پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مرگ سیاه، مرگ سفید


مرگ سیاه، مرگ سفید
● (یادداشت امیر قادری درباره یك بوس كوچولو)
خوب شد فیلم یك بوس كوچولو را برای بار دوم هم دیدم. به نظرم بهتر آمد. این طوری باعث شد فكر كنم «یك بوس كوچولو» را فقط به خاطر اشاره های غیرمستقیم اش به زندگی یك روشنفكر قدیمی ایرانی نباید مورد توجه قرار داد. این فیلمی است كه به خصوص از یكی از بزرگ ترین معضلات آثار این سال های سینمای ایران در آن نشانی نیست. یعنی فیلم ریاكارانه ای نیست. فرمان آرا موضوعی را مطرح می كند كه حرف دلش است. این را از تك تك صحنه های فیلم می شود فهمید. او روشنفكری است كه چشم در چشم مرگ دوخته و در عین حال دارد فكر می كند وقتی مرگ فرا رسد (یا حتی نرسد) چی از او و روشنفكرهای هم نسلش باقی خواهد ماند؟
به هرحال بخشی از اعتبار و شخصیت و موقعیت روشنفكر، به قدر و اندازه و نفوذش در اجتماع برمی گردد.
برایش مهم است كه چه تاثیری روی زندگی بقیه مردم گذاشته. كه چند نفر او را یادشان مانده، چند نفر نه. و در این فیلم فرمان آرا تا آنجا پیش می رود كه شكل و شیوه مرگ روشنفكرهای فیلمش را به نوع ارتباط آنها و زندگی شان مربوط می داند. آنها همان جوری می میرند كه با مردم وطن شان تا كرده اند. مرگ برای نویسنده ای كه با وجود همه مشكلات در این مملكت مانده و كارش را كرده، به یك بوس كوچولو می ماند و برای آن یكی كه رفته ژنو و در ساحل امن آسایش، عمرش را به عیب و ایراد گرفتن از بقیه گذرانده، لحظه مرگ با سر رسیدن یك پیرزن سیاه پوش سر می رسد. صداقت فیلم و فیلمساز وادارم می كند كه هنوز سراغ عیب و ایرادهای یك بوس كوچولو نروم.
عوضش به نكات مثبت دیگری اشاره كنم كه مثلاً بهمن فرمان آرا چه قدرت و شجاعت و روشن بینی دارد كه پنج سال است درباره چاله تاریكی كه روزی روزگاری همه باید برویم توی اش، فیلم می سازد و تازه در این فیلم آخری (كه ضعیف ترین فیلم سه گانه اش درباره مرگ است) همان چاله سیاه را نشان مان می دهد كه چند تا جوان از داخلش بیرون می آیند تا از نویسنده ای كه تا آخرین لحظات عمر در وطنش نوشته، امضا بگیرند. این اتفاقی است كه برای خود فرمان آرا هم افتاده. خودش چند ماه پیش گفته بود كه فیلم هایش را برای جوان ها می سازد. نیمه اول فیلم از بخش دومش خیلی بهتر است. فرمان آرا سلطان ساخت صحنه های گفت وگوی دو نفره در سینمای ایران است. هروقت هم سراغ فلینی و نماد و استعاره و سوررئالیسم می رود، همه چیز خراب می شود.
این تغییر لحن را خیلی بلد نیست. به فیلم قبلی اش خانه ای روی آب نگاه كنید. تا جایی كه شاهد ارتباط دكتر با مریض ها و آدم های دور و برش هستیم، همه چیز خوب است. در چند دقیقه آخر و آمدن پیرزن و ماجرای بهشت و اینها است كه همه چیز قمر در عقرب می شود. در یك بوس كوچولو هم تا وقتی در خانه دكتر شبری هستیم، اوضاع نسبتاً خوب است (حالا نه به خوبی بوی كافور، عطر یاس و خانه ای روی آب). فرمان آرا شخصیت ها را خوب و دلنشین و قابل لمس می سازد، دیالوگ های بامزه و در عین حال روشنگری در دهان شان می گذارد.
عوامل خوبی برایپ ساخت و پرداخت این صحنه ها در كنارش هستند، از فرهاد فارسی به عنوان طراح صحنه و لباس گرفته (به مبل ها و چراغ های رومیزی خانه شبری توجه كنید) تا محمود كلاری (كه در این فیلم زیاد سرحال نیست) و احمد پژمان. و از همه مهم تر موفق می شود شیرینی بازی بازیگرانش را بگیرد. در تك تك مكث ها و حرف تو دهان چرخاندن ها و نگاه ها و راه رفتن و بلند شدن و خلاصه همه چی. مجموعه این چیزها باعث می شود كه صحنه های دونفره حالا می شود گفت «فرمان آرایی»، اینقدر خوب از آب درآیند. اما این تا نیمه اول فیلم است. ضمن این كه تازه در این نیمه اول هم پختگی دو اثر قبلی را نمی بینیم. مثلاً طریقه انتقال اطلاعات توسط دیالوگ ها، احتیاج به روتوش دارد. مریم سعادت هم اینقدر بامزه نیست كه وقتی كه از ما و فیلم می گیرد را به بانمكی دیالوگ هایش ببخشیم. اما بعد می رسیم به نیمه دوم فیلم كه فضا عوض می شود و شخصیت ها به سفر مرگ می روند.
شعارهای صحنه مربوط به آرامگاه كوروش آزاردهنده هستند، كل سكانس درشكه سواری در اصفهان به طرز حیرت آوری بد است. غرابتش به هیچ عنوان درنیامده است. ایده و اجرای باقی ماندن جای لب های فرشته مرگ روی صورت مرد مرده هم جالب نیست. هزینه ای هم كه فیلمنامه برای حضور جمشید هاشم پور در داستان می پردازد، بیش از اندازه است. بارها از مسیر اصلی خارج می شویم تا سراغ شخصیت های داستان نویسنده برویم كه دارند یك گور را می كنند، اما ارتباط درستی بین این دو مسیر برقرار نمی شود. ثمره و نتیجه عجله كردن در مرحله فیلمنامه را اینجا هم می شود دید. ارتباط برقرار كردن بین این دو داستان، احتیاج به كلنگ زدن بیشتری داشت. بیشترین ارتباط در صحنه مرگ آقای سعدی و رسیدن هاشم پور به جسد شكل می گیرد كه بیش از حد قابل پیش بینی و مكانیكی به نظر می آید. در صحنه آخر هم كه دوباره شخصیت ها را كنار جاده می بینیم، تمام ماجرا یك جور ادای دراماتیك (یا تدوینی) به نظر می رسد تا ایده درخشانی كه بخواهد كل داستان را به شكل دیگری نشان مان دهد و تفسیر تازه ای از آن رو كند. عجله حتی در اجرا هم دیده می شود. هدیه تهرانی را كنار آمبولانسی كه مردها از كنارش رد می شوند، درست و حسابی نمی بینیم.
آن نما از پخش ماشین در صحنه بردن سعدی به گورستان چه فایده ای دارد؟ زاویه دوربین برای فیلمبرداری از خط های وسط جاده در همین صحنه مناسب نیست. لوكیشن گورستان هم تاثیرش را آنقدر كه باید نمی گذارد. به نظرم رنگ ها بیش از حد خفه و مرده است. جوری كه توجه تماشاگر از صورت بازیگرها به اطراف جلب نمی شود. به خصوص كه فرمان آرا سكانس اوج فیلمش را تا حدی قربانی اشاره هایی كرده كه خواسته به زندگی یك شخصیت واقعی در جهان خارج از فیلم داشته باشد. اگر ذهن كارگردان از این ارجاع ها خلاص می شد، شاید سكانس موثرتری می نوشت. به قول بهمن فروتن، مربی شموشك نوشهر، بد نبود كه آبگوشت فیلم یكی دو قل دیگر هم می خورد تا بهتر جا بیفتد. این حرف ها را كنار بگذاریم و برویم سراغ این نكته كه بعد از سه فیلم، بهمن فرمان آرا تازه دارد دلخوشی هایش را پیدا می كند. دلخوشی هایی نه برای زندگی كه برای مرگ. او حالا وطنش را دارد و جوان هایی كه قرار است این وطن را زنده نگه دارند. هرچه نباشد، یك بوس كوچولو درباره نویسنده ای است كه می خواهد خودش را بكشد، اما تا آخر داستان دست نگه می دارد تا فرشته مرگ و یك بوس كوچولویش از راه برسند. این پاداش روشنفكری است كه خودبینی را كنار گذاشته و با وجود قدر و وزن زیادش، خودش و هم نسل هایش را روی كفه سبك تر ترازویی می گذارد كه ور دیگرش جوان های نسل امروز هستند.
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید