شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


سرداب‌ دوم‌


سرداب‌ دوم‌
خوابی‌ را كه‌ دیده‌یی‌ برای‌ هیچ‌كس‌ نگو!»
این‌ را مادرم‌ می‌گفت‌. خودش‌ هیچ‌وقت‌ نشد كه‌ خوابی‌ ببیند و برای‌ ما بگوید. گاهی‌ وقت‌ها ما از روی‌ رفتارش‌ می‌فهمیدیم‌ كه‌ باز خواب‌ چیزی‌ یا كسی‌ را دیده‌ است؛ وقتی‌ كه‌ می‌دیدیم‌ كنار همین‌ حوض‌ می‌نشیند و با فواره‌ و آبی‌ كه‌ در پاشویه‌ می‌ریزد پچ‌پچ‌ می‌كند. حالا اگر می‌بینی‌ به‌ سراغت‌ آمده‌ام‌ از دل‌ خوشم‌ كه‌ نیست‌. خودت‌ را جای‌ من‌ بگذار. راستی‌ چه‌ حالی‌ می‌شوی‌ وقتی‌ كه‌ از خواب‌ بپری‌ و توی‌ رخت‌خواب‌ گیج‌ و منگ‌ با عرق‌ سرد و لرز به‌ تن‌ بنشینی‌. یعنی‌ باز چه‌ می‌خواهد به‌ سرم‌ بیاید. فكرش‌ تیره‌ پشت‌ آدم‌ را می‌لرزاند.
از یك‌طرف‌ می‌خواهم‌ بدانم‌ اینها چی‌ هست‌ كه‌ دیده‌ام‌ از طرف‌ دیگر جلو چشم‌ آوردنش‌ هم‌ دل‌ می‌خواهد. ترس‌ دیگرم‌ از این‌ است‌ كه‌ مبادا چیزهایی‌ كه‌ كم‌ و بیش‌ یادم‌ هست‌ از دست‌ برود و فراموش‌شان‌ كنم‌.
همه‌ خوابم‌ را از سرنو تمام‌ وكمال‌ چند بار مرور می‌كنم‌. می‌دانم‌ تقصیر آن‌ خدابیامرز است‌ كه‌ این‌ وسواس‌ را به‌ جانم‌ انداخته‌. آخر می‌گفت‌ اگر خواب‌ بدی‌ دیدی‌ حق‌ نداری‌ برای‌ كسی‌ بگویی‌ و اگر دیگر جان‌به‌لب‌ شدی‌ و نتوانستی‌ زبان‌ به‌ دهان‌بگیری‌ خوابت‌ را فقط‌ برای‌ آب‌ روان‌ بگو.
آخر چطور بگویم‌، چشم‌ كه‌ باز می‌كنم‌ یكهو خودم‌ را آنجا می‌بینم‌. جایی‌ كه‌ هم‌ برایم‌ آشنا بود و هم‌ نبود. درآن‌ تاریكی‌ كه‌ چشم‌چشم‌ را نمی‌بیند؛ نسیم‌ خنكی‌ به‌ صورتم‌ می‌خورد. بوی‌ نم‌ و كهنگی‌ می‌آید. دستم‌ را به‌ دوروبرم‌ می‌گرداندم‌.
كورمال‌كورمال‌ می‌گردم‌ تا دستم‌ دیوار را لمس‌ می‌كند. كم‌كم‌ چشمم‌ به‌ تاریكی‌ عادت‌ می‌كند. دیوار آجری‌ است؛ با آجرهای‌ نم‌دار و عرق‌ كرده‌. بند آجرها ریخته‌ و خالی‌ است‌ و روی‌ آجرها را خزه‌های‌ نرم‌ و مخملی‌ پوشانده‌. انگشت‌هام‌ را لای‌ جرز آنها گیر می‌دهم‌ و خودم‌ را بالا می‌كشم‌. صدای‌ چكه‌ كردن‌ آب‌ از پشت‌ سرم‌ می‌آید.
جایی‌ شبیه‌ به‌ آب‌انباراست؛ یا این‌ طور خیال‌ می‌كنم‌. موجی‌ از هوای‌ سرد روی‌ پوستم‌ می‌دود. یك‌ قدم‌ جلو می‌روم‌ . پایم‌ به‌ چیزی‌ می‌گیرد. راه‌پله‌های‌ آب‌ انبار باید باشد. دستم‌ را از دیوار می‌گیرم‌ و بالا می‌روم‌. این‌ راه‌پله‌ها را انگار جایی‌ دیده‌ام‌. برایم‌ آشناست‌. نه‌ شاید هم‌ راه‌پله‌هایش‌ سیمانی‌ بود؛ با شن‌ و ماسه‌های‌ درشت‌. درشت‌ بودن‌ ماسه‌ها را وقت‌ بالا آمدن‌ با پای‌ لخت‌ و بی‌ دمپایی‌ حس‌ كردم‌. نرمه‌ شن‌ها و سیمان‌ به‌ كف‌ پاها تیغ‌ می‌زد. می‌سوخت‌. آتش‌ می‌گرفت‌. درست‌ كه‌ این‌ راه‌پله‌ آجری‌ بود اما چه‌كار می‌توانستم‌ بكنم‌! یعنی‌ می‌گویی‌ خودم‌ را به‌ نفهمی‌ بزنم‌؟ چه‌ فرق‌ می‌كند كه‌ آجری‌ باشد یا سیمانی‌. اما آجرها را ندیده‌ یی‌؟ چارگوش‌. از آن‌ خشت‌های‌ قدیمی‌، آجرهای‌ قزاقی‌، كه‌ لای‌ جرزشان‌ ریخته‌ باشد.
همان‌طور كه‌ بالا می‌روم‌ چكه‌های‌ آب‌ به‌ كله‌ام‌ می‌كوبد. پا به‌ یك‌ دالان‌ دراز و خالی‌ و سوت‌وكور می‌گذارم‌. مثل‌ وقتی‌ كه‌ یكباره‌ پرده‌ سیاه‌ و تاریك‌ از جلوی‌ چشمت‌ بیفتد و خودت‌ را جایی‌ ببینی‌ كه‌ به‌ عمرت‌ هم‌ ندیده‌یی‌. توی‌ دالان‌ دور و دراز و بی‌سروته‌ ول‌ شده‌ باشی‌ و نبینی‌ و از دور همه‌ چیز درغبار و نور شدید دود شده‌ باشد.
چند قدم‌ جلوتر سمت‌ چپ‌ دالان‌ چشمم‌ به‌ یك‌ در دو لت‌ می‌افتد جلو درگاه‌ یك‌جفت‌ دمپایی‌ لاستیكی‌ قهوه‌یی‌ رنگ‌ ولو شده‌ بود. توی‌ درگاه‌ هیچی‌ نیست‌. لنگه‌های‌ در باز است‌ و جز غبار و گردوخاك‌ و نور چیزی‌ پیدا نیست‌. همه‌چیز در آن‌سوی‌ درگاه‌ نورانی‌ است‌ وگم‌ و ناپیدا. جلوتر می‌روم‌؛ صدای‌ چكه‌های‌ آب‌ همان‌جور به‌ سرم‌ می‌كوبد.
از دمپایی‌های‌ ولو شده‌ كف‌ پاهایم‌ مورمور می‌شود. داغ‌ می‌شود. گر می‌گیرد. مثل‌ حالا كه‌ انگار میخ‌ به‌ كف‌ پاهایم‌ فرو می‌شود. باز نكند می‌خواهد سروكارم‌ به‌ آن‌ پله‌های‌ لعنتی‌ بیفتد؟! نمی‌دانم‌ وقتی‌ با پاهای‌ كرخ‌ و ورم‌ كرده‌ و لخت‌ از پله‌های‌ سیمانی‌ بالا می‌روم‌. لنگان‌لنگان‌ و به‌ فرمان‌ سرم‌ را خم‌ می‌كنم‌. باید از خم‌كوتاه‌ نادیده‌یی‌ بگذرم‌. انگاركه‌ از دهلیزی‌ پیچ‌درپیچ‌ می‌گذرم‌ و باز راه‌پله‌ را بالا می‌روم‌ و پا به‌ دالانی‌ می‌گذارم‌ كه‌ نسیم‌ خنكی‌ عرق‌ را به‌ تنم‌ می‌خشكاند.
از درگاه‌ با آن‌ سردر و قوس‌ بالای‌ آن‌ چشم‌ می‌گیرم‌ وبه‌ در بعدی‌ می‌رسم‌. چند جفت‌ دمپایی‌ لاستیكی‌ قهوه‌یی‌رنگ‌ جلو درگاه‌ پرت‌وپلا شده‌ است‌.
لنگه‌های‌ در اتاق‌ نیمه‌ باز است‌ اما باز از پشت‌ در همان‌ غبار نورانی‌ سرك‌ می‌كشد و چشمم‌ را بدجوری‌ پر می‌كند آن‌طور كه‌ مجبور می‌شوی‌ پلك‌هایت‌ را به‌هم‌ نزدیك‌ كنی؛ مثل‌ وقتی‌كه‌ پرده‌ سیاه‌ از جلو چشمت‌ بیفتد و از تاریكی‌ به‌ روشنی‌ بیایی‌ و چشم‌هایت‌ جایی‌ را نبیند و مجبور باشی‌ كورمال‌كورمال‌ دستت‌ را به‌ دیوار بكشانی‌ كه‌ با سر به‌ جایی‌ یا چیزی‌ نخوری‌. از آن‌ درگاه‌ هم‌ می‌گذرم‌. توی‌ دالان‌ چند قدم‌ دیگر می‌روم‌ جلو. به‌ در بعدی‌ كه‌ سمت‌ راستم‌ هست‌ می‌رسم‌. چشمم‌ كم‌كم‌ از میان‌ غبار به‌ كوهی‌ از دمپایی‌ها كه‌ تلنبار شده‌ می‌افتد. جلوتر نمی‌توانم‌ بروم‌. راه‌ بند آمده‌ است‌. دیگر آخر دالان‌ را نمی‌بینم؛ یا شاید همان‌ وقت‌ از خواب‌ پریده‌ باشم‌. آخر دالان‌ در غبار ونور درخشان‌ دود شده‌ است‌. والله‌ دیگر نمی‌دانم‌. من‌ كه‌ به‌ كسی‌ جز تو چیزی‌ نگفته‌ام‌. مانده‌ام‌ باز قرار است‌ چه‌ بر سرم‌ بیاید. خدا می‌داند.
حالا می‌فهمم‌ كه‌ حالا چرا مادرم‌ هیچ‌وقت‌ خواب‌هایش‌ را به‌ كسی‌ نمی‌گفت‌. فقط‌ پیش‌ تو می‌آمد و همین‌جا می‌نشست‌ كه‌ من‌ نشسته‌ام‌ و به‌ شرشر و چك‌چك‌ تو گوش‌ می‌داد و پچ‌پچ‌ می‌كرد.
محمدرضا بیگی‌
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید