شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


آنان که ملول نمی شوند


آنان که ملول نمی شوند
● قطعه ای از زیگفرید كراكائر درباره ملال
گرچه احتمالاً زیگفرید كراكائر (۱۹۶۶-۱۸۸۹) كماكان به خاطر نوشته هایش در آمریكای پس از جنگ، در باب سینما شهرت دارد، اما امروزه رفته رفته قدر اهمیت آثار اولیه او در آلمان نیز درك می شود. این یادداشت برای روزنامه فرانكفورتر سایتونگ نوشته شده است؛ روزنامه ای كه كراكائر از سال ۱۹۲۱ تا به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳ در آن مشغول به كار بود، عمدتاً به عنوان دبیر بخش فرهنگ. طی آن سال های به قدرت رسیدن وایمار، كراكائر نقدی بیماری شناختی از مدرنیته به دست داد كه مشخصاً آن چه را او «بیان های سطحی نامشهود» می نامید به عنوان موضوع كار برگزیده بود. در این یادداشت، تاثیر گئورگ زیمل كه روزگاری استادش بود كاملاً هویدا است.
كراكائر با این استدلال كه «ما به شكلی عمیق و مداوم تحت تاثیر مصائب خرده ریزی هستیم كه زندگی روزمره را تشكیل می دهند»، با بذل توجه به صور فرهنگی جدید، كه مشخصاً «توده های حقوق بگیر» (نظیر كارگران مغازه ها، كارمندان و امثالهم) را هدف قرار داده بودند، در باب زندگی روزمره در آلمان تحت حاكمیت وایمار نوشت. برای بیماری شناسی كراكائر از وضعیت مدرنیته، چیزهایی نظیر رمان های پرفروش، سالن های سینما، گروه های رقص و اتاق های انتظار (سرسرای هتل ها، محل تجمع كارگران موقت و غیره) حاوی علائم بیماری (سیمپتوم) هستند. «ملال» در سال ۱۹۲۴ نوشته شده و می توان آن را پیش درآمدی بر تحلیل های مبسوط تر او از زندگی روزمره مدرن به عنوان فرهنگ «سردرگمی» دانست (مضمونی كه دوستش والتر بنیامین نیز در آن كاوش كرده است). در این جا محیط مدرنیته برساخته از صور كالایی شده ارتباطات (تبلیغات، فیلم ها، رادیو و قس علیهذا) است كه به شكلی ستیزه جویانه مخاطبان شان را جلب خود كرده و در آنها نفوذ می كنند.
در این جا جهانی از ابتذال (banality) و ملال در زندگی مردمی جا گیر می شود كه آنچه انری لوفور مستعمره شدن زندگی روزمره توسط كالا می نامد، ایشان را گنگ و تهی رها نكرده است. از نظر كراكائر برخلاف حكمت پذیرفته شده، ملال نه ماحصل ابتذال بلكه امتناع انتقادی از آن است. ناتوانی در ملول شدن در چنین فرهنگی نشانگر پیروزی سردرگمی است. در چنین موضعی، او تشابه های خفیف عجیبی با گروه های موسیقی پانك راك اواخر دهه ۱۹۷۰ پیدا می كند: بروز ملال نه نشان شكست بلكه پیش شرط لازم امكان تولید امر اصالتاً نو است (و نه جامه نو پوشاندن به امر كهنه). نكته تكان دهنده این مقاله سرزندگی ای است كه او به جهان چیزها می بخشد. او در بررسی اش از فرهنگ یقه سفیدها [یا كارمندان]، «توده های حقوق بگیر: وظیفه و سردرگمی در آلمان وایمار» (كه نخستین بار در سال ۱۹۲۹ به شكل مسلسل در فرانكفورتر سایتونگ منتشر شد)، شرحی به دست می دهد در باب توانایی یك كارمند زن بایگانی برای همخوانی با تمام آهنگ های باب روز و محبوب: «ولی این او نیست كه این آهنگ ها را بلد است، بلكه آهنگ ها او را بلدند، پشتش پنهان می شوند و به آرامی فرو می افكندش». از نظر كراكائر محیط طراحی شده كالا طرح هایش را به سوی ما روانه می كند.
مردمی كه امروزه كماكان وقتی برای ملال دارند ولی هنوز ملول نشده اند، همان قدر كسالت آور هستند كه كسانی كه هرگز مجالی برای ملول شدن نیافته اند، چرا كه خویشتن شان محو شده است - خویشتنی كه حضورش، بالاخص در این دنیای بس پر قیل و قال، لزوماً وادارشان می كند به پلكیدن بدون هیچ هدفی.
مسلماً عمده مردم اوقات فراغت زیادی ندارند. آنها به دنبال امرار معاش هستند و تمام نیروی شان را مصروف آن می كنند كه صرفاً پولی درآورند به قدر ملزومات ساده زندگی. آنها برای تحمل پذیر كردن این اجبار طاقت فرسا، نظام اخلاق (ethic) كاری ای ابداع كرده اند كه حجابی اخلاقی (moral) بر شغل شان است و دست كم برایشان نوعی ارضای اخلاقی فراهم می آورد. گزاف خواهد بود اگر مدعی شویم كه غرور ناشی از در نظر گرفتن خود به عنوان موجودی اخلاقی، هرگونه ملالی را زائل می كند. با این حال، ملال هرزه و عامیانه ناشی از خركاریِ روزانه به هیچ وجه موضوع مورد بحث در اینجا نیست، زیرا چنین ملالی نه كسی را می كشد و نه او را برای زندگی جدید احیا می كند، بلكه صرفاً بیان نوعی نارضایتی است كه اگر شغلی دلنشین تر از كار اخلاقاً اجبار شده فعلی در دسترس باشد، بلافاصله ناپدید می شود. با این حال، مردمی كه وظایف شان اغلب به خمیازه می اندازدشان احتمالاً كم تر دلزده اند تا كسانی كه كارشان را از سر میل انجام می دهند. این گروه دوم، ناشاد ها[ی مشتاق كارشان]، بیش تر و عمیق تر در دل این شور و غوغا رانده می شوند تا این كه دست آخر سرگیجه می گیرند، و ملال بنیادین استثنایی ای كه ممكن است بتواند دوباره جمع و جورشان كند برای ابد دور از دسترس شان باقی می ماند.
اما به هر حال هیچ كسی نیست كه ابداً وقت فراغت نداشته باشد. دفتر كار تحصن گاهی همیشگی نیست و یك شنبه ها [روز تعطیلی] پذیرفته شده است. پس در اصل، طی آن ساعات زیبای اوقات فراغت، همه فرصت دارند خود را به دست ملال [و بطالت] واقعی بسپارند و لی گرچه فرد می خواهد ترتیب هیچ كاری را ندهد، كارها ترتیب او را می دهند: دنیا اطمینان حاصل می كند كه كسی خود را نیابد و حتی اگر كسی احتمالاً علاقه ای به یافتن آرامش و صفایی كه لازمه دلزدگی تمام عیار از جهان، چنان كه مستحق چنین جهانی است، نداشته باشد باز هم خود جهان به جای آن فرد علاقه مند به چنین چیزی است.
دم عصر شخص در خیابان ها پرسه می زند، سرشار از نارضایتی ای كه پُربودگی و آكندگی می تواند از دل آن جوانه بزند. كلمات منور [تابلوهای تبلیغاتی] بر پشت بام ها سوسو می زنند، و پیشاپیش فرد از خالی بودن خود به تبلیغات بیگانه رانده می شود. بدن او ریشه در آسفالت می دواند، و همگام با مكاشفات روشن گر این انوار، روح او - كه دیگر از آن او نیست - بی امان در درون و بیرون از شب پرسه می زند. شاید كه اجازه یابد محو شود! اما همچون اسب بالداری كه بر چرخ و فلك می خرامد، این شخص نیز باید در دایره ای بسته بدود و شاید كه هرگز از این ستودن آسمان به خاطر عزت و شكوه نوشیدنی ها و نیكویی بهترین سیگارهای ارزان قیمت خسته نشود. چیزی شبیه جادو همواره این شخص را به میان هزاران حباب چراغ می راند، [و این جادو] بیرون از آن چراغ ها خود را به شكل جملاتی مشعشع بنیان و تثبیت می كند.
اگر از سر اتفاق این شخص در برهه ای هم [از میان آن چراغ های تبلیغاتی] خلاص شود، باید كه به سرعت دوباره عازم شود تا به خود رخصت دهد كه به طرق مختلف در سالن سینما از خود بی خود شود. به شكل فرد چینی قلابی ای در شیره كش خانه ای قلابی چمباتمه می زند، خود را به قالب سگ دست آموزی درمی آورد كه به شكل مضحكی اداهای زبر دستانه درمی آورد تا یك ستاره سینما را سرگرم كند. خود را به باد و بوران می سپارد در میان قله های سربه فلك كشیده كوه ها و همزمان به هنرمند سیرك و شیر تبدیل می شود. چه طور می تواند در مقابل این دگردیسی ها مقاومت كند؟ پوسترها به فضاهای خالی ای نفوذ می كنند كه خود آن شخص هم بدش نمی آید بدان ها رخنه كند؛ پوسترها او را به جلوی پرده نقره ای [سینما] می كشانند كه به اندازه عمارتی خالی شده كسالت بار است و وقتی تصاویر یكی پس از دیگری ظاهر می شوند، دیگر در جهان هیچ چیز به جز محوپذیری و ناپدید شوندگی آنها وجود ندارد. طی این خیره شدن، شخص خود را فراموش می كند و این حفره سیاه عظیم با توهم زندگی ای جان می گیرد كه به هیچ كس تعلق ندارد و همه را تهی می كند و از توان می اندازد.
رادیو نیز به همین ترتیب افراد را بخار می كند، حتی پیش از این كه كوچك ترین امواجی بد ان ها برسد . از آنجا كه بسیاری از مردم خود را ناگزیر از سخن پراكنی [رادیو] حس می كنند، خود را در حالتی از دریافت گری بی وقفه می یابند. همواره باردار از لندن، برج ایفل و برلین . چه كسی می تواند در برابر دعوت آن هدفون های ظریف و زیبا مقاومت كند؟ این هدفون ها در اتاق های نشیمن می درخشند و خودشان را به دور سرها گره می زنند و به جای پروراندن بحث های فاضل مآبانه (كه مسلماً می تواند باعث ملال شود)، شخص تبدیل می شود به عرصه بازی امواج جهان گستر كه فارغ از ملال محتمل عینی شان، كوچك ترین اجازه ای به ملال شخصی نمی دهند. مردم، ساكت و بی حركت، چنان كنار یكدیگر می نشینند كه پنداری روح شان در دوردست ها پرسه می زند ولی این روح ها بنا به ترجیح خودشان پرسه نمی زنند؛ آن قدر نق نق های خبرها عاصی شان می كنند كه پس از مدت كوتاهی دیگر نمی توان تشخیص داد تسخیر كننده كیست و تسخیر شده كدام. حتی در كافه، كه شخص می خواهد همچون خارپشتی جمع شود و از ناچیزی (insignificance) خود آگاه شود، بلندگویی تحمیل گر تمام ردهای وجود خصوصی را از بین می برد. بیاناتی كه از بلندگوها جار زده می شود بر فضای زمان تنفس میان كنسرت ها غلبه می كند، و پیشخدمت ها (كه ایشان نیز مشغول گوش دادن به آن هستند) برآشفته، از خواسته نامعقول دیگران برای خلاصی از این تقلید گرامافون امتناع می كنند.
در حالی كه شخص این گونه های مختلف فرجام های آنتنی را تحمل می كند، پنج قاره بیش تر از هر زمان دیگری به هم نزدیك می شوند. در حقیقت، این ما نیستیم كه خود را به سوی آنها بسط می دهیم بلكه فرهنگ آنهاست كه ما را به تملك جهان گشایی و امپریالیسم بی لجام خود درمی آورد. چنان است كه پنداری شخص یكی از آن خواب هایی را دیده كه شكم خالی باعثش است: توپ كوچكی از دوردست به سویتان می غلتد و تا نمایی نزدیك گسترش می یابد، و دست آخر مستقیم به طرفتان غرش می كند. نه می توانید متوقفش كنید و نه از آن بگریزید، فقط می توانید همان جا زنجیر شده باقی بمانید. آدمك كوچك ناتوانی كه توسط غول عظیمی كنار زده می شود كه هر آنچه در قلمرویش ببیند نابود می كند. پرواز ناممكن است. اگر بخواهد خود را از [اخبار] مرافعات چینی ها خلاص كند، مورد تاخت و تاز [گزارش] مسابقه بوكس آمریكایی قرار می گیرد: غرب همواره حی و همه جا حاضر است، چه آن را تصدیق كنیم و چه نه. همه حوادث تاریخی این سیاره - نه فقط اتفاقات حاضر، بلكه حتی حوادث گذشته كه عشق شان به زندگی شرم و حیا نمی شناسد - فقط یك میل دارند: ترتیب دادن ملاقاتی در هر آنجایی كه خیال كنند ما حاضر خواهیم بود ولی این ارباب ها را نمی توان در محله های خودشان پیدا كرد. آنها به سفر رفته اند و جایشان را نمی توان مشخص كرد و دیر زمانی است كه این اتاق های خالی رها شده را به «اشخاص سرزده» ای واگذار كرده اند كه وانمود می كنند ارباب هستند.
ولی چه می شود اگر كسی اجازه ندهد از راه به درش كنند؟ در این صورت ملال به تنها مشغولیت مناسب تبدیل می شود، زیرا نوعی تضمین فراهم می كند كه شخص هنوز كنترل وجود خود را برعهده دارد. اگر كسی ملول [و دل زده] نمی شد، احتمالاً اصلاً حضور نمی داشت و از همین رو، به ابژه دیگری از ملال تبدیل می شد، همچنان كه در ابتدا صحبتش شد. [در این صورت، همچون چراغ] بر پشت بام روشن می شد یا همچون نوار فیلم به خود می پیچید ولی اگر شخصی حاضر است، چاره ای ندارد جز ملول شدن به خاطر جنجال و هیاهوی انتزاعی همه جا حاضری كه به شخص اجازه نمی دهد وجود داشته باشد، و نیز نمی گذارد كه شخص خود را ملول و دلزده از وجود داشتن در این وجود بیابد.
در بعد از ظهری آفتابی كه همه از خانه ها بیرون می آیند، بهترین كار این است كه در ایستگاه راه آهن پلكید یا حتی بهتر، در خانه ماند و پرده ها را كشید و بر كاناپه ای خود را تسلیم ملال كرد. فروپیچیده در درد، شخص با ایده هایی كه طی شكل گیری شان جالب توجه هم می شوند ور می رود و پروژه های متعددی را می پروراند كه بدون هیچ دلیل خاصی، خیلی جدی جلوه می كنند. دست آخر شخص راضی می شود هیچ كاری نكند جز این كه تنها و با خود باشد، بدون این كه بداند باید چه كار كند - به شكلی همدلانه تحت تاثیر ملخ شیشه ای روی میز قرار بگیرد كه به خاطر شیشه ای بودنش نمی تواند بپرد یا تحت تاثیر حماقت گیاه كاكتوس كوچكی كه هیچ از هوسبازی خود نمی داند. شخص، بی خیال همچون این مخلوقات تزئینی، به زیستگاه بی قراری درونی ای بی هیچ هدف تبدیل می شود، آرزویی كه كنار زده می شود و خستگی ای كه شخص در متن آن همچنان زنده است بی آن كه وجود داشته باشد.
اما اگر شخص شكیبا باشد، آن نوع شكیبایی كه مختصِ ملال اصیل و موجه است، آنگاه شادكامی ای را تجربه خواهد كرد كه تقریباً غیر زمینی است. منظره ای ظهور می كند كه در آن طاووس های رنگارنگ جلوه فروشی می كنند و تصاویر مردمان سرخوش و آكنده از روح به چشم می آید و بنگر - روح خودت هم نیز به همین ترتیب متلاطم می شود و در چنین عیشی از آن چیز نام می بری كه همواره فاقدش بوده ای: شور (passion) عظیم. اگر این شور - كه همچون شهاب سنگی می درخشد [و می رود] - فرو بنشیند، اگر تو، دیگران و جهان را احاطه كند، آه، آنگاه ملال رخت برخواهد بست و هر آنچه وجود دارد چنان خواهد شد كه...
ترجمه : احسان نوروزی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید