جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


بنویس، خونسرد بنویس


بنویس، خونسرد بنویس
«كالیگولا» یك كلام مكرر داشت: «بكشید، اما خونسرد بكشید». اگر كارگزاران «كالیگولا» به این گفته او نیز چون دیگر گفته هایش گردن نهاده باشند، كشتارهای «كالیگولا»یی را باید جزو پاكیزه ترین كشتارهای جهان ارزیابی كرد. كشتاری كه شاید در آنها شاهد كمترین خونریزی ها و آرام ترین مرگ ها بوده باشیم. اگر «كالیگولا» نویسنده بود احتمالاً نویسنده ای چون «آگاتا كریستی» می شد. قتل هایی آرام را می نوشت و قاتلینی كه بی محابا دست به قتل و كشتار نمی زنند، قاتلینی را می نوشت كه اندیشه می كنند، نقشه می ریزند، صحنه را از شاهدان خالی می كنند و آرام و خونسرد می كشند.
«دكتروف» زیاد هم هوادار مرگ های «آگاتا كریستی»وار نیست و حداقل در یك جا با استادش اختلاف اساسی دارد. او كشتار در سكوت و خلوت را نمی پسندد. در كشتارهای او همیشه شاهدان حضور دارند، شمارشان اندك است، اما حضور دارند. شاید او در این زمینه بیشتر شخصت «هاید» را در رمان «استیونسون» می پسندد- «هاید»ی كه از دیده شدن به عنوان قاتل زیاد هم باكی به دل راه نمی دهد. «ماریو پوزو» در «پدرخوانده»هایش هر دو نوع كشتار را تجربه می كند. قتل بدون شاهد، و كشتار در ملاءعام؛ اما كار بزرگ او شاید این باشد كه شاهدان كشتار دیگر شماری اندك ندارند. او كشتارهایش را پیش چشم یك شهر انجام می دهد. كاری كه بعدها «تارانتینو» نه بر صفحه كاغذ كه بر پرده بزرگ سینما به اوجش می رساند. از «كالیگولا» تا «تارانتینو» بی شك چیزی در حال تغییر است.
صحنه های خونین و مرگ های كثیف «تارانتینو»یی گواه این است كه او و مخلوقاتش «خونسرد نمی كشند». رفتار آنها عصبی است، پس غریب نیست كه محصول اعمال شان هم نمایی از این عصبیت باشد. خون های پاشیده به دیوار، بدن های منهدم، شمار بسیار مقتولین، همه و همه دال بر همین موضوع اند. حالا آرام مردن دیگر معنایی ندارد.
كشتارهای پاك و آرام «كالیگولا»یی ما را متاثر نمی كند، قاتلین با دستكش های مخملی، مرگ را چون پدیده ای محتوم جلوه می دهند. چه فرق است میان مردن از بیماری با مردن از سمی مهلك؟ اینجا فقط زمان قدری پس و پیش می شود. همان طور كه در روایت «كریستی»وار از مرگ، نه خود مرگ كه چگونگی كشف مرگ و قاتل بیش ترین درجه اهمیت را دارند. در كشتار كثیف «تارانتینو»یی هم ما از خود مرگ نیست كه دچار تاثر می شویم، ما دل آشوبه ای داریم از طریقه مرگ. در این یكی قاتل و مقتول از جنس ما نیستند، هر دوی آنها از جنس یكدیگرند. برای ما چه فرقی می كند اگر مثلاً جای قاتل و مقتول با یكدیگر عوض شود. ما فقط دل آشوبه های خود را داریم. حالا با تاخیری فراوان می توان از نگاه روانشناسی «فروید»ی نیز فاصله گرفت و اندیشید كه می شود زیاد هم مته به خشخاش نگذاشت و پی این نبود كه چرا آدم ها كاری را انجام می دهند و این عمل آنها ریشه در كدام علت ها و معلول های زندگی شخصی و اجتماعی آنها دارد. حالا دیگر شاید بتوان در جایی ایستاد و نگاه كرد به «كالیگولا» و «تارانتینو» و گفت دیگر مهم نیست چرا، بیاییم به آنچه در حال وقوع است بنگریم. شاید این همان مكانی است كه می توان در آن چیزی برای متاثر شدن یافت. به قول دوستی ما امروز داریم به امر «متحقق» می نگریم.
و شاید همین است كه ما را وامی دارد به همه چیز اطرافمان چنین متاثر بنگریم. و شاید برای همین است كه دیگر نه كشتار پاك «كالیگولا»یی یا مرگ كثیف «تارانتینو»یی كه قدم زدن بی هدف مردی در خیابان ما را هراسان می كند. انگار كه دیگر دانشجوی جوان «داستایوسكی» احتیاجی به كشتن آن پیرزن رباخوار ندارد تا ما «جنایت و مكافات »ش را به نظاره بنشینیم. آن دانشجوی جوان بی كشتار مهوع خویشم ما را تحت تاثیر قرار می دهد. بی تردید در قصه های «كارور» كسی نمی میرد، آنچنان كه «جویس كارول اوتس» هم دستش را به خون آلوده نمی كند، اما كدام كشتار «كالیگولا» و «تارانتینو» است كه به اندازه انتهای راه مرد شناگر «چیور» ما را چنین دهشت زده برجای بگذارد؟
شك نداشته باشیم كه ادبیات داستانی ما این سال ها دارد مهم ترین سال های حیات خویش و اثرگذارترین زمان را طی می كند. این ادبیات دارد پوست می اندازد. دارد خود را بازسازی می كند و خود را از شر همه الگوهای وامانده دهه های گذشته خویش رها می كند. هر چند اهداء جوایز همچنان از رویكرد سنتی و محافظه كارانه به این ادبیات حكایت دارد، اما بی تردید داستان چیز دیگری است. حالا دیگر نه بازی های فرمی، نه بازی های زبانی، نه پنهان شدن در پس اندیشه های سیاسی وار و لاجرم پر كردن صفحات از به اصطلاح دانایی های دانای كلی و دست و پا زدن برای یافتن علت ها، و ریشه ها و پیچیدن نسخه های قطعی، هیچ كدام هدف و معنای این ادبیات امروز ما نیستند. به حكم حضور خیل نویسندگان جوانی كه در سال ۱۳۸۴ كتاب های شان به چاپ رسید و عامدانه مورد توجه قرار نگرفتند، ادبیات داستانی ما راه به جای می برد كه ما را در كمترین فاصله ممكن با ادبیات غیرخودی قرار می دهد. ادبیات داستانی ما این روزها دارد به امور «متحقق» اطراف و اكناف خود می نگرد.
دارد یاد می گیرد كه چگونه از هر چیز داستانی بسازد، و این ساختن به معنای تحمیل نیست. این ادبیات دارد شامه تیز می كند تا داستان را از بطن هر چیز كشف كند. پس ادعایی بیهوده نیست كه اگر بگویم ادبیات داستانی این سال ها، اجتماعی تر از هر وقت و زمان دیگری است. مبالغه هم نیست كه اگر بگویم در تمامی این سال ها، با همه ادعاهای ادبیات توده ای، ادبیات مدرن و پسامدرن و چه و چه، ما همچنان با نگاهی «ارسطو»یی به ادبیات نگریسته ایم. و همه رویكرد ما به آنجا بوده است كه «ارسطو» گفته: «تراژدی (و تو بگو ادبیات) حاصل اعمال و گفتار و زندگی شاهان است». و ما چه كرده ایم جز همین، آنگاه كه مردان عادی قصه ها و رمان های مان را هم به لباس بزرگان و شاهان درآورده ایم؟
این اندرز ناشنیده ای نیست از زبان بزرگان ادبیات داستانی خودمان كه همیشه باید به دنبال سوژه های ناب بود، آدم های داستانی، موقعیت های خاص و... و امروز ادبیات ما در كندوكاو هیچ یك از این اندرزها نیست و چه خوب كه نیست. حالا دیگر شهسواران دارند جای خود را به آدم ها می دهند، آدم های واقعی همین روزها. و من دیگر بعید می دانم نویسنده ای بر مرگ قهرمانان خودش بگرید، و بعید می دانم نویسنده ای دست نوشته های خود را كودكانش بنامد. چرا كه كودكان ما دیگر كودكان ما نیستند. كودكانی هستند كه باید راه خود را خود در اجتماع شان بیابند. و قهرمانان ما دیگر قهرمانان اندوه های ما نیستند، مردمان عادی این روزگارند كه می درند و دریده می شوند. و این یعنی نیاز به حضور نویسندگانی كه خونسرد به عمل خویش می پردازند، بی واهمه ای، بی ادعایی، بی فكر برای توسل به نیرنگی. انگار صدای «كالیگولا» بار دیگر، از پس قرون بر صدای «تارانتینو»یی جهان ما غالب می شود، اما این بار با فرمانی تازه تر: «بنویس، خونسرد بنویس».
محمد چرم شیر
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید