جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


دلتنگی های بچه های خیابان های سرد


دلتنگی های بچه های خیابان های سرد
● نگاهی به كتاب بچه های خاك نوشته محمدرضا یوسفی
در یكی از شب های سرد زمستان پایتخت، پسربچه ای بی سرپرست تنهایی در حاشیه پل های سیمانی بزرگ شهر از سرما می میرد. چندتایی از بچه هایی كه مثل او معركه گیری و نان خشك جمع كن كوچه ها هستند، می روند تا او را به خاك بسپارند. داستان از جایی آغاز می شود كه ماموران برای به خاكسپاری او شناسنامه اش را می خواهند كه او ندارد.
مامور مرده كشی از ممل و بچه های دیگر می پرسد:
«خودت كی ریق رحمتو سر می كشی؟ خیابونارو كثیف كردید، مثل تاول و چرك به صورت خیابانو چسبیدید و آدم رغبت نمی كنه تو خیابونا گشتی بزنه...»
این تصویر در واقع شروع داستان نسبتاً بلند بچه های خاك، نوشته «محمدرضا یوسفی» نویسنده پركار ادبیات كودك و نوجوان است.
بچه های خاك، بچه های خاك و سرزمین ما هستند. بچه هایی كه در كنار ما زندگی می كنند. نوجوانانی كه هرروزه آنها را در محیط های كار توی كارخانه ها و كارگاه های كوچك و بزرگ می بینیم. بچه هایی كه نان خشك، كاغذ و مقوا جمع می كنند. شاید مامور مرده كشی راست می گوید كه اینها مثل تاول هایی هستند در صورت شهر. آخر شهر ظهور تمدن است. و این بچه های خاك آلوده، تنها و گرسنه جمال این تمدن را خدشه دار می كنند. اما واقعیت آن است كه آنها هستند.
محمدرضا یوسفی به همراه «ممل» نوجوان تنهایی كه پدر و مادرش را نمی شناسد و از وقتی چشم باز كرده توی دم ودستگاه «حسن لاشخور» معركه گیری می كرده، پشتك می زد، تا كسی چیزی توی كاسه روزی او و جیب حسن لاشخور بیندازد ما را به تماشای جامعه ای می برد كه بارها آن را از بیرون دیده ایم، اما داخل آن را كمتر دیده ایم. و با آرزوها، غم و شادی های آنها آشنا نیستیم.
بچه های خاك، بچه های خوبی هستند. بزهكار نیستند، آدم های سالمی هستند كه شرایط جامعه آنها را به چنین سرنوشتی محكوم كرده است.
ممل نمی خواهد به سرنوشت اسماعیل دچار شود و در یكی از شب های سرد شهر، تنها و بیمار گوشه خیابان بمیرد. به همین دلیل راه می افتد تا شناسنامه ای برای خودش دست و پا كند. شناسنامه برای او هویت است.
كسی به او می گوید: «شناسنامه كم ترین چیزیست كه به یك آدم می دهند، تا فرقش با آدم های دیگر معلوم شود. تا معلوم شود كه تو كی هستی و از كجا آمدی.
این سگا رو دیدی كه خانم نازنازی ها و بچه مامانی ها بغل شون می گیرن. اونا هم شناسنامه دارن. اون وقت مملی ما نداشته باشد.» ممل می داند «اولین صاحب او» ننه اقدس بوده. ننه اقدس هم كه حالا پیر شده و توی محله اكبرآباد گدایی می كند می گوید ممل را از «مهتاب خوشگله» خریده است.
اما ممل دست بردار نیست.
محمدرضا یوسفی «ممل» را به بهانه یافتن شناسنامه و یا پدر و مادرش به لایه اجتماعی می برد كه در كنار ما است. اما خوب آنها را ندیده ایم. ندیده ایم چون جریان رسمی ادبیات كودك و نوجوان عموماً وارد این حریم ها نمی شود.
اغلب داستان های مربوط به نوجوانان روایتی از زندگی طبقه متوسط شهری است. به همین دلیل موضوع بسیاری از آنها بازگویی دغدغه های اخلاقی و نصیحت های بزرگسالانه است. دنیایی كه همواره صورت شیرین تر حوادثش توصیف می شود.
«بچه های خاك» با تمام این اوصاف داستان سیاهی نیست.
ممل با وجود همه مشكلاتی كه در زندگی دارد، دست از تلاش برنمی دارد. با همه تنگناهایی كه دارد عمل خلافی انجام نمی دهد.
یك روز كه با وانت حسن لاشخور برای كار به خیابان های بالای شهر می روند ممل و مریم با تماشای خانه به دغدغه ها و آرزوهای خود اشاره می كنند. آنها تلاش می كنند تا قشنگ ترین خانه را پیدا كنند.
مریم خانه هایی را به ممل نشان می دهد.
«- اون خونه كه دودكشش تا آسمون بالا رفته.
- اون كه دودكش نیست.
- پس چیه؟
- نمی دونم، مثل یه درخت آهنی می مونه.
- اون چی، نگاه كن! چه در و پنجره ای، خونه پادشاهه؟
- كدوم؟
- اون.
- پادشاه كه مرد!
- پس كی تو اون زندگی می كنه؟
- اجنه ها
-...»
اجنه ها سایه ای از نظام طبقاتی شهر هستند. مریم می گوید اجنه ها همون هایی هستند كه ما را می كشند.
و با این تصویر هنرمندانه یوسفی تحلیل خود را از این فاصله طبقاتی ارائه می دهد، بی آنكه به دامن شعارزدگی های متعارف بیفتد.
در اواخر دهه چهل و خصوصاً در اوایل دهه پنجاه و خصوصاً سال های نخست انقلاب نوشتن داستان های فقرنگارانه بسیار رواج داشت. نمونه های قابل توجه این رویكرد را می توان در برخی آثار «درویشیان» و منصور یاقوتی و یكی دوتای دیگر هم دید. اما در بسیاری از این قصه ها نگاه تحلیلگر و دغدغه های غیرداستانی چندان آشكار می شود كه ساختار داستان لطمه می بیند.
اما «بچه های خاك» داستانی خواندنی است با فراز و فرودهای پركشش. این داستان برخلاف بسیاری از داستان های فقرنگارانه پایان تلخ و سیاهی ندارد. جست وجوی ممل به دنبال كانون گرم خانواده، اگرچه با كامیابی همراه نیست اما با امید در جاده ای رهسپار است كه روشن و سبز است. «دسته ای پول از جیبم درآوردم و گفتم: «این قدر پول دارم كه تا آخر ایران فرار كنیم. راستی آخر ایران كجا است؟» او [فری] می خندید و اشك خوشحالی چشم های قشنگش را قشنگ تر می كرد. دست های مرا فشار می داد و می گفت: «مادر، ایران كه ته نداره... هر چه فرار كنی و دور بشی باز هم به آخرش نمی رسی.»
من هم از خوشحالی گریه می كردم و به شناسنامه ای كه توی دست های من و او بود و تا كمرش راست می شد، خیره بودم. صبح زود می آمد، همیشه زود می آمد.
خورشید نزده از دل تاریك زیرزمین بیرون زدیم. شناسنامه توی جیب روی سینه ام بود. مثل خورشید كه بغل كوه های بلند آن دوردورها بود و فقط صدای پای من و توران خانم تو بیابان شنیده می شد...»
«بچه های خاك» به دلیل پرداختن به یكی از معضلات زندگی معاصر كار تازه ای به نظر می رسد.
محمدرضا یوسفی
تعداد: ۳۰۰۰نسخه
نشر افق
محمدجواد جزینی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید