزایری می نویسد: «رفتن به آمریكا هم هیجان انگیز بود و هم دلهره آور اما دست كم خیالمان راحت بود كه پدر به زبان انگلیسی مسلط است...
خیال می كردیم آمریكا خانه دوم او است. به آمریكا كه رسیدیم احتمال دادیم پدر زندگی خودش را با یك نفر دیگر اشتباه گرفته است. از نگاه متعجب صندوقداران مغازه ها، كاركنان پمپ بنزین و گارسون ها می شد حدس زد كه پدر به روایت خاصی از زبان انگلیسی صحبت می كرد كه هنوز میان آمریكایی ها رایج نشده. در جست وجوی Water Closet (اصطلاحی قدیمی برای توالت) توی یك فروشگاه بزرگ معمولاً به دستگاه آب سردكن یا بخش مبلمان منزل می رسیدیم. به لطف ترجمه های پدر، خودمان را از سگ داغ(Hot Dog)،۱ ماهی گربه ای (Cat Fish)۲ و توله سگ ساكت (Hush Puppy)۳ دور نگه داشتیم و هیچ مقداری از خاویار نمی توانست قانع مان كند كه به كیك گل (Mud Pie)۴ لب بزنیم.
تعجب می كردیم پدر چطور بعد از مدت ها تحصیل در آمریكا، این همه سوءتفاهم زبانی با مردم آنجا داشت. به زودی فهمیدیم كه دوران دانشگاهش عمدتاً توی كتابخانه گذشته و در آنجا از هر تماسی با آمریكایی ها به جز استادان مهندسی اش پرهیز كرده بود. تا وقتی مكالمه محدود بود به بردار ها، كشش سطحی مایعات و مكانیك سیالات، او به مهارت مایكل جكسون با كلمات می رقصید اما یك قدم دورتر از دنیای درخشان مهندسی نفت، زبانش پیچ می خورد.»
البته نویسنده در این باب تنها به پدر و اندكی نیز به مادر توجه نشان داده، مسلماً اگر قدری با حوصله بیشتری به اطراف خود می نگریست، می توانست رویدادهای تلخ و شیرین فراوانی را روایت كند به ویژه اگر سر و كارش با هیات های دیپلماتیك و اعزامی از مركز می افتاد شاید روایاتش شیرین تر و خواندنی تر می شد.
فیروزه جزایری در زوایایی از كتابش چندان سهل و روشن خلق و خو و داوری آمریكایی ها را می نمایاند كه حظ می كنی. او می نویسد: «سال هایی كه در بركلی بودم با فرانسوا آشنا شدم، مردی فرانسوی كه بعدها شوهر من شد. در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در آمریكا مثل این است كه اجازه ورود به همه جا را روی پیشانی ات چسبانده باشند. فرانسوا كافی بود اسم آشكارا فرانسوی اش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند. فرض این بود كه او روشنفكری است حساس و كتاب خوانده و هنگامی كه مشغول زمزمه اشعار بودلر نیست، وقتش را با خلق نقاشی های امپرسیونیستی می گذراند. به نظر می آید كه هر آمریكایی خاطره خوشی از فرانسه داشته باشد.
«عجب كافه محشری بود.» مزه آن «تارت تاتن» هنوز زیر زبانم است»! تا جایی كه می دانم فرانسوا آن «تارت تاتن» را درست نكرده بود اما مردم خوشحال می شدند به او اعتبار بدهند. من همیشه می گویم: «می دانید كه فرانسه یك گذشته استعماری زشت دارد، ولی این برای كسی مهم نیست. مردم شوهرم را می بینند و یاد خوشی هاشان می افتند. من را می بینند و یاد گروگان ها می افتند.» از زیبایی های كتاب یكی شرح سفرهای مكرر خانواده جزایری به لاس وگاس است. پدر خانواده شیفته آن «لانه فساد» است. «مراسم سفر همیشه یكسان اجرا می شد. پنج صبح بیدار می شدیم و پنج و ربع توی جاده بودیم.
روز قبل از سفر باك بنزین پر می شد. موتور ماشین بازدید می شد، چمدان ها بسته می شد، و شیشه جلوی ماشین تمیز می شد، همه به لطف پدر. در مهم ترین بخش مراسم مادر قرآن را می گرفت بالای چارچوب در و یكی یكی از زیرش رد می شدیم. با این كار خیال پدر و مادر راحت می شد كه سفری امن و بدون جریمه رانندگی خواهیم داشت. من همیشه از توسل به مذهب در رابطه با لاس وگاس معذب می شدم، مطمئنم پیامبر هرگز چنین جایی را تائید نمی كرد. به لاس وگاس كه می رسیدیم، می رفتیم هتل استارداست. پدر می رفت جلو میز پذیرش و سراغ رفیقش را می گرفت، مردی كه سپرده بود اَل صداش كنیم.
با وجود علامت «اتاق خالی نداریم» ال توانا یك اتاق برامان جور می كرد. البته این عملیات مخفی مستلزم دست دادن با او همراه یك اسكناس پنج دلاری بود. پدر با این حركت فرانك سیناترایی اش خیلی حال می كرد، و همیشه داستان هایی از مبادلات میان خودش و ال تعریف می كرد، و یك برخورد پنج دقیقه ای را تا حد یك ماجرای دوساعته كش می داد. سال ها بعد از پدرم پرسیدم چرا هیچ وقت از قبل اتاق رزرو نمی كرد. جواب داد: این جوری هیجانش بیشتر بود. من و مادر می ماندیم توی اتاق و پدر می رفت سراغ میزهای بازی بیست و یك. همه - جز قماربازها- می دانند كه از قمار پول درنمی آید. پدر همیشه عقیده داشت خیلی به برد نزدیك می شود اما به خاطر یك اتفاق پیش بینی نشده- مثلاً بردن یك نفر دیگر- می بازد.
چند ساعت بعد از رسیدن، مادر می گفت وقتش است برویم و پدر را پیدا كنیم. پدر را كه می دیدیم، بعد از آن نوبت بوفه ۹۹/۳ دلاری هرچی می تونی بخور بود. این پدیده آمریكایی تنها ورزش استقامتی بود كه خانواده ما در آن ورزیده بود. حتی وقتی پدر تازه صدها دلار سر میز بیست و یك باخته بود، احساس می كردیم با خوردن غذایی بیش از آنچه برایش پرداخته بودیم، سرشان كلاه می گذاریم. با پر كردن شكم مان تا جایی كه دل درد بگیریم، حس می كردیم از لاس وگاس زرنگ تریم.» و این دور ظاهراً در لاس وگاس ادامه می یافت تا به خانه بازگردند. برش هایی از زندگی ایرانیان مقیم آمریكا را در «عطر سنبل، عطر كاج» می یابیم كه شیرینی واقعیت در آن موج می زند: «هر سال در جشن شكرگزاری، همه فامیل جمع می شویم توی خانه مرتضی پسرعمه ام. مادر خوراك سنتی میگو درست می كند و می آورد. عمه صدیقه لوبیا پلو با گوشت، و عمه فاطمه باقلوای خانگی.بقیه هم غذای ایرانی مورد علاقه شان را درست می كنند و همه غذاها چیده می شوند كنار بوقلمون شكم پر و مخلفاتش. بعد آخرین اخبار فامیل رد و بدل می شود. معمولاً شایعاتی درباره اینكه كی قرار است با كی عروسی كند. بعد كه همه شایعات گفته شد و افراد مربوط همه اش را تكذیب كردند، به پاس زندگی مان در آمریكا و بخت بزرگ بودن كنار هم شكرگزاری می كنیم. بعد درباره بوقلمون حرف می زنیم.
- بوقلمون چقدر بی مزه است،
- تازه مخلفاتش بدتر است،
- آمریكایی ها واقعاً بوقلمون دوست دارند؟
- گمان نكنم.
در همین حال تمام غذاها- از جمله بوقلمون و مخلفاتش- خورده می شوند و همگی این سنت آمریكایی را به جا می آوریم كه شكم مان پرتر از بوقلمون بشود. بعد نوبت دسر است: باقلوا، میوه و شیرینی، پای كدو و بستنی ایرانی.»
در گزارش های خانم فیروزه جزایری از زندگی عمدتاً رضایت بخش او در آمریكا رگه های صداقت به وضوح نمایان است به ویژه آنجا كه شاید چندان عقلانی ننماید كه بعد از ۲۷ سال از شركت در تظاهرات معروف سال ۱۹۷۷ در واشینگتن به نفع فرح و شاه یاد كند و باز هم جالب تر فرار از صحنه درگیری و پیوستن به تور دور واشینگتن، در حالی كه دوستان و همراهان ایشان در تظاهرات ماندند و یك دست كتك سیر از دست دانشجویان ضد شاه خوردند.
«بعد از سه ساعت، (دیدن) چهار اثر تاریخی و متعاقب آن یك تاكسی سواری طولانی، رسیدیم به هتل. سالن هتل پر بود از آدم های باندپیچی شده كه ماجراهای وحشتناكی برای هم تعریف می كردند. با دیدن آن همه مجروح، پدر برگشت طرف من و مادر و گفت: به كسی نگویید كه ما توی تور شركت كرده بودیم. خوب نیست بفهمند وقتی همه زخمی شده بودند به ما خوش می گذشت. قبل از اینكه بتوانم به پدر بگویم كه در آن تور هیچ خوش نگذشته بود، یكی از دوستانش - كه حالا دستش به گردنش بسته شده بود- صدایش كرد:
این همه وقت كجا بودید؟ كم كم می خواستیم به بیمارستان ها زنگ بزنیم. پدرم آهی كشید، خب، مجبور شدیم پیاده برگردیم.» اگر بیش از این از كتاب نقل قول كنم احتمالاً دوست گرامی جناب بابك تختی در مقام ناشر كتاب گله مند می شود كه حضرت! به جای تشویق خواننده، او را از مطالعه كتاب بی نیاز كرده ای. البته بر خود فرض می دانم حسن انتخاب انتشارات قصه را بستایم كه انصافاً با شم بالای كتابی (خبری سابق) عطر سنبل، عطر كاج را كه همانا بوی خوش نوروز و رایحه دلنشین كریسمس است، به دست چاپ سپرده است.
«عطر سنبل، عطر كاج» از ردیف آن دسته كتاب هایی است كه یك قصه بیش نیست اما از هر زبان كه روایت شود نامكرر است. اصولاً حدیث نفس نویسی و محاكات كردن به ویژه اگر آن كس از سرزمینی به سرزمین دیگر رود و بعد از آشنایی با ظرایف و دقایق زندگی در سرزمین جدید دست به قلم ببرد، خواندنی از كار درمی آید. علی القاعده زمانی كه نوشته به صداقت آراسته باشد و انسان بی تبعیض به گذشته خود بخندد، خواننده لذت فزون تری خواهد برد. ای كاش خانم جزایری كمتر پدر مكرم خود را هدف و محور قرار می داد و پای كسان دیگر را هم به میان می كشید. شاید برخی رودربایستی های ایرانی و بیم از اخم و تخم های بعدی دست ایشان را بسته باشد، نمی دانم! با این وجود باید اذعان كرد كه كتاب حلاوتی خاص خود دارد كه اگر دست بگیری تا آن را به انتها نرسانی نمی توانی زمین بگذاری.
تا آنجا كه اطلاع گرفته ام در ایران سه كس با آلبرت انیشتین فیزیكدان بزرگ ملاقات كرده اند، اولی دكتر قاسم غنی دانشمند، ادیب و دیپلمات برجسته ایرانی است، دومی مرحوم پروفسور حسابی و سومی مهندس كاظم جزایری پدر سركار خانم فیروزه جزایری. به رغم انتقادم به خانم جزایری برای در سیبل قرار دادن ابوی، چاره ای ندارم كه این مسوده را با شرح این ملاقات به پایان نزدیك كنم. شاید موجب شود اگر كس دیگری با انیشتین ملاقات كرده به صدا درآید و ما را از حالات این دانشمند بیشتر مطلع سازد. این ملاقات در اولین سفر تحصیلی مهندس جزایری در مقام دانشجوی بورسیه فولبرایت دست می دهد، با هم شرح آن را به خامه صبیه او بخوانیم: «چند هفته پیش از تعطیلات بهاری، یكی از اساتید مهندسی پدر از او پرسید آیا برنامه ای برای عید ایستر دارد؟ برنامه ای نداشت.
استاد از پدر دعوت كرد كه همراه او و یك استاد دیگر به پرینستون در (ایالت) نیوجرسی بروند. آنها كه متوجه علاقه پدر به ریاضیات و مهندسی شده بودند و همچنین دیده بودند دوست دارد اوقات طولانی را در تنهایی بگذراند، فكر كردند شاید این سفر برایش جالب باشد. پدر با خوشحالی پذیرفت، می دانست از ول گشتن توی موزه های هنری بهتر است. در حین سفر طولانی با ماشین، استادها گفتند كه دیداری با یكی از آشناهای قدیمی خواهند داشت. بعد از سه روز رانندگی، به نیوجرسی رسیدند. روز بعد، دو استاد، در حالی كه پدر را بكسل كرده بودند، به ملاقات معلم شان شتافتند. سال ۱۹۵۳ بود.
آلبرت انیشتین- به گفته پدر- چشمانی عمیق و نافذ داشت و سنجیده و آرام سخن می گفت. یكی از استادها، دانشجوی بورسیه فولبرایت از ایران را معرفی كرد. پروفسور انیشتین از پدر خواست مختصری درباره برنامه فولبرایت بگوید كه البته عبارت كلیدی در اینجا «مختصری» بود. پدر اول تاریخچه آن بورس تحصیلی را برایش شرح داد و این كه چطور سناتور فولبرایت بعد از جنگ جهانی دوم برای گسترش تفاهم میان آمریكا و سایر كشورها آن را بنیان گذاشته. پدر گفت كه باورش نمی شد یك معلم آبادانی برای چنین بورس معتبری انتخاب شود، هرچند كاملاً واجد شرایط باشد. به انیشتین گفت كه همیشه آرزوی تحصیل در آمریكا را داشته و اینكه چقدر همه چیز عالی بوده! و تازه صحبتش گل انداخته بود. خلاصه یك خارجی تنها داشتیم كه تمام سال با هیچ كس صحبت نكرده و یكهو تصمیم گرفته بود به اندازه یك سال برای نابغه از همه جا بی خبر حرف بزند. می شود تصور كرد چه فكری در مغز هوشمند آلبرت انیشتین می گذشت: «دیگر هیچ وقت درباره فولبرایت سئوال نكن.»
بعد از پایان تك گویی، كاظم از پروفسور انیشتین پرسید آیا چیزی درباره ایران می داند؟ پدر دنبال بهانه ای می گشت تا شرح مفصلی درباره صنعت نفت ایران، شامل گذشته، حال، و چشم انداز آینده آن ارائه كند. ولی خدا با آلبرت انیشتین یار بود كه ناخواسته كاظم را توی تله انداخت؛ «چیزهایی درباره فرش های معروف و گربه های زیبای شما می دانم». این جمله باعث پایان گفت وگو شد. چون پدر هیچ نمی دانست كه منظور او از «گربه های زیبا» چه بود و مایل هم نبود سئوال كند. وقتی آدم می خواهد بركسی مثل آلبرت انیشتین تاثیر خوبی بگذارد وانمود می كند می داند آن نابغه درباره چی صحبت می كند، به خصوص وقتی صحبت درباره كشوری باشد كه به لطف بورس فولبرایت نمایندگی آن را برعهده گرفته.
بنابراین پدر همان عبارتی را گفت كه همیشه- وقتی هیچ نمی داند طرف مقابل درباره چه صحبت می كند- می گوید: «بله، بله»، پدر به صورت مردی بسیار شادتر به تگزاس بازگشت. ملاقات با آلبرت انیشتین حدس او را تائید كرده بود كه هر چیزی توی آمریكا امكان پذیر است.» «عطر سنبل، عطر كاج» از آن گروه كتاب هایی است كه اهل ذوق و مطالعه درباره اش فراوان نوشته اند، اهل مطالعه از معرفی و تعریف و تمجید دریغ نورزیده اند اما در عجبم كه با این همه، كتاب هنوز در چاپ دوم باقی مانده است. كتاب را می توان در ردیف آثاری قرار داد كه می تواند به سهولت مخاطب و خواننده تازه را به حلقه فقیر كتابخوانان كشور وارد كند زیرا هم با روحیه طنز ما همخوانی دارد و هم از لطافت خاص شاعرانه برخوردار است.
به راستی كجای كار لنگ است؟ فیروزه جزایری دوما در این اثر چندان خود را سانسور نكرده است و این مزیتی است كه هرگاه در اثری مكشوف گردد، اقبال را از آن خود كرده است اما با این وجود كار حضرت بابك تختی هنوز سكه نشده است، كسی این معما را حل می كند؟
پی نوشت ها:
۱- سوسیس. ۲- اسبله، اسبله ماهی. ۳- نان ذرت سرخ كرده. ۴- كیك بستنی
احمد بورقانی فراهانی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید