پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


دیو سپید


دیو سپید
جاده مه آلود بود. غلیظ ِ غلیظ... من که عقب ماشین نشسته بودم سرم را گرفته بودم کنار شیشه تا خط ممتد کنار جاده را ببینم. این طوری می شد هر وقت که ماشین می خواست از جاده منحرف شود هشدار داد. هوشنگ نشسته بود پشت فرمان. راننده قابلی بود. هم من به او اعتماد داشتم هم کاوه که کنارش نشسته بود. کاوه هم مثل من سرش را کنار شیشه گرفته بود تا خط ممتد طرف دیگر جاده را نگاه کند. مه سپید سرتاسر جاده الموت را احاطه کرده بود. کاوه گفت: شیشه ها را بکشید پایین!... حیفِ این هوا نیست؟؟؟...!
مه سپید به داخل ماشین آمد...
پسرک نعره می کشید. روی تخت افتاده بود، به خودش می پیچید و حتی با خواهش های مادرش هم چشم هایش را باز نمی کرد. فقط داد می زد: سفید بود... سفید ِ سفید... سفید و پشمالو... وااااای....
زخمی شده بود. دست چپش را گچ گرفته بود و گوشه صورتش، زیر چشمش پانسمان شده بود...
مادر دستمال خیس را روی پیشانی پسرک گذاشت. پسرک دست ها را به طرف صورت برد... دستمال را چنگ زد و به گوشه ای پرتاب کرد... باز هم داد کشید... باز هم داد کشید...
اول های جاده مه این قدر غلیظ نبود... می شد شن های خیس و سرخابی رنگ را دید. رنگ آمیزی طبیعت این جاده بی نظیر است. هر نوع سبز که بخواهی پیدا می کنی ... آبی نیلگون... هم در آسمان، هم در رودخانه... سرخابی و قهوه ای روی کوهها... خاک قرمز رنگ... زرد و بنفش و صورتی گلها... تابلوی طبیعت... اما این بالا سپیدِ سپید است... مه غلیظ همه جا را گرفته... هیچ چیز دیده نمی شود...
جاده از کنار قلعه می گذرد... به رودخانه منتهی می شود و سپس می رسیم به دهِ ((سپارده)) و بعد هم ((کلاچای))... جاده این جاها خاکی می شود... گاوها بعضی مواقع که نزدیک جاده بیایند دیده می شوند... به روستای ((گیری)) رسیده ایم... اینجا مازندران است... سرزمین افسانه ای... مه همچنان پابرجاست... غلیظ و ترسناک... مثل بدن پشمالوی دیو سپید...
دکتر نگاهی به صورت رنگ پریده پسرک انداخت که آرام خوابیده بود. رو به مادرش گفت: لطفاً بگید که چه اتفاقی برای پسرتون افتاده...
مادر با لحن غمگینش گفت: پسرم و دو نفر از دوست هاش برای مسافرت رفته بودند به سمت شمال... از جاده الموت... این طور که دوستش کاوه می گفت جاده خیلی خطرناک و مه آلود بوده... هر قدر بالاتر می رفتند مه غلیظ تر می شده... جاده هم خاکی و لغزنده بوده... یکی دیگه از دوستهاش به نام هوشنگ پشت فرمون بوده... سر یه پیچ خطرناک ماشین از مسیرش منحرف می شه و به سمت دره سقوط می کنه... حدود ۲۰۰-۳۰۰ متر پایین تر محلی ها بچه ها رو پیدا می کنن... پسرم از اون موقع تا حالا هذیون می گه... زخم هاش بهترن اما روحش... می بینید که آقای دکتر...
دکتر گفت: هوشنگ الان کجاست؟... اون جزئیاتی از واقعه رو به شما نگفت؟
مادر گفت: هوشنگ رو همون جا توی ده دفن کردند...
از اتوبان تهران- قزوین که به سمت جاده الموت می رفتیم کوهها پیدا بودند. دورشون یه ابر غلیظ بود. می شد حدس زد اون بالا چه خبره... هوشنگ می گفت: فکر کنم توی گردنه ها مه گرفته باشه...
اون طرف کوهها سرزمین مازندران بود... سرزمین افسانه ای... هر کسی به این کوههای ترسناک و پر ابهت نگاه کنه راجع به سرزمینی که پشت اون کوههاست همین فکرو می کنه... ما به سمت سرزمین دیو ها می رفتیم...
دکتر عینکش را روی صورتش صاف کرد و با لحن آرامی گفت: خانم... باید خدمتتون عرض کنم که فرزند شما مبتلا به یک بیماری روحی شده... ابتلا به نوع خاصی از فوبیا ... کاملاً واضحه که در حین گذر از جاده خیلی ترسیده... اما چیزی نگفته... این ترس توی وجودش جمع شده و هنگامی که ماشین از دره سقوط می کنه این ترس به میزان حداکثر می رسه و اونو این طور از خود بی خود می کنه... اون از مه غلیظ جاده برای خودش تجسمی از دیو ساخته... اولین کاری که باید بکنیم اینه که سعی کنیم چشم هاش رو باز کنه... از پشت چشم های بسته، اون فقط دیو سپید رو می بینه...
از دور صدای برخورد موج های آب شنیده می شد که به صخره ها می خوردند و برمی گشتند به میان انبوه ِ آب... صدا ولی ضعیف تر از آن بود که گواهی کند دریا در همین نزدیکی هاست. هر چند نزدیکی دریا هم امید بخش نبود. نه کشتی بود و نه قایقی... تازه اگر قایقی هم بود با چشم های کور نمی شد هدایتش کرد...
صدای امواج می آمد که می خوردند به صخره ها و باز می گشتند به میان انبوه ِ آب...
کیکاووس در دنیای تاریک و بی نور، سرش را بر گرداند به آن سو که گمان می کرد توس و گودرز و بهرام و دیگران نشسته باشند و گفت: شرم بر شما که پهلوان ایران زمینید... یک جو غیرت و مردانگی ندارید... آخر باید به طریقی از این بند گریخت...
توس گفت: با چشمانِ کور؟!
و پیش خود اندیشید: هوس های شاه خوشگذران پای ما را به دیار مازندران کشاند... و گرنه سر و کار ما با دیو سپید نبود...
کیکاووس باز گفت: روزی رستم برای نجات ما خواهد آمد... روزی رستم خواهد آمد... تا با خون جگر دیو سپید روشنایی را به چشمان ما بازگرداند... رستم روزی خواهد آمد...
پهلوانان ِ نابینا، نا امید از آمدن رستم بر هوس بازی های شاه بی خرد نفرین می فرستادند... صدایی نمی آمد... جهان خاموش و تاریک بود...
رخش می دود... می پرد... می تازد...
رستم می دود... می پرد... می تازد...
خسته اند... می خوابند... شیری به سراغشان می آید... رخش شیر را می کشد... می دوند... می تازند... به بیابانی می رسند... خسته و بی رمق... اراده ای آهنین باید تا بتوان از این بیابان گذشت... اراده رستم بی مثال است... از بیابان می گذرند... می دوند ... می تازند... به جنگ اژدهایی می روند... گرز رستم مغز اژدها را متلاشی می کند... باز هم باید رفت... می دوند... می تازند... یک دختر زیبا... به هوش باید بود... در پشت چهره اش جادوگری نهفته است... مکر و حیله بر رستم کارساز نیست... رستم سر از تن زن جادوگر جدا می کند... می دوند... می تازند... اینجا مازندران است... جوانی بدست رستم اسیر شده است... اولاد راهنمای رستم در دیار مازندران می شود... می دوند... می تازند... رستم باید به جنگ ارژنگ دیو برود... فریاد رستم... شیهه رخش... پیروزی نزدیک است... ارژنگ به خاک و خون می افتد... می دوند... می تازند... اینجا قلعه دیو سپید است...
جنگ... گرز... شمشیر... دیو سپید پنجه می کشد... فریادش کوهها را می لرزاند... رستم اما چابک است... بازو در بازوی دیو می افکند... در بدن دیو فرو می رود... این دیو انگار بی انتهاست... آنقدر بزرگ است که رستم در آن گم می شود... هیچ جا را نمی بیند... باز در دیو می پیچد... شمشیر می کشد و دست و پای دیو را قطع می کند... از یزدان پاک مدد می جوید... زورش را در بازوها جمع می کند... دیو را از زمین بلند می کند و همراه با فریادی بر زمین می کوبد...
باز هم طنین صدای امواج آب که بر صخره ها برخورد می کنند و به میان انبوه آب باز می گردند...
در روزی از روز های بهار... که صدای طبل و نقاره گواه می داد که نوروز رسیده است... مادر بر بالین پسرش رفت... خم شد... چشم های پسرش را بوسید... و از اطاق بیرون رفت...
پسرک نفس عمیقی کشید... پلک هایش به آرامی لرزید... چشم هایش را آرام باز کرد... نور آفتاب صورتش را نوازش می داد...

کتابنامه:
۱- شاهنامه فردوسی
۲- مسخ/ فرانتس کافکا – انتشارات نیک فرجام
۳- گاو/ غلامحسین ساعدی- انتشارات ماه ریز
۴- نهادینه های اساطیری در شاهنامه فردوسی/ دکتر مهوش واحد دوست – انتشارات سروش
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات


همچنین مشاهده کنید