پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


عصاره انحطاط در رمان «بیراه»


عصاره انحطاط در رمان «بیراه»
● نگاهی به رمان «بیراه» اثر ژوریس كارل اوئیسمانس
شارل ماری ژرژ اوئیسمانس (۱۸۴۸-۱۹۰۷) كه فعالیت ادبی‏اش را در سال ۱۸۷۴ آغاز كرد، ابتدا تحت تأثیر زولا بود، سپس پیرو مكتب «انحطاط» شد و در آخر به مذهب كاتولیك گروید. با توجه به تحول فكری او، آثارش به سه دوره تقسیم می‏شوند: دوره ناتورآلیستی، دوره انحطاط و دوره دینی. رمان «بیراه» متعلق به دوره دوم است.
مكتب انحطاط كه با ژرف‏ساخت‏های مكتب سمبولیسم و جمال‏گرایی (زیباپرستی) شكل می‏گیرد، بر ایده هنر برای هنر، برتری هنر بر طبیعت، فقدان خصلت اجتماعی هنر، استعمال زبانی نوین، جایگزینی نمادها به جای مفاهیم، نادیده گرفتن اصول و قواعد نحوی، ستیز با میانمایگی بورژوایی و ارزش‏های متعارف و معمول و طغیان علیه نظام حاكم متكی است. این‌ها و نیز نخبه‏گرایی، مردم‏گریزی و انزواجویی، به‏مثابه فلسفه و جهان‏بینی بارز این مكتب، در نهایت به بدبینی شوپنهاوری می‏انجامد و متقابلاً از آن نشأت می‏گیرد؛ چیزی كه به‏خوبی در رمان «بیراه» نمایانده شده است و بیان‌گر بیماری خاصی است. این رمان اولین اثر ترجمه شده نویسنده به زبان فارسی است. دیگر آثار او عبارتند از: ادویه‏دان، داستان مارت، خواهران واتار، كوله‏پشت بر دوش، طرح‏های پاریسی، زندگانی مشترك، فرود آب، دوراهی، در بندر و آنجا، در جاده، كلیسای جامع و دیرنشین. ویژگی شاخص این آثار همخوانی و هماهنگی آشفتگی روانی نویسنده با كلام وی می‏باشد.
رمان بیراه توصیف افكار، سلیقه‏ها و علایق اشراف‏زاده‏ای فرانسوی به نام ژان داسنت است. ضمن این وصف‏ها، كه گاهی شیوه بالزاك را به‏یاد می‏آورد، آثار بعضی نویسندگان و شاعران و شیوه نگارش و سرایش آن‌ها، هم‌چنین آثار بعضی نقاشان، از زبان ژان بیان و حتی بررسی می‏شود. رمان پس از معرفی نویسنده و پیش‌گفتار او با یك مقدمه شروع و بعد از شانزده بخش خاتمه پیدا می‏كند. مقدمه شامل معرفی ژان و تبارش و بیان مختصری از دوران كودكی، نوجوانی و جوانی او است. تقریباً هر بخش از كتاب به‏توصیف یكی از قسمت‏های خانه او و چگونگی تزیین آن، علایق وی و درنهایت حالت‏های روحی و بیماری‏های جسمی او اختصاص دارد؛ چیزی كه در واقع بیانگر بیماری قرن است. همزمان با تصویر اسباب و اثاثیه خانه، با جهان‏نگری ژان نیز آشنا می‏شویم.
خانواده اشرافی داسنت كه برای پاك ماندن خون‏شان پیوسته ازدواج‏های فامیلی داشته‏اند، فرزندانی ضعیف و كم‏خون بار آورده‏اند. ژان نیز از این عارضه بی‏نصیب نمانده و دوران كودكی‏اش با بیماری كم‏خونی، ضعف، مشاهده روابط سرد پدر و مادرش و بی‏توجهی آن‌ها نسبت به خود و عاقبت مرگ آن‌ها، سپری شده‌است. تعلیماتش را در مدرسه یسوعیان می‏گذراند، باهوش است، ولی در فراگیری اصول علوم و زبان‏های زنده بی‏استعداد است - تنها درس‏هایی را مطالعه می‏كند كه از آن‌ها خوشش می‏آید؛ مثل الهیات. مشخصه اصلی او خیال‏پردازی است.
هر فردی به نوعی در تقابل با جمع است، اما خواننده با همین مختصر می‏تواند به تمهیدات اولیه نویسنده برای ایجاد تقابلِ خاص فردیت ژان با دنیای پیرامونش پی ببرد.
بی‏تردید تا این زمان با كسانی روبه‏رو شده‏اید كه هیچ امتیاز معنوی خاصی بر دیگران ندارند، مانند بقیه مردم زندگی می‏كنند، اگر برای موفقیت خود، تجملات، پول و مقام و اعتبار اجتماعی حرص نزنند، دست‏كم منفعل هم نیستند. وقت‏شان را چندان صرف همنوعان خود یا ادبیات و هنر نمی‏كنند، مثل بقیه از غیبت‏گویی و حسادت و دوبه‏هم‏زنی غافل نیستند، اما چپ و راست از «عقب‏ماندگی مردم» حرف می‏زنند و با عرض شرمندگی از جانب نگارنده، مردم را «مشتی مشت گاو و گوسفند» می‏خوانند. مدام دهان به تحقیر و استخفاف ملی باز می‏كنند: «ما ایرانی‏ها آدم نمی‏شویم. ما...» و جملاتی از این قبیل. حال اگر كسی از آنها بپرسد كه برتری خودشان چیست؟ جواب مشخصی ندارند. اما مصیبت روزی است كه یكی از این همنوعان ما از امتیازی معمولی یرخوردار باشد؛ مثلاً چند ماهی در یك كشور خارجی پیشرفته زندگی كرده باشد یا به ارث زیادی رسیده باشد، یا به تشخصی دست یافته باشد؛ مثلاً یك اثر هنری خلق كرده باشد. در آن صورت اطرافیان باید فقط شاهد تحقیر و زخم زبان‏هایی باشند كه پایانی بر آن‌ها متصور نیست. و این اولین نكته‏ای است كه ما از شخصیت اول یك رمان منتسب به مكتب انحطاط توقع داریم. اوئیسمانس چنین شخصیتی را خیلی خوب برای ما خلق می‏كند. ژان پس از فراغت از تحصیل و رسیدن به سن قانونی، ارثیه و دارایی‏اش را تحت اختیار خود می‏گیرد و چون هیچ وجه مشتركی با بقیه فامیلش ندارد، ارتباطش را با آن‌ها قطع می‏كند و با جوانان همسن خود، ادیبان، هنرمندان و شاعران معاشرت می‏كند. همزمان، عنان خود را به دست شهوات ژان داسنت و افرادی شبیه او فقط می‏توانند خراب كنند، ولی قادر به سازندگی یا حداقل ارائه راهی برای سازندگی نیستند لجام‏گسیخته می‏دهد و با زنان زیادی به خوشگذرانی می‏پردازد و از شكمبارگی، افراط در نوشیدن و پوشیدن بهترین لباس‏ها نیز صرف‏نظر نمی‏كند. اما، بعد از این كه چند سال از عمرش را به این شكل می‏گذراند، به این نتیجه می‏رسد كه جوانان همسن و سالش موجوداتی بسیار تنگ‏نظر با تفریحاتی حقیر و بی‏ارزش هستند؛ هنرمندان، ادیبان و شاعران كم‏خرد و بی‏دانش و مباحث‏شان پیش پاافتاده و تهوع‏آور است، و زنان بسیار سفیه و ابله، ملال‏آور و طاقت فرسا می‏باشند. از نظر او بدان دلیل كه مردم دارای سلیقه یكسان و علایق پست و بدتر از همه این‌ها فاقد تخیلی پویا و قوی هستند، به هیچ‏رو هم‏ارز او و قابل احترام نمی‏باشند. و این درست دومین نكته‏ای است كه نویسنده مكتب انحطاط به می‏خواهد بگوید و خواننده از چنین نویسنده‏ای انتظار دارد.
به هر حال، تنفر بیمارگونه‏ای نسبت به نوع بشر وجود ژان را فرا می‏گیرد و دوری از «این موجودات پست و حقیر» را برمی‏گزیند. برای این منظور خانه‏ای ییلاقی دور از شهر می‏خرد و برای آن‌كه هیچ ارتباطی با محیط خارج و آدم‏های دیگر نداشته باشد با به كار بردن اصول فنی كاری می‏كند كه هیچ صدایی حتی صدای پای مستخدم‏هایش را نشنود و فراتر از آن حتی سایه آنها را نیز نبیند. خواننده، سومین نكته را همین جا در می‏یابد: سپس به‏مدد قوه تخیل قوی و تمایلات تجمل‏گرایانه اشرافی‏اش، شروع به تزیین خانه می‏كند، آن هم به‏نحوی بسیار شیك، تجملی و غیرمعمول. چهارمین نكته مكتب انحطاط در همین است: برتری مصنوعات بر عناصر طبیعی. ژان، در این مورد سعی می‏كندز چیزهایی را به كار گیرد كه بسیار خارق‏العاده و شگفتی‏آور باشند. او به‏شدت از به‏كار بردن اشیاء معمولی مورد پسند بورژواهای كاسبكار و مردم عادی پرهیز می‏كند؛ همان چیزهایی كه او به‏خاطر وفورشان آنها را مبتذل و بی‏ارزش می‏دانست. مثلاً دیوارهای خانه را مانند كتاب جلد می‏گیرد، گل‏های غیربومی را با اشكالی بسیار هولناك در گلخانه می‏گذارد یا دستور می‏دهد كتاب‏های مورد علاقه‏اش را با خط، جلد و كاغذی كه خود دوست دارد، به‏طور انحصاری برایش چاپ كنند. این جا نكته دیگری از این مكتب برای خواننده روشن می‏شود: نویسنده در پی اثبات بی‏ارزش بودن عناصر انبوه و انحصار بعضی چیزها برای شخص خود است.بیزاری از طبیعت- به‏دنبال تنفر از نوع بشر- شكل دیگری دارد؛ هر چند كه در ماهیت یكی است. طبیعت، پیوسته «مناظر طبیعی محدود، یكسان و كم‏تنوع» را برای او به‏نمایش می‏گذارد، درحالی‏كه مصنوعات دست انسان از نظر او سرشار از نبوغ و ابداع و تنوع‏اند. حتی به‏جای تفریح و سفر در طبیعت؛ سفرِ نقشه‏مند در ذهن را انتخاب می‏كند. به قول مولانا:
چون كه وا گشتم ز پیكار برون
روی آوردم به پیكار درون
پس از فراغت از تزیین خانه، تهیه لیست غذاهای هفته و تعیین وقت غذا، وقتش را صرف مطالعه كتاب و تابلوهای نقاشی محدودی می‏كند كه با خود آورده است. محدود به این دلیل كه ادیبان و هنرمندان موردِ پسند بورژوازی و مردم عادی، «افرادی منحوس، محمل‏باف و فضیلت‏فروش‏اند» كه پدیده هنر را مثل هر پدیده دیگر با «سودمندی» آن می‏سنجند. نكته دیگری كه خواننده از رمان استنباط می‏كند. از نظر ژان، نظام سرمایه‏داری صنعتی حاكم نظامی سوداگر، كاسبكار و مبتذل است. او به‏حدی از این صورت‏بندی اجتماعی - اقتصادی منزجر است كه از تهییج افراد برای قانون‏شكنی خودداری نمی‏كند؛ مثلاً وقتی دوستش تصمیم به ازدواج می‏گیرد، با این كه باطناً مخالف است و از وضع مالی دوستش هم مطلع است و می‏داند زندگی مشترك او پس از مدتی به‏خاطر فقر مالی از هم پاشیده می‏شود، اما نه‏تنها او را باز نمی‏دارد و به او كمك نمی‏كند، بلكه او را تشویق می‏كند و پس از متلاشی شدن زندگی او، فقط از پیش‏بینی خود خرسند می‏شود. حتی به هزینه خود جوان فقیری را با لذایذ جسمانی - زنان، غذاها و نوشیدنی‏ها و غذاهای خوب - آشنا می‏كند تا آن حد كه جوان به‏آنها خو می‏گیرد. درست در چنین موقعیتی، ژان حمایت مالی خود را از او دریغ می‏كند تا جوان مجبور شود برای ادامه بهره‏مندی از آن لذایذ، دزدی كند و حتی مرتكب قتل شود تا به این گونه در مقابل جامعه مبتذل عناد و مخالفتی نمایان شده باشد. خواننده فوری به نكته بعدی این مكتب پی می‏برد: از هم پاشیدن قواعد، مناسبات، الگوهای معمول جامعه به‏وسیله اعمال سطحی، فردی و خرده‏كارانه.
نكته دیگر این كه خواننده حتماً تا كنون متوجه است كه بعضی از انسان‏ها به‏دلیل افراط و تفریط بی‏حد و مرز، دچار اضمحلال روحی و اخلاقی می‏شوند؛ مثلاً یك زمان حتی سینما رفتن و گوش دادن به موسیقی را ابتذال می‏دانند، اما زمانی دیگر به‏نحو جنون‏آمیزی به مواد مخدر و میگساری روی می‏آورند. گاهی در رابطه با جنس مخالف یا خواندن كتاب افراط می‏كنند و زمانی دیگر، از جنس مخالف متنفر شده و با انزجار به كتاب نگاه می‏كنند. ظاهراً نمی‏خواهند قبول كنند كه بیكرانگی ذهن یك انسان به معنی نامحدودی هستی او نیست؛ و بشر نه به جهان حیوانی تعلق دارد نه فرشته‏ها. به قول مولانا:
در حدیث آمد كه یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یك گروه را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته است و نداند جز سجود
یك گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
زان سیوم هست آدمیزاد و بشر
از فرشته نیمی و نیمش ز خر
به هر حال، پس از چندی، ژان داسنت كه به هرحال آدمیزاد است، از هر آن چه سبب مشغولیتش می‏شود، خسته می‏شود: كتاب‏ها، نقاشی‏ها و سفرهای ذهنی ملال‏آور می‏شوند. در این هنگام با هجوم خاطرات گذشته مواجه می‏شود. دوران كودكی، معشوقه‏ها و ایام تحصیل؛ از میان آنها آن‌چه كه بیش‌تر ذهنش را درگیر می‏كند، یاد آوردن تعالیم مذهبی در دوران تحصیل است كه پیوسته درزیرا تاریخ تكامل «هر انسان» هم از نظر انسان‏شناسی و از دید اجتماعی، از راه‏های مختلف، از جمله توارث، به فرد و ناخودآگاه او منتقل می‏شود. پس هر انسانی در زمان خود، خواه ناخواه به‏نحوی تبلور تمدن بشریِ پیش از خود است مقابل‏شان مقاومت نشان داده بود و به‏دیده شك به آنها نگاه كرده بود. دین برای او چیزی جز افسانه‏ای خارق‏العاده نیست و برای این كه بر این باور پایدار بماند به‏كمك مفاهیم انتزاعی، در دنیای ذهنی‏اش به مجادلات، سفسطه‏ها و استدلال‏های بی‏سر و سامان رو می‏آورد. اما این خودگویی‏ها و مباحثه‏های درونی به‏جای تثبیت چیزی كه به آن معتقد است، زمینه‏هایی از شك درونی را در او ایجاد می‏كند. به‏تدریج این شك درونی با نوعی هراس همراه با احترام نسبت به خداوند، مقدسات، ابلیس و گناه اولیه توأم می‏شود.
بی‏شك خواننده می‏داند كه پرسش‏های «من كی‏ام، از كجا آمده‏ام و به كجا خواهم رفت» سؤال‏هایی نیستند كه بتوان به‏سادگی از آنها خلاصی یافت. تحلیل روانشناختی ذهن نشان می‏دهد كه عوامل بازتولید چنین پرسش‏هایی به یك روز و یك ماه ختم نمی‏شوند، مگر این كه ساختار ذهنی سوژه دگرگون شده باشد. در این رمان نیز همین امر اتفاق می‏افتد، اما ژان طبق تعالیم كلیسا به خدا ایمان نمی‏آورد؛ زیرا گرچه كلیسا و جامعه را مبتذل و متمایل به فساد می‏داند، ولی چاره رهایی از آن را به دنیای دیگر موكول می‏كند. پس خواننده متوجه نكته دیگری از این مكتب می‏شود: اصلاح این جهان ناممكن است و تنها مرگ می‏تواند آن را از تباهی برهاند.
باری، مشغولیت ذهنی ژان با خاطرات گذشته چنان شدت می‏گیرد كه دیگر خود را صاحب‏اختیار مطلق خانه نمی‏داند و این امر سبب آزارش می‏شود. نتیجه زنده شدن گذشته، بروز بیماری روحی یعنی روان‏نژندی‏ای است كه قبلاً هم به آن دچار شده بود؛ آن هم تؤام با بیماری‏های مختلف جسمی ناشی از اعصاب. به‏منظور مقابله با آنها تصمیم می‏گیرد با آوردن گل‏های گلخانه‏ای نادر و عجیب و غریب، تزئین خانه را تكمیل كند. ولی آن كار نه تنها سبب حل مشكلات روحی و جسمی‏اش نمی‏شود، بلكه او را دچار كابوس‏های بسیار وحشتناكی می‏كند. ناچار سراغ ساختن عطریات می‏رود كه آن هم منجر به بیهوشی او و گذراندن چند روز در رختخواب می‏شود. همین جا خواننده به نكته دیگری از این مكتب پی می‏برد: كسی كه به عقاید ژان رسیده باشد، حقیقت را كشف می‏كند، اما در مقابل دچار بیماری روحی - جسمانی می‏شود. به‏قول مولانا:
كشتن این، كار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیستپس از این تجارب، ژان احساس می‏كند احتیاج دارد چهره‏هایی انسانی را ببیند و با آنها هم‏كلام شود، پس تصمیم می‏گیرد به انگلستان سفر كند. در آغاز، از این كه مانند دیگران لباس می‏پوشد و همرنگ جماعت شده است، لذت می‏برد، اما بعد از افراط در خوردن و نوشیدن، دچار سستی می‏شود؛ سفر را كار بیهوده‏ای می‏پندارد كه به‏خاطر اختلال مشاعر به آن تن در داده است. به‏ناچار همان شب به خانه برمی‏گردد. برای سرگرم شدن با كتاب‏ها، تابلوها و خانه، تلاش مجددی را از سر می‏گیرد، اما آن‌ها دیگر برایش غریب و شگفت‏آور نیستند. احساس می‏كند هیچ كتابی نمی‏تواند بیانگر امیال و تمنیات نهفته‏اش باشد و همه چیز به‏طرز وحشتناكی ملال‏آور شده است. خودش را در آیینه نگاه می‏كند و درحالی‏كه از چهره خود متعجب شده است، برای درمان بیماری‏هایش كه با ترس، اضطراب، رؤیاهای آشفته و خستگی مفرط توأم شده است و پیوسته آزارش می‏دهد؛ دوباره تلاش می‏كند، ولی موفق نمی‏شود و بالاخره به پزشك متوسل شد. پس معلوم می‏شود كه تجربه‏های عادی شخصیت فرهیخته رمان‏های این مكتب، به دلیل عادی بودن‏شان به شكست منتهی می‏شوند.
پزشك كه از خانواده ژان و بیماری‏های روحی و جسمی افراد آن شناخت دارد، پس از معالجه موقت بیماری به او دستور می‏دهد برای در امان ماندن از جنون، سل و مرگ دردناك و رقت‏انگیز، از انزوا خارج شود، خوشگذرانی كند و با مردم معاشرت داشته باشد.
طی زمانی كه مستخدم‏ها اسباب‏ها را جمع‏آوری می‏كنند و برای نقل مكان آماده می‏شوند، ژان سعی می‏كند با منع كردن خود از جدال‏های درونی به ایمان برسد؛ چرا كه تصویر زندگی آینده «بین بورژواهای نوكیسه، مردم میان‏مایه و عامی، هنرمندان و ادیبان چاپلوس و فرو غلتیدن خودش بین جماعت بی‏آبروی زمانه» نمی‏تواند برایش قابل‏تحمل باشد؛ مگر نیایش به درگاه خداوند و طلب رحمت بی‏پایان. و خواننده به این ترتیب به یكی از مهم‏ترین نكات این مكتب پی می‏برد: سرانجام خودمحوری و خودبینی «انسانی» كه پیرو چنین مكتبی است. این خودمحوری تا آن‌جا پیش می‏رود كه شخص، خود را معیار هر چیزی می‏پندارد؛ چیزی كه به‏خوبی در شخصیت ژان داسنت مشاهده می‏شود. در این شخصیت آن‏چه سبب وجد، سرور و شادمانی می‏شود، چیزی والا و عالی است و هر آن چه سبب ملال اومی‏گردد، پست و حقیر شمرده می‏شود. چنین طرز تفكری یادآور مكتب سوفسطائیان است. آنها نیز انسان را معیار هر چیز می‏دانستند، اما از آنجا كه «انسان كلی» یا «مفهوم كلی انسان» با ویژگی‏های كلی انسانی موردنظر آنها یكی نبود و این حكم در مورد تك‏تك آدمیان صادر می‏شد؛ در عرصه علوم و معارف بشری، خصوصاً اخلاق، بر گرایش به هرج و مرج و آشفتگی، مهر تأیید می‏زدند. ناگفته نباید گذاشت كه این نابسامانی و اغتشاش، به این دلیل است كه هر چیز به احساسات خطاكار و عقل جزیی انسان وابسته است - عقلی كه نمی‏تواند فراتر از محدوده تنگ محیط خود را ببیند، و از همه بدتر وابسته شدن هر چیز به منافع آدمیان، به‏ویژه منافع مادی آن‌ها است. این آشفتگی را ژان داسنت با رد شیوه نگارش، سرایش و نقاشی بسیاری از نویسندگان، شاعران و نقاشان نمایان می‏كند. حتی آن‌هایی هم كه در ابتدای رمان آثارشان سبب وجد او می‏شود، از این قاعده مستثنی نمی‏شوند.
در زمینه اخلاق نیز تجمل‏پرستی غیرعادی داسنت و سوق دادن انسان‏هایی همانند خودش به‏سوی فساد و زوال، این هرج و مرج را بارزتر می‏كند؛ چنان‌كه می‏خواهد از جوانی فقیر یك قاتل بسازد. البته ژان در زمینه اصول علوم استعداد چندانی نداشت، وگرنه علوم نیز از حمله آشفتگی‏های روحی او بی‏نصیب نمی‏ماندند و مهر بی‏اعتباری به آنها هم زده می‏شد.
آن‌چه كه بیش از همه در این مكتب و در شخصیت ژان داسنت باعث تعمق است؛ پرمدعایی، و عمل غیرمفید است. او تصنع را دوست دارد، زیرا آن را حاصل ابتكار و ابداع تخیل انسان می‏داند. چنین به‏نظر می‏رسد كه از دید او انسان كسی است كه پیوسته به‏مدد تخیلات، منبع قدرت است و در حال آفرینش چیزهای نو. ولی خود او در مقابل جامعه‏ای كه آن را حقیر و پست می‏داند، هیچ راه‏حل عملی ارائه نمی‏دهد و نه‏تنها در راه اصلاح آن قدم برنمی‏دارد، بلكه اگر بتواند جامعه و انسان‏ها را به‏سوی انحطاط و فساد بیشتر سوق می‏دهد. به‏عبارت دیگر ژان داسنت و افرادی شبیه او فقط می‏توانند خراب كنند، ولی قادر به سازندگی یا حداقل ارائه راهی برای سازندگی نیستند.
موضوع مهم دیگری كه نویسنده - آگاهانه یا ناآگاهانه - تصویرش می‏كند، این است كه انسان‏هایی شبیه ژان داسنت، كه خود را منحصر به‏فرد می‏دانند، نمی‏توانند در هیچ جا - حتی در تاریك‏ترین و دورترین مكان‏ها یعنی در درون خود - تنها باشند؛ زیرا تاریخ تكامل «هر انسان» هم از نظر انسان‏شناسی و از دید اجتماعی، از راه‏های مختلف، از جمله توارث، به فرد و ناخودآگاه او منتقل
آن چه در شخصیت داسنت نمود پیدا نمی‏كند، بررسی ویژگی‏های اخلاقی او یا «نگاه كردن به خود» است. در طول رمان یك بار پیش نمی‏آید كه داسنت عمل، رفتار، تفكر یا احساس خود را بد یا ناهنجار بداند می‏شود. پس هر انسانی در زمان خود، خواه ناخواه به‏نحوی تبلور تمدن بشریِ پیش از خود است. حیوان گذشته مجسم در حال است، اما انسان چنین نیست. كارل ماركس در این مورد اشاره قابل‏تأملی دارد: «رابینسون كروزئه چیزی جز اندیشه‏های خیال‏پردازانه نمی‏تواند باشد، زیرا رابینسون كروزئه به‏تنهایی قادر نیست آن همه وسایل و امكانات را در جزیره‏ای دورافتاده با اتكاء به ذهن فردی خود بسازد و فراهم كند. استفاده او از فنون و وسایل، حتی ابتدایی‏ترین وسایل مثل چكش و اره، قبلاً توسط انسان‏های دیگری ابداع شده بود و او با آگاهی از آنها توانایی ساخت لوازم مورد نیازش را پیدا كرد.»
پس، گرچه نگارنده در این مورد به نیچه حق می‏دهد كه می‏گفت: «برای فیلسوف شدن نخست باید عزلت‏نشین شد.» اما گریز از جامعه و مردم یا به‏عبارتی انزواطلبی سازنده و خلاق با انزوای مكتب انحطاط تفاوت ماهوی دارد. این دومی به هیچ‏وجه نمی‏تواند راه‏حل‏هایی برای مقابله با نابسامانی‏های اجتماعی باشد؛ چنان‌كه در محتوا برای داسنت نیز حاصلی جز بیماری‏های جسمی و روحی نداشت و در ظاهر فقط یك توهم بود و این مردِ خیال‏پرداز برای تزیین خانه‏اش پیوسته از افراد متخصص رشته‏های مختلف استفاده می‏كند؛ به‏همان افرادی كه از نظر او پست و حقیرند. علاوه بر این، در خلوت و تنهایی ظاهری‏اش؛ هجوم خاطرات گذشته كه پیوسته قرین یادآوری چهره‏های انسان‏هایی است كه قبلاً با آنها بوده‏اند، به او خاطرنشان می‏كنند كه نمی‏تواند تنها باشد؛ چنانكه خودش نیز احساس می‏كند صاحب‏اختیار مطلق خانه‏اش نیست. بالاخره درمان بیماری روحی‏اش در گرو برقراری ارتباط مجدد با انسان‏های دیگر و جامعه است. البته داسنتِ خودخواه آن‌جا كه آرزوی دیدار و همكلامی با چهره‏های انسانی را می‏كند و آنجا كه مانند دیگران لباس پوشیدن و همرنگ جماعت شدن به او لذت می‏بخشد، به‏ناچار به این امر اعتراف می‏كند.
در بخش آخر رمان، نظر ماركس در مورد «افیون بودن دین» مطرح می‏شود، زیرا داسنت می‏خواهد خود را وادار كند كه مؤمن باشد تا با توسل و بهره‏مندی‏اش از رحمت الهی بتواند زندگی‏اش را در جامعه، قابل‏تحمل كند. به این ترتیب دین او، دینی فردی و شخصی است، بی‏آن كه اعتقاد، ایمان، عرفان یا شناختی عقلی نسبت به خدا پیدا كرده باشد. او فقط برای تخدیر و «توجیه همزیستی‏اش» با دیگران، دین را انتخاب می‏كند. و این نكته، در واقع مكمل نكاتی است كه خواننده از متن برداشت می‏كند.
آن چه در شخصیت داسنت نمود پیدا نمی‏كند، بررسی ویژگی‏های اخلاقی او یا «نگاه كردن به خود» است. در طول رمان یك بار پیش نمی‏آید كه داسنت عمل، رفتار، تفكر یا احساس خود را بد یا ناهنجار بداند و با دیدی نقادانه به آن بنگرد؛ مثلاً سعی كند فلان رفتارش را كه حتی خودش آن را درست ندانسته، دیگر تكرار نكند. چنین است كه خودمحوری و خودبینی او به‏مثابه یكی از اركان مكتب انحطاط كاملاً تثبیت می‏شود.
ترجمه این رمان، فقط با واژه تحسین‏انگیز قابل افاده است. اگر ترجمه‏های میرعباسی به همین شیوه تداوم یابند، آینده درخشانی برای ایشان پیش‏بینی می‏شود.
فتح‌الله بی‌نیاز
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید