پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

خانواده و خاندان


خانواده و خاندان
«بگیر و ببند» شروع شده بود. هدف رضا خان این بود- هدفی که حامیان استعماری به او آموخته بودند- که در ابتدا از اتحادیه‌های صنفی و کارگری برای «صاف کردن جاده»‌ی سلطنت استبدادی دست‌نشانده‌ی خود استفاده کند، قاجارها را براند، رقیبانی مانند نصرت‌الدوله و سید ضیاء را خنثی سازد و حاکمیت سلسله‌ی پهلوی را برقرار سازد و سپس، در مرحله‌ی بعدی، به سراغ احزاب و مطبوعات و اتحادیه‌هایی که موافق میلش نبودند برود و آن‌ها را سرکوب کند و کشور را به گورستان «ویژه» بدل کند.
این روزها اتحادیه‌ی صنف کفاش و اتحادیه‌ی کارگران چاپ‌ را تارومار کرده بودند. اداره‌ی سیاسی و «تأمینات» سخت گرم کار بود. شهرت داشت که دستگیر شدگان را پس از یک بازجویی اتهام‌آمیز و غالباً هم‌راه با شکنجه، بلاتکلیف به «نارین قلعه‌ی اردبیل» می‌فرستند تا «علف زیر پایشان سبز شود».
میرزا احمد خان، معلم ریاضیات «مدرسه‌ی ثروت» اکنون دو ماه بود دایماً این خبرها را می‌شنید. روزنامه‌ی «حقیقت» و کارکنان آن توقیف شده بودند. جمعی از حزب «اجتماعیون عامیون» را گرفته بودند. تهمت همه جا «بلشویکی» بود. حتا ملک‌الشعراء بهار و دهخدا، زره، جامی، نیما و عشقی و عارف و فرخی و بهمن‌یار به این تهمت گرفتار و بعضی از آن‌ها متواری بودند. ترس در هوا موج می‌زد.
میرزا احمد خان از درون به سختی مضطرب بود. او از زن بسیار مورد علاقه‌ی خود زیبا خانم پنج فرزند داشت: سه دختر و دو پسر. یک پسرش در دارالفنون کلاس نهم درس می‌خواند. دیگری از هر دو پا فلج و زمین‌گیر بود. دخترها پا به بخت و دمِ بخت بودند. چه دخترهایی! همگی خوش‌سیما، درس خوان، مهربان و شرمگین. همه از قماش مادرشان.
زیبا خانم در خانه‌ی یک سرکارگر متخصص ایرانی چاه‌های نفت، مهاجر در بادکوبه متولد شده بود. زن، اکنون نزدیک به چهل و سه سال داشت ولی از سنش جوان‌تر می‌نمود. زنی کدبانو، وفادار و دارای مختصری سواد بود. بالا بلند، گیسو خرمن، با چشمانی غم‌زده و چهره‌ای سرشار از نجابت بود. نگاه به او، دل را فشرده می‌کرد و مهر و اعتماد می‌انگیخت. مغناتیسی در وجودش بود که محبت را جلب می‌کرد.
میرزا احمد خان در این سال ۱۳۰۶ شمسی، پنجاه و شش سال داشت. پانزده سال تفاوت سنش با زنش بود. او نیز از خانواده‌ی مهاجران ایرانی باکو بود. ابتدا در آن‌جا و سپس در تفلیس درس خوانده و از جوانی در جنبش انقلابی علیه رژیم تزاری وارد شده بود. پس از ازدواج، آهنگ وطن کرد و چون تحصیلات خوبی داشت، به آسانی در «معارف» استخدام شد و اکنون چیزی بود که ما «دبیر» ریاضیات می‌نامیم. گاه «میرزا احمد خان جبری» خوانده می‌شد، چون در «سیکل‌های» اول و دوم مدرسه‌ی متوسطه‌ی ثروت معلم جبر و مثلثات بود.
میرزا احمد خان تنها عضو عادی اتحادیه‌ی صنف معلم بود. در حزب یا سازمان انقلابی فعالیت نمی‌کرد. این شاید از احتیاتش بود که مبادا خانواده‌ی خود را در وطنشان، که در آن قریب و بی‌کس و کار بودند، در اثر خطر سیاسی مجبور گردد به امان خدا رها کند و آن‌ها نان‌آور خود را از دست بدهند. دلش برای زنش زیبا که تمام جوانی و تندرستی و حتا خانواده‌ی پر عده و نسبتاً مرفه خود را به خاطر او از دست داده بود، می‌سوخت. موهای «زیبا» سفید می‌شد. دست‌هایش خشن شده بود. مانند مورچه از صبح تا موقع خوابیدن در کار بود: می‌پخت، می‌شست، خرید می‌کرد، می‌رفت، جمع‌وجور می‌کرد، می‌دوخت، به همه می‌رسید. آن هم بدون کم‌ترین لند‌لند یا پر گویی. خاموش. بایک لبخند غمناک و نگاه نگران. در همه‌ی کارهای خود جدی، تمیز، کدبانو و بی‌توقع بود.
میرزا احمد خان گاه فکر می‌کرد: فرشته‌ای نسیب او شده است. این‌ها خوشبختی واقعی او در زندگی است. با این حال میرزا احمد خان همیشه از «خاندان» بزرگ‌تر خود، جامعه‌ی زحمت‌کش سخن می‌گفت و تکرار می‌کرد: «من به او مدیونم، هرچه دارم از او دارم و برای خوشبختی او باید فداکاری کنم».
امیر بچه‌ی افلیجش خیلی از مادرش وقت می‌گرفت. می‌بایست دایم به او رسید. حال که خواهرها بزرگ شده بودند، کمک می‌کردند. ولی تا به این سن برسند، خود به کمک احتیاج داشتند، و هنوز هم. زیبا خانم دایم مشغول وصله و رفو و خیاطی و این‌رو و آن‌رو کردن بود. میرزا احمد خان مانند مردان عصر خود در امور خانه‌داری دست‌وپا چلفتی بود. «حل‌المسائل» جبر را از حفظ داشت و مقالات اجتماعی را خوب می‌نوشت و نطق را روان می‌کرد، ولی یک چایی نمی‌توانست برای خودش بریزد. بسیار مایل بود که به زیبا کمک کند، ولی کمکش زحمت از آب درمی‌آمد: کاسه را می‌شکست، آب جوش رودستش می‌ریخت، خود را لک می‌کرد. زیبا با صبر و خوش‌رویی می‌گفت: احمد! لازم نیست کمک کنی. کمک تو کار مرا چند برابر می‌کند.
میرزا احمد خان به شکوفه، نرگس و لیلا دخترانش نگاه می‌کرد. عیناً مادرشان. منتهی گندم‌گون و ریزنقش‌تر. این‌ها را از پدر گرفته بودند. دخترانی پر کار و بی‌ادعا. علاقه‌اشان به هم، به برادرها: امیر (افلیج) و اسلان (شاگرد دارا‌لفنون) و به‌ویژه به پدر و مادر به‌حد عشق بود.
شکوفه گل‌دوزی و برودری را خوب یاد گرفته بود. نرگس چیز بافی را. لیلا اتوکشی و واکس و حتا سلمانی امیر را به عهده گرفته بود. کمی نقاشی سیاه قلم می‌دانست و می‌توانست با «گردریزی» از روی عکس شبیه‌سازی کند.
امیر در جهان بی‌جنبش فلج خود بی‌کار ننشسته و منبت‌کاری می‌کرد. منبت‌کاری‌های خوب که به فروش هم می‌رفت.
حالا میرزا احمد خان در پنجاه و شش سالگی با درد اثناعشر و سیاتیک و نفس‌تنگی، می‌بایست چنین خانواده‌ای را در تهران ترک کند و به «قلعه‌ی اردبیل» برود. چرا؟ زیرا عضو اتحادیه‌ی معلمین بود و نظام‌نامه‌ی صنفی آن را پذیرفته بود! نه! زیرا به «خاندان بزرگ» خود، کسانی‌که همه چیز جامعه را می‌آفرینند فکر کرده بود. از لاک «فردی» خود خارج شده بود و در فضای تاریخ پرواز کرده بود. آه چه گناهی! جرم دیگرش در «تأمینات» این بود که از قفقاز آمده است و حتماً «بلشویک» است. روسی می‌داند. در استکان بزرگ چایی می‌خورد. هم شاه و هم انگلیس از این چیزها خوششان نمی‌آمد!
رضا خان احزاب چپ و اتحادیه‌های صنفی را در آغاز مانند «چیان‌کای‌چک» و مصطفی‌کمال پاشا فریب داده بود. مصطفی کمال آن‌ها را- پس از استفاده‌ی سیاسی به سود خود، به دریا ریخته بود. چیان‌کای‌چک آن‌ها را- پس از تصرف شانگ‌های و تسلط بر حکومت به دست آن‌ها- در کوره‌ی لوکوموتیو سوزانده بود.
رضا خان هم همین شگرد را به‌کار برد.
در ابتدا در جهت گول زدن مسلمانان معتقد هم سعی کرد: روضه خانی راه انداخت، مدال «مولای متقیان» آویزان کرد، به زیارت قبور ائمه رفت.
برای فریب دادن چپ‌ها: سلیمان میرزا را در کابینه‌ی خود شرکت داد. به مطبوعاتی مانند «حقیقت» ارگان اتحادیه‌ها گفت می‌توانند نشر یابند. به آن‌ها وعده داد که سلطنت را به جمهوری بدل خواهد کرد.ولی وقتی برخر مراد سوار شد، روزگار برگشت و استبداد دایر شد.
دوماه اخیر میرزا احمد خان را به اندازه‌ی چند سال پیر کرد: غصه‌ی دوستان، اهانت فریب‌خوردگی، تاریکی آینده، نگرانی برای خانواده، او را از درون می‌جوید، ولی سعی می‌کرد سبک‌روحی و نشاط ظاهری خود را حفظ نماید تا عذاب درونی‌اش زیبا و بچه‌ها را مضطرب نسازد. گاه تا صبح نمی‌خوابید، یا سخت آشفته و پر کابوس می‌خوابید.
نمی‌خواست به زیبا توضیح دهد، ولی زیبا همه چیز را می‌دانست. زندگی آن‌ها طوری گذشته بود که این نوع مطالب را به آسانی می‌شد حدس زد. در دل می‌گفت: پیرمرد را توقیف می‌کنند. بیچاره مریض است. کنج زندان می‌میرد. احمد من می‌میرد. او طاقت نمی‌آورد. بچه‌ها بی‌پدر می‌شوند. بچه‌های من به او عجیب علاقه و عادت دارند. همان طور که دنیا را با خورشید و ستاره و درخت و گل و کوهسار دیده‌اند، با پدر دیده‌اند. وقتی که او از خانه خارج می‌شود، وقتی باز می‌گردد، وقتی سرحال است، که قالباً شوخ و سرحال و امیدوار و خوش‌بین است، وقتی با حکایات شیرین نصیحت می‌کند؛ بچه‌ها تصور می‌کنند تا ابد همین‌طور خواهد بود. دنیا همین است و عوض نخواهد شد. نه بچه‌ها تحمل نخواهند کرد، و من هم به‌جای خود. احمد هم دیگر آن مرد سالم گذشته نیست.
ولی هم احمد به زیبا و هم زیبا به احمد چیزی نمی‌گفتند. در نگاه اشگ‌آلود زیبا همه چیز خوانده می‌شد. میرزا احمد خان پیشانی خوش طرح او را می‌بوسید و می‌گفت:
- چیزی نیست! این بار سوم است. درست است، آن موقع‌ها جوان و بی‌باک بودم و حالا پیر و مریضم و می‌شود گفت ضعیف شده‌ام. ولی طاقت می‌آورم. به‌خاطر شما و به خاطر ایمان درونی خود، طاقت می‌آورم.
ولی طاقت او طاق بود و او اغراق می‌گفت. حتا لحظه‌ای به فکر خودکشی افتاده بود و سپس بلافاصله خود را سرزنش کرده بود.
دیگر تحمل تحقیر و زور را نداشت. آخر او چه کرده بود؟ دفاع از حق و عدالت. چرا باید نظام تاریخ همیشه به‌سود تاراج‌گران زورگو باشد؟ تمام روح و مغزش منقبض می‌شد و آه‌های عمیق می‌کشید، ولی آن‌ها را از خانواده پوشیده می‌داشت.این روزها بیش از حد معمول مهربان شده بود. بچه‌ها را درآغوش می‌فشرد و با آن‌ها شوخی می‌کرد. هر آن ممکن بود در بزنند و مأمور تأمینات و آژان‌های نشان‌پهن و با دست‌فنگ، برای توقیفش بیایند: حبس تاریک، هجوم شپش‌ها و کک‌ها، بازجویی‌های خشن و پر از دشنام ناموسی، شلاق، زنجیرکردن دست و پا، آش «گل‌گیوه» و سرانجام «قلعه‌ی اردبیل» با همه‌ی کثافت‌ها و رذالت‌هایش. این‌ها را او به اتکاء ایمان خود به راه حقی که در پیش داشت از دوری زیبایش، دوری بچه‌هایش آسان‌تر می‌یافت.
می‌گویند: شب‌ها می‌ریزند. نصف شب‌ها می‌ریزند. از دیوار بالا می‌آیند. حسین خان معلم جغرافیا را که خواست بام به بام فرار کند با تیر زدند. حسین خان مسئول اتحادیه‌ی صنف معلمان بود و طفلک هنوز چهل سال نداشت. اول معلم ورزش بود. در ورزش‌های اروپایی در ایران لنگه نداشت یک پارچه روح و زندگی و نشاط بود. طفلک... سر تیر رفت. چهار سال بود عروسی کرده بود. بچه‌ی دو ساله داشت.
هر روز خبر بازداشت تازه‌ای بود. گاه خبر تکذیب می‌شد. سپس معلوم می‌سد که صحت داشت. دوسه نفری که خیانت کرده و با لو دادن ده‌ها آدم معصوم و تعهد جاسوسی آزاد شده بودند، با اخبار خود شایعه راه می‌انداختند و نق‌نق می‌کردند تا روحیه‌ها تضعیف شود.
می‌گفتند: موش توی سلول‌ها زیاد شده. با شلاق سیمی می‌زنند. تو دهن حبس‌ها می‌شاشند. شاه گفته بهشان رحم نکنید! حقوق دولتی آن‌ها را قطع کنید! بچه‌هایشان را از مدرسه بیرون بیاندازید!
شایعات؟ ولی شایعات متأسفانه غالباً درست بود. اگر این‌طور درست نبود، طور دیگر درست بود. به هرجهت موج قیرآلود ستم بود که سیلان داشت. ارتجاع سلطنتی دست به تاخت و تاز زده بود، لندن دستور داده بود.
میرزا احمد خان آنی از چنگال خون‌باردلهره‌ی درونی به‌خاطر خانواده رهایی نداشت. او تقسیم شده بود. به عدالت و حقیقت پشت کردن، به مردم و هم‌رزمان خنجر زدن، قول و تعهد صنفی و اجتماعی خود را از یاد بردن کار او نبود... ولی ای کاش در این دنیا تنها می‌زیست تا به هر سرنوشتی با روی خوش می‌خندید. وقتی منظره‌ی تک تک چهره‌های دلاویز و عزیز خانواده‌ی شش نفری‌اش جلو‌اش می‌آمد، مانند تندیسی از یخ سرد می‌شد. آخر با این‌ها چه کنم؟ غصه‌ی آن‌ها و فراق آن‌ها را چگونه تحمل کنم؟ ای کاش همان شب بازداشت تیرباران شوم. آه نمی‌توانم... نمی‌توانم و در درون روح خود به های‌های و به هق‌هق می‌گریست. قلبش با شعله‌ی خونین‌رنگی می‌سوخت. به‌ویژه تنگی نفس نوعی اختناق دایمی برای او ایجاد کرده بود. هوا! هوا! هوا! و هوا کافی نبود...
سه ماه پر تشویش دیگر گذشت. یا کسی نام او را نبرده بود یا از قلم افتاده بود. او می‌دانست که دفتر اتحادیه و آنکت‌ها لو رفته و کسانی که او را خوب می‌شناختند، الان در زندان نظمیه‌اند.
دست زنم و بچه‌هایم را بگیرم و فرار کنم؟ نه! این نامردی است. من باید در سنگر خود بمانم! بروم خود را معرفی کنم؟ نه! این ضربت زدن جبونانه به خانواده است. هر روزی هم که با آن‌ها بیش‌تر باشم، بهتر است. این کار یک مبارزه نیست. مخفی هم نخواهم شد. چرا مزاحم دیگران بشوم. تشویش خود را به خانه‌ی دیگران ببرم؟ نه!
به‌قدری حواس‌پرت شده بود که چند بار در کلاس به‌هنگام حل مسأله اشتباه کرد و شاگرد اول کلاس اشتباهش را گرفت. مثل انار از خجالت سرخ شد. گفت: بیماری‌هایش او را آزار می‌دهند. بچه‌ها خیال می‌کردند خیلی پیر شده. شاگرد اول خیال می‌کرد خود او نابغه است و کشف تازه‌ای کرده!
تصمیم گرفت با زیبا معضل خود را درمیان گذارد.
یک حیاط کوچک دو اتاقه داشتند با بوته‌ی یاس و باغچه‌ی شمشادکاری و یک حوض در وسط. در آن لحظه یک قطار لک‌لک از وسط آسمان آبی می‌پرید و هوا گرم بود.
میرزا احمد خان وقتی از مدرسه آمد، منگ و گیج به زیبا که در طشت پر کف کنار حوض لباس می‌شست گفت: زیبا جان من، کارت را که تمام کردی بیا با تو حرف دارم عزیز من...
اتاق‌ها یکی اتاق مهمانی بود و یکی اتاق زندگی که هر شش نفر آن‌جا رفت و آمد داشتند. در زیرزمین خرت و پرت خانه انبار بود. جلوی اتاق‌ها مهتابی بود و امیر تابستان‌ها آن‌جا در تخت خود خوابیده منبت‌کاری می‌کرد، پاهای متحرک او به دو چوب بدل شده بودند و او چوب‌ها را به حرکت درمی‌آورد. برخی بچه‌ها هم خانه نبودند.
زیبا دست‌های سرخ و چروکیده‌اش را با پیش‌بند چیت گلدار پاک کرد و دنبال شوهرش از سه پله بالا رفت و او را در اتاق مهمانی در حال درآوردن کت و جلیقه دید.
چی، احمد خان؟
هیچی زیبا جان... راجع به اوضاع؟
زیبا عمداً گفت: کدام اوضاع؟
این بگیروببندها، اسدالله‌خان را هم گرفتند.
آه بی‌چاره... حالا باید نزدیک هفتاد سال داشته باشد؟
در همین حدودها...
زمان تزاری هم در سیبری هفت سال حبس کشید...
می‌دونم. می‌دونم.
چه بلاها که به‌سر این بنده خدا نیامد. اما مثل کوه محکمه... یک قهرمان پیر.
آره مرد دلاوریه... مثل غفارزاده... این شرط اصلی کاره... بالاخره زندگی یک روز بخواهی نخواهی تمام میشه. پس چرا تو خنس و فنس و بی‌آبرویی؟
خب! چی‌می‌خواستی بگی؟
می‌خواستم بگم... مرا هم ممکنه همین روزا بگیرن...
این‌که معلومه... مدت‌هاست که معلومه... مگه دست از سرت برمی‌دارن. با آن همه سوابق...
دلم برای شما خونه... می‌گن حقوق‌ها را می‌برن... می‌گن ما را می‌برن «قلعه‌ی اردبیل»... آن‌جا دیگر بلاتکلیفی است. شاید تمام عمر! تکلیف شما چی می‌شه؟
هرچی بگی از دستشون برمی‌آد. همیشه همین‌طور بوده... تازگی نداره. غصه‌ی مارا نخور! یک جوری می‌گذرانیم. الحمدالله بچه‌ها بزرگ شدن. کار می‌کنیم. اگر رخت‌شویی برای مردم هم باشد چیزی درمی‌آرم. فقط بچه‌ها نیستند... تو هم کنج زندان هستی.
کلاه سرمون گذاشتن... بعضی رفقا هم نالوطی‌گری کردن... این چیزا خیلی بده...
خب! پس برو تسلیم شو! برو رو دست و پاشون بی‌فت... برو جاسوسشان بشو! و این را زیبا با نوعی لبخند و تمسخر گفت. میرزا احمد خان با نوعی خشونت گفت:
من تسلیم شم؟ مگه دفاع از حق، کار بدیه که باید از آن ابراز ندامت کرد. من هرگز نامردی نمی‌کنم. نه... من از کار خود پشیمان نیستم... برای شما، بچه‌ها، برای تو نگرانم.
زیبا حرف او را برید و گفت: عزیزم! این دوتا حرفت با هم جور نیست. کسی که فداکاری می‌کنه، کسی که خودش‌رو وقف یک فکر پاک و انسانی می‌کنه، باید پیه همه چیزرو به تنش مالیده باشه... البته! برای من و بچه‌ها خیلی خیلی سخته. ولی ما هم پدر سربلند و با افتخار می‌خواهیم. تو خودت همیشه به ما گفتی: یک خانواده‌ی بزرگ‌تر تو کوچه‌هاست. آن‌ها نباید از ما برنجند... تو که بهتر از من می‌دونی: دوتا خانواده داری. گاهی آدم باید بین چیزهایی که همه‌اشان را خیلی دوست داره، یکی را انتخاب کنه... تو کدومو انتخاب می‌کنی؟ چی مزخرف می‌گم: تو که انتخابت‌رو کردی.
میرزا احمد خان تکان خورد. به زانو افتاد. دست‌های سرخ و چروک‌خورده‌ی زیبا را تو دستش گرفت و بوسید و بوسید و بوسید و بوسید.
زیبا گفت: بسه دیگه! من حق ندارم به تو بگم مرد باش... تو همیشه مرد بودی... حالا برو ببین کیه در می‌ننه...
میرزا احمد خان با شتابی که در ماه‌های اخیر برایش عادی نبود و چنان‌که گویی بار سنگینی را از دوشش برداشته باشند دمِ در رفت. کلون در را کشید. چند مرد شخصی با کلاه بوقی و سرداری دکمه‌دار و پنج آژان با کلاه پوستی و نشان پهن... آمده بودند. بالاخره!
مردی با انگشت او را نشان داد:
خودشه، میرزا احمد خانه.
جواد خان معلم فرانسه، کسی بود که در اتحادیه همه به او مظنون بودند که مفتش و جاسوس است. معلوم است حدس‌ها درست بود.
همه به داخل حیاط فسقلی سرریز کردند.
زیبا چادر نماز را جلو کشید و گفت: آقایون! فقط مواظب سلامتی احمد خان باشید! خیلی مریضه... سنی ازش رفته... خواهش من همینه و بس!
مرد کلاه بوقی سیبیل چخماقی متفرعنی گفت: شوهر شما از اوناشه. مملکت به وطن‌پرست و شاه‌پرست احتیاج داره و نه هر کس و ناکسی... به‌علاوه زندان «طبیب کشیک» داره، خیالتان راحت باشه. ما خودمون مقررات را اجرا می‌کنیم.
بچه‌ها: امیر، لیلا، شکوفه از مهتابی تماشا می‌کردند. بهت‌زده و سرگردان بودند. گونه‌های لیلا و شکوفه غرق اشک بود. دست‌های امیر روی گلِ چوبین منبت خشکیده بود. میرزا احمد خان لباس پوشید و زیبا برای او بقچه‌ی کوچکی درست کرد. میرزا احمد خان بار دیگر دست زنش را بوسید و به طرف بچه‌ها رفت. گونه‌های اطلسی خیس لیلا و شکوفه و موهای فرفری امیر را که بوی گلاب می‌داد غرق بوسه ساخت و توصیه کرد که بوسه‌های او را به اصلان و نرگس برسانند. گفت: غصه نخورین! پدرتان گناهی نکرده...
مرد سبیل چخماقی، دم‌به‌دم می‌گفت: زودتر! زودتر! آقا دو ساعت دیگه می‌آد خونه... چیز مهمی نیست!
معلم بسیار کوشید تا خوددار و جدی بماند. با بقچه‌ی زیر بغل تا سرکوچه رفت و آن‌جا به‌جز دو نفر، دیگران سوار دو درشکه‌ای شدند که از نظمیه آمده بود. به آن دو نفر دستور تفتیش خانه داده شد.
زیبا که در تمام مدت غصه‌ی سوزان خود را در پشت لب‌های خوش‌برش خود نگه داشته بود، یک‌مرتبه به گریه افتاد. سر را روی ملافه‌ی روی زانوهای امیر فرو برد و شانه‌هایش می‌لرزید. چند همسایه‌ی زن با شربت و گلاب و جملات محبت‌آمیز از در باز خانه وارد شدند و پشت سر آن‌ها دو مفتش تأمینات که خانه را با بازرسی خشن و موذیانه‌ی خود به زباله‌دانی بدل کردند و دم‌به‌دم می‌گفتند:
- خانم چیزی نیست! دو ساعت دیگه برمی‌گرده!
احسان طبری
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید