چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


مثل حس گمشدگی ...


مثل حس گمشدگی ...
در كوچه را آرام باز كرد ، اما بیرون نرفت . برگشت و یك بار دیگر به خانه‌‌ی‌شان نگاهی انداخت . برای این كار ، لازم بود كه سرش را كمی بالا بگیرد . خانه ی شان طبقه ی سوم بود . پنجره ی بزرگ سالن پذیرایی شان را دید . پارچه ی سفیدی پشت شیشه زده بودند . داخل خانه معلوم نبود . كمی روی پارچه ی سفید مكث كرد و با خودش فكر كرد : (( خونه ؟ نه ، خونه كلمه ی مناسبی نیست برای اون جایی كه من توش زندگی می كنم ، خونه یه جاییه كه دوستش داشته باشی ، دلت نخواد ازش بیای بیرون ، وقتی می ری توش ، آروم بشی ... نه ، اون جا ، اسمش خونه نیست ، توی یه خونه ، همه همدیگه رو دوست دارن ، توی یه خونه ، مطمئنی كه هیچ كی بدت رو نمی خواد ، هیچ كی نمی ذاره كه تو اذیت بشی ، تو هم دلت تنگ می‌شه برای هم‌خونه‌ای‌هات ... )) در همین فكرها بود كه آرام نگاهش را بالاتر برد ، نگاهش از پنجره ی همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی هم گذشت و از آن‌جا به آسمان سُر خورد . آسمان ، آبی بود ، با لكه‌های سفید ابر . دلش می خواست ، همین طور بایستد و آسمان را تماشا كند ، دلش می‌خواست چشم‌هایش را ببندد و پروانه شود ، دلش می‌خواست آه بكشد ، از ته دل ... برگشت ، اول پای چپش را از قاب در بیرون برد ، و بعد از لای در لغزید و به كوچه رفت . با خودش گفت : (( اگه من یه خونه ی واقعی داشتم ، یه خونه‌ای كه دوسِش داشتم ، هیچ وقت پامو ازش بیرون نمی‌ذاشتم ... )) اطرافش را نگاه كرد ، كوچه هنوز خیس بود ، تمام دیشب باران باریده بود . بوی خاك می‌آمد ، بوی خاكی كه قطره‌های باران را در آغوش می‌گیرد و رها نمی‌كند ، بوی خاكی كه آدم را یاد دیار گمشده‌اش می‌اندازد . كوچه به نظرش آشنا می‌آمد ، انگار قبلاً از آن‌جا رد شده بود ، اما هر چه فكر می‌كرد ، یادش نمی‌آمد كه چه موقع بوده ؟ اصلاً نمی‌دانست كه چرا باید آن كوچه برایش آشنا باشد ، او كه تا آن موقع ، آن‌جا نبوده است.
با خودش گفت : (( شاید قبلاً توی خواب به این‌جا اومدم‌!‌)) و باز فكرش را ادامه داد كه : (( بعضی وقتا ، همین جوریه ! یه جایی می‌ری ، یه حرفی می‌شنوی ، یه نگاهی می‌بینی كه خیلی به نظرت آشنا میاد ، یه جوری كه مطمئن می‌شی كه قبلاً دیدی‌ش ، قبلاً شنیدی‌ش ، قبلاً اونجا بودی انگار ، اما نه ، هر چی فكر می‌كنی ، یادت نمیاد ، اصلاً می‌بینی كه هیچ دلیلی نداشته كه قبلاً تو اونجا بوده باشی ، نه ، هیچ وقت ، هیچ وقت قبلاً ، تو اون چیزا رو ندیدی ، ولی پس چرا انقدر این تصویر برات آشناس ؟ پس چرا این صدا ، انقدر دوستانه تو گوشات زنگ می‌زنه ؟ پس چرا فكر می‌كنی كه ... نه ، حتماً اشتباه می‌كنی ، حتماً قبلاً كسی برات تعریف كرده ، یا شایدم توی یه فیلم دیده باشی ، یا جایی خونده باشی ، یا نه ، اصلاً شاید تو خواب ، قبلاً اومده باشی این‌جا ، یا كسی تو خوابش ، تو رو اون‌جا برده باشه ، یا تو خواب كسی رو دیدی كه قبلاً خواب اون‌جا رو دیده باشه ... )) و همین طور با خودش حرف می‌زد ، آن‌قدر كه حتی نفهمید پایش داخل گودال آب شد ، و آن‌قدر با خودش حرف می‌زد كه صداهایی را هم كه به قصد متلك به سمتش پرتاب می‌شد ، نشنید . پس همان طور راهش را ادامه می‌داد و با خودش حرف می‌زد : (( شایدم به خاطر این بوی بارونه كه من این جوری شدم.
آره ، حتماً همین جوریه ، چون مطمئناً این بو برام آشناس ، از همون روز اول ، از همون اولین روزی كه من رفتم تو بغل مادرم ، از همون روزی كه پدرم ( پدرم ؟ یعنی پدرِ من ؟ ) نه ، از همون روزی كه پدر ، بازم با مادرم بحث كرده بود كه چرا باز هم دختر ؟ و از ترس آبروی خودِش ، بحث رو به كتك كشونده بود تا مادرم رو قانع كنه ، از همون روز ، من با این بوی بارونِ آمیخته با خاك آشنا شدم ، با بوی بارون شور اشك‌هایی كه با گونه‌های كبود ، یكی می‌شه ، با بوی شورِ زن بودن توی این كره‌ی خاكی ... ))
به آخر كوچه رسیده بود ، از این‌جا به بعد را باید با پل عابر می‌رفت ، اتوبان خیلی شلوغ بود ، به سمت پل رفت ، یك پیرزن و یك پیرمرد در حال پایین آمدن از پله ها بودند . دو نفری عرض راه را گرفته بودند . خیلی آرام حركت می‌كردند ، ولی او عجله‌ای نداشت ، كناری ایستاد تا آن‌ها كارشان را بكنند . كنار پل ، یك صندوق صدقه بود ، كیفش را روی شانه‌اش جا‌بجا كرد ، زیپش را كشید ، كیف پول كوچكش را در‌آورد ، دو تا دویست تومانی كهنه بود و ، یك بیست و پنج تومانی ، و یك پنج تومانی زرد رنگ . دو تا سكه را در‌آورد ، اما پنج تومانی را سر جایش گذاشت ، فكر كرد كه شاید بخواهد به جایی تلفن كند ، اما او كه جایی را نداشت ، باز هم پنج تومانی را برداشت ، دو تا سكه را به سمت صندوق برد ، اول بیست و پنج تومانی را انداخت ، ولی پنج تومانی از دستش اُفتاد روی زمین خیس ، دور و برش را نگاه كرد ، خم شد و سكه را برداشت ، بعد پله‌ها را نگاه كرد ، پیرمرد و پیرزن را دیگر ندید ، دور و برش را یك بار دیگر نگاه كرد ،ندیدشان ، سكه را در مُشتش فشار داد و به سمت پل رفت.
پله ها را آهسته آهسته و یكی یكی فتح می‌كرد و بالا می‌رفت ، سرش هم پایین بود ، با نگاهش ، پله‌های فلزی را نرم می‌كرد ، به بالای پل رسید و به سمت راست چرخید ، گوشه‌ی پل ، یك مرد میانسال نشسته بود ، یك سه‌تار درب و داغان دستش گرفته بود و ساز می‌زد ، كنار پایش ، یك دختر ۵-۶ ساله خوابیده بود . موهایش كوتاه بود و نا مرتب ، خیلی زبر به نظر می‌رسید ، با خودش فكر كرد : (( مثل جارو می‌مونه موهاش )) . ولی لباسش رنگ آبی آسمان بود ، با لكه‌های سپید ابر . دلش می‌خواست همان‌جا بماند و به صدای سه‌تار مرد گوش كند ، دلش می‌خواست بنشیند و به موهای دختر دست بكشد تا ببیند همان‌قدر كه فكر می‌كند ، زبر و سخت است ، یا نه ؟ دلش می‌خواست آه بكشد ، از ته دل … اما دید كه پسری از آن سمت پل بالا آمده است ، یك سیگار روشن ، میان دست‌های پسر دید ، بر اساس حس قدیمی‌اش ، یا شاید هم بر اساس تربیت خانوادگی‌اش ، كمی ترسید ، سرش را زود پایین انداخت ، از گوشه‌ی سمت چپ ، سریع خودش را به انتهای پل رساند ، و با یك گردش به راست ، شروع به پایین رفتن كرد . باز هم سرش پایین بود . نگاهش روی پله‌ها ثابت ماند ، پله‌ها از زیر نگاهش فرار می‌كردند ، انگار سرعتش بیشتر شده بود ، یك لحظه ترسید : (( نكنه پام یه دفعه گیر كنه زیر چادرم و بیفتم ! ؟ )) و بعد : (( خوب بیفتم ، مگه چی می‌شه ؟ ! )) و باز هم به پله‌های فلزی خیره شد ، پله‌هایی كه پاها را فقط به یك چیز می‌رسانند : آسفالت سفت و سخت . پایش را روی زمین گذاشت ، یك لحظه مكث كرد ، و باز به راه اُفتاد .
آن طرف ، یك ایستگاه اتوبوس بود ، با صندلی‌های رنگ و رو رفته و دیواره‌ای پُر از نوشته : به افتخار بچه باحالای جنوب شهر : سعید بیمه و ممّد خالی بند ـ سلطانِ غم داریوش ـ دوسِت دارم فاطی ـ … همه بدخط ، همه یك شكل . هر بار كه آن‌ها را می‌دید ، فكر می‌كرد كه چه طوری نوشته شده‌اند ؟ با كلید ؟ با چاقو ؟ یا شاید هم با ناخن ؟ و كی نوشته شده‌اند كه كسی ندیده ؟ آخرِ شب ؟ اول صبح ؟ یا نه ، یك وقت دیگری كه كسی هم دیده و كاری نداشته ؟ یا آن كسی كه می‌نوشته ، با كسی كاری نداشته ؟ یا شاید هم این نوشته‌ها از اول روی این دیوار‌ها بوده ؟ و ... فهمید كه باز هم ذهنش دارد بازی‌هایش را شروع می‌كند ، دیگر خسته شده بود از این همه فكر ، فكر ، فكر ... همه بیهوده ، همه الكی . دلش می‌خواست همه‌ی این فكر‌ها را از سرش بیرون بریزد ، دلش می‌خواست با خشونت ، همه‌ی‌شان را از بین ببرد ، دلش می‌خواست آه بكشد ، از ته دل ...
نوشته‌ها را كه دید ، دیگر روی صندلی‌ها ننشست ، دور زد و رفت پشت ایستگاه ، چند نفر از دو طرف ، در حال رَد شدن بودند ، سرش را پایین انداخت و رفت یك گوشه ، باز هم بوی آشنایی به مشامش رسید ، برگشت ، پشت سرش ، ردیفی از بوته‌های سبز بود ، بوته‌های سبزی كه گُل‌های زرد كوچكی داشت و او نمی‌دانست كه اسمشان چیست ؟ اما انگار بوی آشنا از همان بوته‌ها بود ، از همان گُل‌های زرد . هوس كرد كه دستی روی آن‌ها بكشد ، ترسید ، نه ، نترسید ، یك جور شرم ذاتی مانعش شد ، باز هم دور و برش را نگاه كرد ، كسی نمی‌آمد ، كسی نمی‌رفت ، كسی او را نگاه نمی‌كرد ، سرش را پایین انداخت ، دست راستش را آرام بالا برد ، برد به سمت بالای بوته‌ها ، كف دستش را روی شاخه‌ها كشید ، روی گُل‌ها ، خیلی آرام ، دستش را جلو و عقب می‌برد ، می‌خواست چشم‌هایش را هم ببندد ، نبست ، چند بار این كار را كرد ، و بعد یك دفعه دستش را عقب كشید ، سرش را بالا آورد ، به دور و اطراف نگاه كرد ، كسی نبود ، دوباره دستش را جلو برد و یك دفعه یك گُلِ كوچك چید ، برگشت به سمت خیابان ، گُل را آهسته لمس می‌كرد ، بعد بالا برد ، به سمت صورتش ، و باز بوی آشنا آمد . دستش را پایین آورد . سرش هم پایین بود . گُل هنوز در دستش بود . با قدم‌های كوچكش رفت به سمت خیابان ، چادرش را كمی جا‌بجا كرد ، از كنار ایستگاه رَد شد ، پا روی جدول گذاشت ، یك لحظه مكث ، و بعد حركت به سمت خیابان ، ماشین اول به سرعت گذشت ، بادَش ، چادُر او را تكان داد ، ماشین دوم بوق زد ، ماشین سوم ، یك حركت سریع كرد و رَد شد ، رسید وسط خیابان ، برگشت به سمت خیابان ، برگشت به سمت ماشین‌ها ، چشم‌هایش را بست ، دست‌هایش را آرام ، از هم باز كرد ، سنگینیِ صلیب را بر دوش‌هایش حس می‌كرد ، بوی گُل در مشامش بود ، چادُرش هنوز تمام بدنش را پوشانده بود ، صدای سه‌تار به گوشش می‌رسید ، صدای (( موسمِ گُل )) ، احساس كرد خوابش می‌آید ، احساس كرد كنار دریا ، روی ماسه‌های نرم خوابیده است ، كنار دریایی كه فقط مالِ اوست ، فقط مالِ خودش ، هیچ كسی آن‌جا نیست ، هیچ كسی هرگز نمی‌تواند به آن‌جا بیاید ، و برای همین است كه او می‌تواند آن‌جا بخوابد . صدای امواج دریا می‌آمد ، صدای مرغ‌های دریایی ، صدای پریای غمگین ، بویِ شورِ قبرستان ، بوی تلخ دریا . یك دفعه انگار سبك شد ، یك دفعه انگار بلند شد از زمین ، انگار كسی از خواب بیدارش كرده است ، ولی نه ، او هنوز خواب بود . آخر در بیداری كه آدم نمی‌تواند پرواز كند ، پس او حتماً هنوز خواب بود . احساس كرد دارد بالا می‌رود ، از كنار پل گذشت ، از كنار سه‌تار و دختر مومشكی گذشت ، از كنار پنجره‌ی خانه‌اش گذشت ، ابر‌ها ، ابر‌های سپید ، آسمان ، آسمان آبی ، از كنار گُلِ زردِ خورشید گذشت ،كه عجب بوی آشنایی داشت ...
آرش معدنی پــور
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید