سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


وصیت نامه ایرانی


وصیت نامه ایرانی
● «فریدون رهنما» و فیلمنامه «پسر ایران از مادرش بی اطلاع است»
«… با این همه، چیزی او را برمی انگیخت. احساس می كرد كه آنچه مطرح است، نه گذشته است، نه روزگار كنونی و نه آینده. بلكه تركیبی از این همه، كه هیچ یك نیز نیست. آنچه هست، گفتن است، نیاز به گفتن است. به آنكه از جایی آغاز كنیم تا راهی پدید آید.» (از یادداشت های فریدون رهنما)
«فریدون رهنما» وقتی مرد، چهل وپنج سال داشت. دوم خرداد ۱۳۰۹ در تهران متولد شد، و هفدهم مرداد ،۱۳۵۴ در پاریس چشم هایش را بست. فرصتی برای رسیدن به پنجاه سالگی پیدا نكرد و آنقدر نماند كه دست كم نیمی از یك قرن را زیسته باشد. نه مجموعه شعر منتشر كرد (یكی به فارسی و هشت تا به فرانسه)، سه فیلم ساخت و بابت شان جایزه های مهم گرفت (مثلاً جایزه ژان اپستاین به خاطر پیشبرد زبان سینمایی، در جشنواره لوكارنو ۱۹۶۶)، یك كتاب نظری درباره سینما منتشر كرد. (واقعیت گرایی فیلم، كه اولین بار سه سال پیش از مرگش به چاپ رسید) و همین؟
كار دیگرش كار مهمی كه نباید نادیده اش گرفت، كشف استعدادها بود، در سال هایی كه آدم های بااستعداد راهی جز همرنگ شدن با جماعت نداشتند. (مقدمه «احمد شاملو» را در «همچون كوچه ای بی انتها» ببینید كه می نویسد فریدون برای ما قاموسی شده بود كه از طریق او، به هرچه می جستیم دست می یافتیم… حق فریدون رهنما بر شعر معاصر، پس از نیما، دقیقاً معادل حق از دست رفته كریستف كلمب است بر آمریكا.) همین طور نباید از این غافل شد كه رهنما شماری از بهترین واژه های فارسی را برای اصطلاح های سینمایی ساخت، مثلاً «نما» را به جای «شات»، یا «نمای نزدیك» را به جای «كلوزآپ». و فقط كه همین ها نیست. در كلاس های درس سینمایش هم شاگردهای زیادی تربیت كرد و یادشان داد كه سینما هم ادبیات، یا تئاتر، فرصتی است برای فكركردن، برای زندگی كردن.
و هیچ چیز بدتر از این نیست كه كارگردان، بی آن كه اهل فكركردن باشد، فرصت فكركردن را از تماشاگران بگیرد. كار مهم او، پرورش دانشجوهایی بود كه سینما را دوست داشتند، اما نمی شناختندش و نمی دانستند این «كیمیای هستی» را چگونه باید صاحب شوند. اما رهنما در همین چیزها خلاصه نمی شد، و به قول محمدرضا اصلانی، «بیش از آن كه سینماگری، یا شاعری، یا معلمی، یا منقدی باشد، هیجانی بود فرهنگی، سرایت كننده در جوانی و در حوزه های جوانی جوینده، و در واقع چشمه ای بود جویای رستن گیاهانی در پهنه خواست خود. گلی جوان كه بروید و بجوید این ایران را، این مردم را، این فرهنگ خاك را و خاك خورده را، و پیدا كند ارزش ها را در ذره ذره موجودیت گذشته و اكنون این سرزمینش. و باز بیافریند فرهنگی دیگر را، كه دیگر باشد اما خود باشد.
چون هر گلی كه دیگر است، اما خود است و با طراوتی آشنا و یگانه.» (جوانه زدن از وسط آسفالت، دوهفته نامه فیلم و سینما، شماره ۶ ، ۳۰ خرداد ۱۳۷۷)
فریدون رهنما فیلم های زیادی نساخت، فیلمنامه های زیادی هم ننوشت، اما در همین فیلم/ فیلمنامه های بازمانده از او، می شود دلبستگی عمیقش را به فكركردن، به سطحی نبودن و سكوت نكردن دید. اصلاً همین كه در بیست وهفت، هشت سالگی، رساله «واقعیت گرایی فیلم» را می نویسد و به مدرسان «موسسه فیلم شناسی پاریس» می دهد، نشانه آن است كه «فیلم» برای او، چیزی فراتر از «فیلمسازی» است، چیزی است مثل شعر گفتن، مثل رمان نوشتن، و بالاتر از همه، فكركردن. فریدون رهنما، هیچ وقت داستان ننوشت، اما شاعری دغدغه اولش بود. حتی زمانی كه شعر نمی گفت، در سینما به جست وجوی شعر برمی آمد. رساله واقعیت گرایی فیلم و سه فیلمی كه ساخته، دلیل محكمی هستند برای اثبات این ادعا. نوزده سالش بود كه در دانشكده ادبیات سوربن، ادبیات می خواند و در موسسه فیلم شناسی پاریس، سینما را دنبال می كرد.
برای فریدون رهنما، سینما چیزی بود هم شأن و هم درجه ادبیات. و اگر در فیلم/ فیلمنامه هایش، كلمات را با وسواس می چیند (چه در شرح صحنه ها و چه در گفت وگوها)، دلیلی جز این ندارد كه رهنما كار سینما را هم، كار آفرینشگری می دانست، و كار آفرینشگر، در وهله اول شناخت خود است و این خود، گذشته او را هم دربر می گیرد. یعنی آن كسی كه فیلم می سازد، یا می نویسد، باید از گذشته خودش، تاریخ خودش، خبر داشته باشد. در این صورت است كه می تواند چیزی بسازد (بنویسد) كه واقعاً متعلق به او باشد.
«هنوز یاد دارم كه با شگفتی می گفت: می رفتم. پیاده بودم ـ عادت داشت به پیاده رفتن ـ ناگهان دیدم گیاهی ترد، آسفالت سخت خیابان را تركانده و سربه درآورده. چه با طراوت و سبز.» (از نوشته محمدرضا اصلانی، همان جا)
فریدون رهنما چنین بود، چه آن زمانی كه در ۲۱ سالگی دفتر شعر «منظومه برای ایران» را به فرانسه منتشر كرد (پاریس، انتشارات پی یر سگرس) و به جای نام خودش نوشت «كاوه طبرستانی»، و چه زمانی كه در ایران دست به كار فیلمسازی شد و اول «تخت جمشید» را ساخت، بعد «سیاوش در تخت جمشید» را. و نام كار سومش، شاید، گویاتر از همه باشد: «پسر ایران از مادرش بی اطلاع است». باور كنیم كه این فیلم ها، اتفاقی ساخته نشده اند و نام هایشان هم اتفاقی نبوده است. رهنما هم می توانست مثل بعضی سینماخوانده هایی كه از فرنگ آمده بودند، فیلمسازی مرسوم و متداول آن سال ها را پیش بگیرد، ولی چنین نكرد. سینمای مورد علاقه او، سینمایی عام پسند نبود.
دست كم در آن سال ها نمی شد از تماشاگران ایرانی توقع داشت كه فیلم هایی از این دست را ببینند. هیچ كارگردانی در آن سال ها سودای ساخت فیلمی مثل پسر ایران از مادرش بی اطلاع است (فیلمی درباره تاریخ ایران و نسبتش با مردم روزگار ما) را در سر نمی پروراند و هیچ تهیه كننده ای حاضر نبود سرمایه اش را صرف ساختن چنین فیلمی كند. رهنما، چاره ای جز این ندید كه به مدد وامی پانزده ساله (كه از تلویزیون ملی قرض گرفت) كارش را شروع كند. كار تهیه فیلم از ۱۳۴۸ شروع شد، و بالاخره نسخه كامل شده فیلم را، در اول خرداد ،۱۳۵۴ با حضور خودش (كه سخت بیمار بود) در سینماتك (فیلمخانه) پاریس نمایش دادند و «هانری لانگوآ»، مدیر سینماتك، درباره رهنما و فیلم هایش، برای حاضران در تالار حرف زد.
دو ماه بعد، فریدون رهنما، كه بیماری از پا انداخته بودش، در یكی از بیمارستان های پاریس درگذشت و پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، به مهم ترین یادگاری او، به وصیت نامه اش بدل شد. و مگر جز این است كه كار آخر بعضی فیلمسازها (یا نویسنده ها) وصیت آنها است؟
برگردیم به ابتدای این یادداشت، به نقل قولی كه از فریدون رهنما نقل كردیم: با این همه، چیزی او را برمی انگیخت. احساس می كرد كه آنچه مطرح است، نه گذشته است، نه روزگار كنونی و نه آینده. بلكه تركیبی از این همه، كه هیچ یك نیز نیست. آنچه هست، گفتن است، نیاز به گفتن است. به آنكه از جایی آغاز كنیم تا راهی پدید آید. چیزی كه رهنما در این چند خط نوشته، روش كار او است در نوشتن پسر ایران از مادرش بی اطلاع است. به نظر می رسد كه رهنما حتی در انتخاب نام فیلم/ فیلمنامه هم عمد داشته است، انگار می خواسته به تماشاگر/ خواننده اش بگوید كه قرار است با چه جور فیلم (نوشته )ای روبه رو شود.
رهنما، فیلمساز پیشرویی بود و معمول و متداول بودن را خوش نمی داشت. این بود كه به جست وجوی راه های تازه برمی آمد و پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، درست مثل سیاوش در تخت جمشید (كار قبلی اش)، یكی از این راه ها است، درواقع، تركیبی دلپذیر از روزمرگی و تاریخ و تئاتر. فیلمنامه پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، دست كم سی و هفت سال پیش نوشته شده، و در آن سال ها، اثری «غریب» و چه بسا «غیر قابل فهم» محسوب می شده است. اما حالا، كه سی سال از مرگ رهنما و نمایش اولیه آخرین ساخته اش می گذرد، آسان تر می توان با این فیلم/ فیلمنامه رابطه ای برقرار كرد و گشودن باب گفت وگو با فیلم، چندان دور از ذهن به نظر نمی رسد.
حالا می شود فهمید این منطقی كه رهنما برای كارش در نظر گرفته و ما را بی واسطه با تاریخ روبه رو می كند، شیوه ای است باب طبع اروپایی ها و دست كم در بعضی داستان های اروپایی چنین چیزی را می شود دید. حتی اگر رهنما آن كوشش ها را ندیده باشد، به خاطر پرورش در فرهنگ اروپایی، و زندگی در بین آنها، به این شیوه علاقه مند شده است. همچنین است شیوه «بازی در بازی» فیلمنامه/ فیلم، كه در آن سال ها به مذاق تماشاگرانی كه داستان های ساده یك خطی را پسند می كرده اند، خوش نیامده است.
پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، درست مثل بعضی از بهترین داستان های تاریخ ادبیات، از دل ناكامی های تاریخی، داستانی را بیرون می كشد تا هم آن شكست های تاریخی را متذكر شود، هم ما را به یاد آن جمله مشهوری بیندازد كه تاریخ، همیشه دو بار تكرار می شود. صورت وصیت نامه وار كار هم به همین چیزها وابسته است.
كشف این نكته كه فریدون رهنما به دلایلی خاص، شخصیت های كارش را بی نام خلق كرده، چندان دشوار نیست. مرد كارگردان (كه می توان با اغماض او را خود رهنما دانست. یك شباهت شان در این است كه هر دو در كتابخانه كار می كنند و می دانیم كه رهنما در سال ،۱۳۳۲ كتابدار كتابخانه مجلس بوده) می خواهد نمایشی تاریخی را روی صحنه ببرد (این طور كه شنیده ام، سیاوش در تخت جمشید هم، در ابتدا نمایش نامه بوده است) و در این راه كمتر كسی هست كه واقعاً كمكش كند.
در عین حال، مقایسه ای كه، خواه ناخواه، بین «اشك» (شخصیت نمایش) و كارگردان صورت می گیرد، ما را به این نتیجه می رساند كه در طول تاریخ، درها همیشه بر یك پاشنه چرخیده اند و تفاوتی نمی كند كه در روزگار اشكانیان و سلوكیان باشیم، یا در همین روزگاری كه زندگی می كنیم. «مهرداد» (یا همان اشك)، آدمی است متفكر و دوست ندارد این فكر را در اختیار یونانی ها بگذارد. برای همین است كه آن دشنام ها و بد و بیراه هایی را كه نثارش می شود، می پذیرد. آنچه او دارد، بسیار مهم تر و باارزش تر از آن است كه در ازای نشنیدن دشنامی واگذارش كند.
پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، آخرین كار فریدون رهنما بود. لابد به فكر كارهایی دیگر هم بوده و چه بسا نقشه ای برای آن كارها كشیده.
اما در این كار آخر، چیزی هست كه به ما می گوید رهنما می دانسته بعد از این فیلم، عمرش به دنیا نخواهد بود. شاید از این همه مراجعه به عنوان فیلم خسته شده باشید، ولی چاره ای نیست. عنوان پسر ایران از مادرش بی اطلاع است نشان می دهد كه رهنما، هرچه در توان داشته، صرف پرتاب آخرین تیرش كرده است. همه آنچه می خواهد درباره ایران و ایرانی ها بگوید، در این فیلمنامه/ فیلم آمده است. مثلاً در یكی از همان جاهایی كه دستی روی كاغذ می نویسد: «رنه گروسه می نویسد: ایران آستانه غرب است، و نیز آستانه شرق. و پلی است میان شرق و غرب.» برای رهنما كه سال هایی از عمرش را در پاریس (این پایتخت روشنفكری اروپا) گذرانده بود، چیزی مهم تر از وطنش نبود، مهم تر از تاریخ وطنش كه در همان سال ها عده ای مشغول جعل و تحریفش بودند.
دو چیز برای او اهمیتی خاص داشت، یكی تاریخ ایران بود و آن دیگری كلام فارسی. درست است كه او تنها یك بار مجموعه شعری به فارسی منتشر كرد («هیچ»، آن هم با نام مستعار «كوچه») و بعدتر، شعرهایش را فقط به فرانسه نوشت، اما «مرد محبوب روزنامه های فرانسه» اگر می خواست می توانست بیرون از ایران فیلم بسازد. با این همه ، چنین نكرد و پاریسی ها، همیشه تماشاگران و طرفداران فیلم هایش بودند. یك نمونه اش همین پسر ایران از مادرش بی اطلاع است، كه آنها بیشتر و بهتر تحویلش گرفتند، هرچند بعید است متوجه همه ظرایف فیلم/ فیلمنامه شده باشند.
ادبیات و هنر ایران، مدیون فریدون رهنما است، از او بسیار آموخته، بی آن كه قدر او را، آنقدر كه باید، بداند و برای همین، آدمی مثل او، كه این همه شیفته ایران بود، قدم زدن در خیابان های پاریس و سكوت كردن در متروی زیرزمینی را به هم كلام شدن با آدم هایی كه فكر می كردند او از سیاره ای دیگر آمده است ترجیح می داد.
وقتی این تكه از نوشته «عزیز معتضدی» را درباره رهنما خواندم، به این فكر می كردم كه نكند عاقبت همه آنها كه فكر می كنند، همه آنها كه نمی خواهند معمولی و متعارف باشند این می شود؟ «یك بار با دوستی او را در قطار زیرزمینی خط اورلئان دیدیم.
دیروقت شب بود، گوشه ای خلوت نشسته در اندیشه، انگار حتی در اندیشه هم نبود، لرزه های نامحسوس حركت تند قطار برقی را دنبال می كرد، حوصله روزنامه ای را هم كه از جیب بارانی سرمه ای رنگش پیدا بود نداشت.» (در یادها و خاطرات ما، دوهفته نامه فیلم و سینما، شماره ۶ ، ۳۰ خرداد ۱۳۷۷)
و بعد از این بود كه یاد آن شعر بلند فریدون رهنما افتادم، همان كه نامش را گذاشته «حضور مرگ» (اصل شعر به فرانسه است. خانم لیلی گلستان آن را به فارسی ترجمه كرده.) و در همان سطرهای اولش این طور نوشته است: «… ناگهان ترسیدم كه مبادا تمام اینها برای/ همیشه واژگون شوند/ كه همه چیز چیز دیگری باشد/ كه جنون عقل باشد/ كه زندگی مرگ باشد/ كه نور تاریكی باشد/ ناگهان خیلی زیاد ترسیدم…» قبول كنید كه این طور زندگی كردن، این طور فكركردن، آسان نیست. گاهی از فرط دانستن است كه آدمی میل به مردن دارد. و نكند چنین بوده است عاقبت فریدون رهنما؟
محسن آزرم
نوشته: فریدون رهنما
ناشر: نشر قطره
چاپ اول: ۱۳۸۴
تعداد: ۱۱۰۰ نسخه
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید