جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


نوه‌ی قدم بخیر مزرت بود


نوه‌ی قدم بخیر مزرت بود
● یادداشتی بر مجموعه داستان «‌ قدم بخیر مادر بزرگ من بود» نوشته‌ی یوسف علیخانی
مرز واقعیت و خیال كجاست؟ آن چه كه می‌پنداریم حقیقت است، شاید پنداری بیش نباشد و شاید هم دنیای وهم‌آلود میلكی‌ها است با جن و كفتال‌پری و سمك‌هایش، كه اصالت دارند و ما چیزی بیش از خواب پریشان این مزرت‌ها نباشیم.هرچه هست در « قدم بخیر مادر بزرگ من بود» دنیای موجود، دنیای این موجودات است.
مرز واقعیت و خیال كجاست؟ آن چه كه می‌پنداریم حقیقت است، شاید پنداری بیش نباشد و شاید هم دنیای وهم‌آلود میلكی‌ها است با جن و كفتال‌پری و سمك‌هایش، كه اصالت دارند و ما چیزی بیش از خواب پریشان این مزرت‌ها نباشیم.هرچه هست در « قدم بخیر مادر بزرگ من بود» دنیای موجود، دنیای این موجودات است.
اگر ماركز از دهكده‌ی افسانه ای ِ ماكوندو، جهانی واقعی و یا باور پذیر ساخت ، این بار علیخانی« میلك » حقیقی را به جهان افسانه‌ها و اسطوره‌ها پرتاب كرده. قصه‌ی آدم‌های علیخانی داستان آدم‌های تنها است یا روایت‌گر تنهایی آدم‌ها. چه آن‌كه مثل« رعنا» پس از مرگ دو شوهر، بی فرزند در خیالات خود بر پوست تخت می‌نشیند و در تلار به زنانی كه بر شاخه‌های درختان كودكانشان را شیر می‌دهند، می‌نگرد و چه مثل گلپری در داستان « یه لنگ» كه‌ با غول درخت نما مواجه می‌شود یا « شكره» در «كفتال پری» كه تنهایی جنازه‌اش را با كفتار‌ها تقسیم می‌كند.
علیخانی نثر منحصر به خود دارد و انتخاب خواسته یا ناخواسته‌ی این نثر در روایت داستانش به وی كمك می‌كند تا جهان آفریده‌اش را بهتر تصویر كند. خصوصا شروع یكی دو قصه از این مجموعه بسیار جذاب وخواندنی است. « هنوز اگر زنده باشد، لابد می‌نشیند توی تلار و رو می‌كند به باغستانِ پایین خانه كه درخت‌هایش از كوچه بین خانه و چپرِ باغچه‌ی اول شروع می‌شود و می‌رود پایین. درخت‌های باغچه حالا دیگر آمده‌اند بالا و وقت فندق چین كه برسد، می‌شود فندق‌ها را از نوكِ شاخه ها كه برابر پشت‌بام هستند، دیدار كرد.
می‌دید كه روی هر تك شاخه‌ای، یكی نشسته و دارد به وچه‌هایش شیر می‌دهد.....» (رعنا صفحه‌ی۲۶)
این خصوصیت هر چند در « یه لنگ» هم تكرار می‌شود و خواننده داستان را تا به آخر دنبال می‌كند ولی به نظر اگر ماركز از دهكده‌ی افسانه ای ِ ماكوندو، جهانی واقعی و یا باور پذیر ساخت ، این بار علیخانی« میلك » حقیقی را به جهان افسانه‌ها و اسطوره‌ها پرتاب كرده.
می‌رسد گاه علیخانی از دست‌یابی به اسطوره‌ها باورهایی مثل یه لنگ و... آن چنان به وجد می‌آید كه نیازی نمی‌بیند روی طرح داستانش انرژی بیش‌تری بگذارد و تكنیك‌های داستان‌نویسی از جمله برش‌ها و جابه‌جایی زمانی آن‌چنان كه در یه لنگ اتفاق می‌افتد ( و انصافاً هم خوب از عهده‌اش برآمده) وی را چنان ارضا می‌كند كه قصه گویی را فراموش می‌كند.
نویسنده در داستان‌هایش سعی بر وهم انگیز‌تر كردن فضای قصه‌هایش خصوصاً روستای میلك دارد ولی نمی‌دانیم چرا گاه با آوردن نام‌های آشنایی مثل قزوین چنین فضایی را به یكباره درهم می‌شكند و قراری كه با خواننده گذاشته را زیرپا می‌گذارد و این باعث می‌شود كه ذهن مخاطب اثر بیشتر معطوف به جهان واقع شود تا جهان داستان.
این مشكل در افراط از بكار گیری گویش میلكی نیز دیده می‌شود خصوصاً در داستان اول « مرگی ناره» كه جملات پانوشت‌دار ، مرتب بین خواننده و متن فاصله می‌اندازد وباعث خستگی او می‌شود ( به نظر می‌رسد استفاده از زبان میلكی بیش از آن كه یك ضرورت داستانی یاشد وسوسه‌ا‌ی شخصی است برای نویسنده) آن قدر كه پس از اتمام داستان، خواننده نفس راحتی می‌كشد خصوصاً كه پایان باز آن كم رمق تر از آن است كه مخاطب را به ادامه دادن در ذهن مجبور كند.
در برخی از داستان‌های مجموعه مثل« خیرالله خیرالله » متاسفانه فضای روایت داستان به آن روشنی كه در ذهن نویسنده بوده به تصویر كشیده نمی‌شود ودر واقع چند جمله‌ی كلیدی میان جمله‌های پراكنده به آن پررنگی كه علیخانی پنداشته نیست از این‌رو در خوانش اول ،خواننده سردرگم و احتمالاً وازده می‌شود و تنها در دوباره خوانی است كه می‌توان این جملات را تمیز دهد.
با نگاهی به مجموعه‌ی « قدم بخیر....» می‌توان پی برد كه علیخانی در پرداخت داستان‌هایی مثل رعنا كه انسجام طرح و شخصیت پردازی در آن بیش‌تر است موفق‌تر بوده تا داستان‌هایی مثل«مرگی ناره» كه مانند اغلب كارهای همینگوی از نقب زدن مستقیم به شخصیت‌ها و افكار و احساساتشان پرهیز می‌كند. این شیوه نوشتنِ دشوار به ندرت جذاب و خواندنی است وغالباً نویسنده در دادن بار عاطفی لازم به مواد داستان خود دچار عدم موفقیت می‌شود. خصوصاً داستان‌های این‌چنینی كه اصرار برحفظ فضای بومی دارند، بیش‌تر لحن روایت سنتی قصه‌گویی را بر می‌تابند تا چنین شیوه‌ی بیانی، هر چند نمونه‌های موفق داستان‌های ساعدی در«‌ عزاداران بیل» هر نویسنده‌ای را وسوسه می‌كند كه دست به چنین تجربه‌هایی بزند .
با همه‌ی این اوصاف باید گفت یوسف علیخانی در اولین مجموعه داستانش نشان داد كه نویسنده‌ای صاحب سبك است. چه از نظر بیان، با استفاده از كلمات محلی در زبان راوی (نه گفتار میلكی) وچه از نظر تصویر وتصویرگری كه رویكرد زبان داستانی‌اش اصولاً به چنین سمتی است و چه از نظر ساختمان جمله یا تركیب جملات.
خصوصاً مورد اخیر كه از كاركرد خوبی برخوردار است و چیدمان جملات و كوتاهی و بلندی آن‌ها ریتم خوبی به داستان می‌دهد وگاه برهم زدن نحو جمله به شكل روایی قصه كمك كرده. مثلاً به شروع قصه‌ی « آن كه دست تكان داد زن نبود » توجه كنید چگونه جملات كوتاه زن ومرد حالت یكه به دو كردن زن و مرد را القا می‌كند
« مرد بازنشسته شده‌بود ، زن پیر نشده‌بود . مرد می‌خواست برگردد به میلك. زن می‌گفت من پیر نشده‌ام اما دیگر نمی‌توانم برگردم. مرد گفت كه من دیگر كاری ندارم انجام در شهر . زن می‌گفت خب پیدا كن. ...» صفحه‌ی۵۲
ودیگر این‌كه بین خودمان بماند خود یوسف علیخانی هم یك مزرت است . گیرم مثل من قد و بالای « یه لنگی» اش را ندیده باشید عكس پشت جلد كتابش داد می‌زند كه یكی از سمك‌ها است باور نمی‌كنید این هم شكلش:
به میلكی یعنی جن
بهنام ناصح
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید