پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


لولیتای واژگون


لولیتای واژگون
● جنگلِ واژگون
همه چیز تقصیر مادر «ری فورد» بود كه مثل جناب سرهنگی در جنگ جهانی بر سر سربازان نوجوان فریاد می زد و جدا شدنش از شوهر سبب شده بود كه ری بدون الگویی مردانه، به فرمان برداری مطلق از جنس مخالف تبدیل شود. اگر این كار را نكرده بود، «كورن» دچار آن معضلات نمی شد. كورن كه دو دهه از عمرش را پشت سر گذاشته بود تا به ری برسد و رسید و او را از دست داد. به آسانی. برای اینكه زنی پیدا شد و مانند مادر «ری» سر او داد زد، احمق خطابش كرد و به او دستور حركت داد. زن مثل مادر از ری خواست تا «كورن» را ترك كند و او هم این كار را كرد. نه یك بار، كه دو بار.
با این مقدمه شاید فكر كنید، داستانی را به شما معرفی می كنیم كه براساس كتاب های فروید نوشته شده و احتمالاً چیزی جذاب تر از یك كتاب علمی نیست. اما اگر شما تا به حال نام «جی. دی. سلینجر» را نشنیده اید، سلیقه «بابك تبرایی» را در ترجمه نمی دانید و ناشری به نام «نیلا» را نمی شناسید. باید خدمتتان عرض كنم كه اصلاً از این خبرها نیست. این داستان بلند یكی از جذاب ترین كتاب هایی است كه خوانده اید.
راوی داستان خود یكی از نزدیكان كورن است كه تنها در یك جای داستان فاش می كند كه كدام یك از شخصیت ها است. راوی روزنامه نگار است و لحن روایتش درست مانند روزنامه نگاری است كه تنها گزارشگر یك رویداد است. بدون آنكه صفتی بنویسد تنها به ما خبر می دهد كه در جای جای این رویداد كدام اتفاق رخ داده است. جاهایی هم كه اطلاعاتی نداشته خیلی راحت به خواننده می گوید كه نمی داند در فلان زمان چه اتفاقی افتاده است. لحنی كه راوی این داستان دارد و مدل گزارشی كه در نوشتن پیش گرفته ریتم جذابی به داستان داده است. رویدادها با ریتمی سریع بیان می شوند و هیچ جایی برای زیاده گویی نیست. با همه اینها شما درگیری احساسی با داستان برقرار می كنید. موقعیت و رویدادها چنان تاثیربرانگیز است كه شما درگیری عاطفی با كورن و حتی ری پیدا می كنید. این داستان زیبا را از دست ندهید.
● شاعری در زیرِ زمین
بدترین كارِ دُنیا این است كه آدم بنشیند و فكر كند كه اگر در گُذشته دور از دسترس كمی عاقلانه تر رفتار می كرد و به حرفِ دیگران گوش می داد، همه چی درست پیش می رفت و دنیا این چیزی نبود كه حالا هست. بدترین كارِ دُنیا، همان كاری است كه از همه آدم ها سَر می زند، روزی روزگاری، بالاخره، یادِ گُذشته می كنند و بعید نیست كه به یادِ همه آن اتفاق های ریز و درشتی كه یا دوست داشتنی بوده اند یا نفرت انگیز، اشكی هم بفشانند.
اما این راهش نیست، راهِ زندگی كردن طورِ دیگری است و «كورین» دُخترك دوست داشتنی داستانِ جی. دی. سَلینجِر، وقتی در انتهای ماجرا می فهمد كه همه پُل های پُشتِ سرش خراب شُده اند و «ریموند فوردِ» شاعر، دیگر آن پسرك مغمومِ دوست داشتنی سابق نیست، فرار را بر قرار ترجیح می دهد و شروع می كند به دویدن در خیابان، «ناشیانه و اُفتان و خیزان». درست به عكسِ «بانی» (مری) كه بعد از آن همه دروغ و خالی بندی، حالا به آرزویش رسیده، امّا نمی داند كه باید چطوری با «بهترین شاعرِ آمریكا» كنار بیاید. و بدتر از همه، موقعیتِ رِی فورد است، آدمی رانده و مانده كه اسیرِ رابطه ای بی معنا شُده، صرفاً به این دلیل كه قیافه اش بدونِ عینك، به یكی از بازیگرهای سینما شبیه است.
خیلی دلَم می خواهد بدانم سَلینجِر، چرا مثلِ خیلی از نویسنده های دیگر، روایتِ داستانش را به شخصیتِ اصلی (كه در ظاهر باید همان كورین باشد) نسپُرده و یك ناظرِ نسبتاً بی طرف را مامورِ این كار كرده است. می دانید، لحنِ سردِ این مامور (كه البته دلبسته خانُمِ كورین هم هست و قبل از اینها درباره بعضی چیزها به او تذكر داده)، به مذاقِ آدم خوش می آید. اصلاً همین كه سعی می كند این زندگی از دست رفته را با فاصله ببیند، حسابی جذاب است. اما چه می شُد اگر كورین می خواست داستانش را برای ما روایت كند؟ این همه سادگی و معصومیت را باور می كردیم؟ نمی گفتیم دارد حق را به خودش می دهد و قاضی عادلی نیست؟ سَلینجِر پیش از نوشتنِ این داستانِ بلند، همه چی را درست و حسابی سنجیده و بعد دست به كار شُده است، یعنی همان كاری را كرده كه هر آدمِ عاقلی باید در زندگی اش بكند، یعنی اَلَكی و بی دلیل از دیوارهای نامرئی بین ِ آدم ها رَد نشود.
این دیوارها اَلَكی بنا نشده اند، حكمتی در كار بوده است. آدم ها پیش از آنكه سُفره دلشان را پیشِ هم باز كنند و مثلاً در كمالِ خضوع و خشوع، مراتبِ دلدادگی شان را اعلام كنند، بهتر است باواسطه، از پُشتِ شیشه ای شفاف مثلاً، آن دیگری را سیاحت كنند. در این صورت شاید به مُصیبتی كه نصیبش كورین شد، دچار نشوند. می دانید، همه آن چیزهایی كه كورین باید درباره رِی دوستِ سال های نوجوانی و شوهرِ این سال هایش می دانست، در همان بیتی كه از قولِ آقای شاعر آمده دیده می شود: «نه سرزمینِ هرز، كه بزرگ جنگلی واژگون/ شاخ و برگ هایش، همه در زیرِ زمین.» یادم نیست كدام شاعرِ فرنگی بود كه گفته بود، بهترین شعرِ هر شاعر، درباره خودش است و رِی فورد، خودش را در این بیت خُلاصه كرده است. اگر كورین این قدر شیفته و دلداده اش نبود، شاید متوجه می شُد كه ریموند فورد، به قولِ خودش، اهلِ «كشف» است، نه «ابداع»، و چه كشفی بالاتر از كشفِ خود؟ هان؟
محسن آزرم
جی. دی. سَلینجِر
ترجمه: بابك تبرایی و سحر ساعی
ناشر: نشرِ نیلا
چاپِ اول: ۱۳۸۵
تعداد: ۵۰۰۰ نُسخه
سام فرزانه
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید