چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


پسر آمریکایی در سرزمین گانگسترها


پسر آمریکایی در سرزمین گانگسترها
اكنون حدود ۳۰ سال است كه ای. ال. دكتروف به مثابه یك ماشین زمان انسانی عمل می كند. او خوانندگانش را در «به دوران سخت خوش آمدید» به غرب وحشی، در «رگتایم» به اوایل قرن بیستم و در «دریاچه لون» و «نمایشگاه جهانی»، كه برنده جایزه كتاب سال هم شده است، به دهه ۱۹۳۰ می برد. همه این كتاب ها آثاری موفقیت آمیز بودند، ولی موفق ترین شان بی شك «نمایشگاه جهانی» است كه به گونه ای پراحساس، به یادماندنی و مملو از جزئیات، برانكس دهه ۱۹۳۰ را پیش چشمان مان زنده می كند. اینجا آشكارا همان جایی است كه دكتروف (كه خود متولد نیویورك به سال ۱۹۳۱ است) بیش از همه احساس راحتی می كند و حتی كسانی هم كه آن زمان و مكان خاص را ندیده اند، اگر توصیف او از سیب زمینی فروش خیابان ایست برن یا شیرینی فروشی تقاطع خیابان ایست برن با خیابان صد و هفتاد و چهارم را خوانده باشند، این احساس عجیب را دارند كه انگار در یكی از تناسخ های قبلی شان در برانكس زندگی كرده اند.
«بیلی باتگیت» كه رمان هشتم دكتروف است، با یك تفاوت ما را بار دیگر به محله برانكس دهه ۱۹۳۰ می برد. در حالی كه «نمایشگاه جهانی» بیشتر شبیه یك زندگینامه است و همان خط داستانی آرام و گل و گشاد زندگینامه ها را هم دارد، پیرنگ داستانی بیلی باتگیت به قرص و محكمی پیرنگ هاكلبری فین است. این كتاب در واقع شسته و رفته ترین اثر دكتروف تا امروز است: گزارشی غنی و سرشار از جزئیات كه به سفر كودكی پانزده ساله، از كودكی به بزرگسالی، همراه با انبوه ماجراهای نفس گیر و پر تب و تاب می پردازد. شخصیت بیلی باتگیت كه كتاب نیز عنوانش را از او می گیرد، پسر كله شق و بزن بهادری است كه تحصیل را رها كرده و در محله برانكس با انواع و اقسام بامبول و كلك روزگار می گذراند.
پدرش مدت ها پیش ناپدید شده و مادرش نیز رخت شوی فقیری است كه دچار حمله های «حواس پرتی» (و به اعتقاد عده ای دیوانگی) می شود. خود بیلی نیز تنها یك ویژگی منحصر به فرد دارد: او تردستی بلد است.
یك روز در حالی كه بیلی مشغول انجام یك عملیات مشكل تردستی است، توجه داچ شولتز گانگستر مشهور محله برانكس را جلب می كند. داچ یك قهرمان محلی به حساب می آید و به همین خاطر وقتی او بیلی را پسری «باجربزه» می خواند، این حرفش معنای خاصی دارد. اما جربزه بیل تنها برای تردستی نیست و او خود نیز مدت ها بعد از این كه در دار و دسته شولتز برای خودش موقعیتی دست و پا می كند، متوجه این موضوع می شود؛ او در عین حال برای پرستش و تحسین از ته قلب «گستاخی و بدویت قدرت» نیز استعداد دارد، یعنی همان چیزی كه در رفتار داچ تجسم می یابد و این بیم را برای اطرافیانش به وجود می آورد كه هر لحظه، آخرین لحظه زندگی شان باشد.
پس در این جا چیزی تیره و تارتر از سفر هاك و جیم روی رودخانه داریم. حقیقت این است كه داچ شولتز آدم ترسناكی است. جایگاه او در زندگی بیلی مانند جایگاه والدینی قدرتمند و در عین حال دمدمی مزاج است. بیلی به ما می گوید: «زندگی من، مانند زندگی بقیه، بازتابی از حالات روحی او بود... هر گاه كاری را به دستور او انجام می دادم، همه تلاشم را می كردم كه آن كار را به بهترین نحو ممكن انجام دهم و در عین حال در ذهنم چیزهایی را آماده می كردم كه در صورت ناخشنودی او باید در دفاع از خودم بر زبان می آوردم.»
اما بیلی پسر زرنگ و همه فن حریفی است و خیلی زود در جهان كثیف كلاهبرداران، وكلای فاسد و قاتلان حرفه ای احساس راحتی می كند. بیلی آدمی به دردخور و غیرقابل چشم پوشی است، اما دلیل واقعی زرنگی او همین است كه او زنده مانده تا داستانش را برای ما روایت كند؛ چرا كه شروع ارتباط بیلی با داچ شولتز همزمان با آغاز دوران افول نهایی داچ است. قانون منع تولید، فروش و مصرف مشروبات الكلی دیگر لغو شده است و ماموران دولت نیز در چند مورد فرار از پرداخت مالیات سخت پاپی داچ شده اند؛ اما از همه مهم تر این كه به نظر می رسد كه داچ از نظر شخصی نیز یك دوره افول و تباهی را تجربه می كند. او بیشتر و بی دلیل تر از گذشته آدم می كشد، كنترلش را به راحتی از دست می دهد و دق و دلی اش را سر هر كسی كه دم دستش باشد خالی می كند. این كه كسی كنار چنین آدمی زندگی كند و فقط زنده بماند، خودش شاهكار است.
روایت بیلی نخست این نكته را روشن می كند كه او زنده مانده است (چرا كه به شكل اول شخص نوشته شده است) و سپس این كه او به گونه ای حیرت آور شیوا و فصیح است. این مسئله تا حدودی مایه آزردگی خواننده می شود. وقتی بچه تخسی كه در خیابان بزرگ شده از كلماتی چون «پرخیزاب»، «سنگواره ای»، «مجوز چاپ» و... استفاده می كند، به ناچار نمی توانید متوجه حضور نویسنده در پشت شخصیتش نباشید. بله، البته به ما گفته می شود كه بیلی بعدها موفق به تكمیل تحصیلاتش می شود، اما لحن روایت بیشتر لحن این جا و اكنون است، لحن یك پسر، گرم و زنده. این لحن به همه چیز شبیه است الا لحن پیرمردی كه نگاهی طولانی و پرمهر به گذشته اش می اندازد.
اما با این كار رمان در عوض چیزی به دست می آورد. چیزی كه از دست می رود اصالت است، آن چه به دست می آید شیوایی و بلاغت. كافی است با زبان آوری های بیلی كنار بیایید و در عوض متونی چنان زنده و نفس گیر نثارتان می شود كه به زعم خودتان به داستان اعتماد می كنید و چهره نویسنده پشت شخصیت بیلی به گونه ای معجزه آسا محو می شود.
مثلاً در صحنه افتتاحیه كتاب كه مقدمه را برای همه آنچه بعداً می آید مهیا می كند، بیلی قتل مردی به نام بو وینبرگ را روایت می كند. این قتل از گونه جنایاتی است كه اغلب از آن با عنوان «تسویه حساب گانگسترها» یاد می شود. اما همین واقعه از نگاه بیلی به عملی هنرمندانه و صناعتی چیره دستانه تبدیل می شود. این روایت نكاتی را بر ما آشكار می كند كه پیش از این هیچ گاه روی شان تأمل نكرده ایم: خط اطوی شق و رق شلوار قربانی، برهنگی پاهای كشیده و سفیدش، شیوه محتاطانه ای كه او «مانند پرنسسی در مجلس رقص»، بازوی یكی از گانگسترها را می گیرد و قدم درون لگنی پر از سیمان خیس می گذارد. خود سیمان نیز به گفته بیلی «به نمودار عقب مانده ای از دریای بیرون تبدیل می شود» و با هر تكان قایق درون دریا، به كندی به عقب و جلو متمایل می شود. دست های قربانی با بند رخت بسته شده است، «هنوز هم مثل زمانی كه در فروشگاه بود حلقه شده، با... گره های بی نقصی بین مچ ها كه شبیه قسمتی از ستون فقرات به نظر می رسد.» حالت چهره او در حالی كه شاهد فراهم آمدن مقدمات كار است، از «تحسینی همراه با پریشانی» خبر می دهد و حالت چهره خواننده نیز احتمالاً همین گونه خواهد بود.شیوه نگاه بیلی زنده، عاری از پیشداوری و تعصب و نیز به گونه ای طنز آمیز، گیج و سردرگم است. بیلی به ما می گوید كه قربانی «به پاهایش خیره شده بود، احتمالاً به این خاطر كه پاها عضوی خصوصی در بدن محسوب می شوند و كمتر با كراوات سیاه دیده می شوند و در پی نگاه او ناچار بودم به همان چیزی فكر كنم كه او مطمئناً فكر می كرد، این كه ما به رغم همه تمدن مان روی این چیزهایی راه می رویم كه جلوی شان با شكاف هایی به پنج قسمت نامساوی تقسیم شده و بخش هایی از هر یك، پوشیده از صدف است.» یك حمله سرگیجه روی دریا این ادراك را پدید می آورد كه «دریا هیولای سیاره ای دیگر است» و پیچ و تخته های قایق او را تحت تاثیر قرار می دهند، «این كه چیزی مانند یك قایق با توجه به اصول دریا می تواند این همه محكم باشد و چیزی در این دنیا برای این طرف و آن طرف رفتن وجود دارد كه به روشنی خبر از تاریخ تفكری طولانی در پس خود می دهد.»
با توجه به این شروع، كه چون شعری درهم تنیده شده، به خودمان دل و جرأت می دهیم. سفر دلپذیری پیش رو خواهیم داشت. و به راستی نیز همین طور است، بیلی باتگیت از آن جور كتاب هایی است كه متوجه می شوید ساعت سه صبح تمامش كرده اید، آن هم بعد از آن كه نیمه شب به خودتان قول دادید تنها یك صفحه دیگر بخوانید و بخوابید. هر صحنه به نرمی درون صحنه بعد می لغزد و در عین حال هر صحنه چنان به خودی خود كامل و سرشار از جزئیات دقیق است كه انگار درون كپسولی شیشه ای متبلور شده است.
برای مثال بیلی در اوایل كارش به نقطه خاصی از یك خیابان فرستاده می شود تا اتفاقی را كه قرار است آنجا بیفتد و او نمی داند چیست گزارش كند. به همین خاطر او ابتدا فعالیت عمومی را تحت نظر می گیرد: چرخ دستی شیرنارگیل فروش، فروشنده دوره گرد آب، كامیونی كه نان تخلیه می كند، سالن رقصی كه از بلندگوهایش ترانه شادی پخش می شود. او سپس متوجه دو پنجره شوی می شود كه روی داربست آن بالاها كار می كنند و به غریزه می فهمد این همان چیزی است كه باید تماشایش كند: طناب از یك طرف پاره می شود و یكی از پنجره شوها به سوی زمین سقوط می كند، در حالی كه آن پایین همه سرجای خودشان میخكوب شده اند.
بیلی به ما می گوید «نمی دانم فریاد زدم یا نه، یا این كه دیگر چه كسانی او را دیدند و صدایش را شنیدند، اما زمانی كه او هنوز چند طبقه با زمین فاصله داشت، همه خیابان از ماجرا با خبر بودند. رفت و آمد اتومبیل ها متوقف شده بود، انگار همه شان با نخی كشیده شده باشند. انگار صفیری جمعی در كار بود، درك كاملی از فاجعه كه عابران پیاده تا چند خیابان آن طرف تر نیز در آن شریك بودند، انگار همگی تمام مدت می دانستیم كه بالای سرمان در آسمان چه می گذرد...»
این لحظه ای است كه از توانایی دكتروف در به تصویر كشیدن رویدادی كامل و فراگیر و نگریستن به آن به مثابه كلیتی اسرارآمیز و نیز از احساس ژرف او برای زندگی شهری خبر می دهد. دوباره و چندباره، بیلی صحنه هایی از خیابان های نیویورك را با پیچیدگی و ظرافتی غریب برابر چشمان مان مجسم می كند، صحنه هایی سرشار از چرك و كثافت، از رنگ و انرژی. بقیه نقاط برای او تنها تقلیدی حقیرانه از نیویورك هستند. سفری به نیوجرسی موجب سرخوردگی اش می شود: خیابان ها به اندازه كافی پهن نیستند و عابران انگار گمشده اند.
اقامتی كوتاه در دهكده ای كوچك، دلپذیر اما در عین حال موجب بی قراری است؛ شب ها زیادی تیره و تار هستند، آسمان بیش از حد خالی است و یكی از اعضای گروه می پرسد، آدم برای قدم زدن كجا می تواند برود. اما واكنش بیلی هنگام بازگشت به شهر بی قراری بیشتری هم برای بیلی و هم برای خواننده به همراه دارد. ناگهان او بار دیگر می تواند كثافت شهر را ببیند و دود و دم آن را بو بكشد و ما یك لحظه نگران می شویم كه نكند او حس محله خودش را از دست داده باشد. اما او دوباره خود را در این فضا بازمی یابد و پاراگراف آخر كتاب كه سرود ستایشی زیبا و سحرآمیز برای برانكس شرقی دوران داچ شولتز است، غم غربت را درون تان بیدار می كند.
البته معنای این حرف ها این نیست كه بیلی باتگیت تنها رمان دوره و جغرافیایی خاص است. كتاب از یك پیرنگ داستانی با ساختاری بی نقص بهره می برد، ساختاری كه تنها یك لغزش عجیب خدشه دارش می كند. (سورپریزی بعید و دور از ذهن در پاراگراف یكی مانده به آخر كتاب، درست جایی كه فكر می كردیم آزاد و رها به خانه برگشته ایم.) كتاب همچنین مملو از شخصیت های گوناگون است. داچ شولتز با آن صدای زنگ دار و لباس پوشیدن شلخته اش با گوشت و خون از صفحات كتاب بیرون می زند. مشاور اقتصادی او، مخ ریاضی ریزه و زبر و زرنگ، آبادابا برمن شخصیتی است كه برای حضورش در كتاب لحظه شماری می كنیم و دوست دختر كلاس بالای داچ نیز كه با سرمستی و آرامشی سرگیجه آور میان صحنه های پرمخاطره می خرامد، حقیقتاً مقاومت ناپذیر است.
حتی گانگسترهای بی شمار كتاب نیز هیچ یك شخصیتی تك بعدی ندارند. آنها به تدریج به نظرمان عادی و معمولی می رسند كه البته این یكی از نقاط قوت كتاب است. البته آن قدر پیش نمی رویم كه در حضورشان احساس آرامش كنیم، اما به تدریج متوجه می شویم كه آنها گاه می توانند تا چه حد معمولی و بامزه باشند. دو نفر از آنها را تماشا می كنیم كه طی ماموریتی در دهكده كوچكی به نام انوندوگا تلاش می كنند خود را شهروندانی جدی و درستكار جا بزنند. در دراگ استور شیر مالت دار بالا می اندازند، مردد جلوی تراكتوری در ویترین فروشگاه می ایستند، بیهوده دنبال روزنامه ای چاپ نیویورك می گردند و چكمه های كاری را امتحان می كنند كه هیچ گاه نخواهند پوشید. در پایان كار آن دو تا حد زیادی محبوب و دوست داشتنی به نظر می رسند.
اما البته ستاره رمان خود بیلی باتگیت است. او خوش قلب، تیزهوش، اصیل، دوست داشتنی و همیشه كاملاً باورپذیر است. او هاكلبری فین و تام سایر است با شاعرانگی بیشتر، هولدن كالفیلد است با شور و اشتیاق بیشتر تازه واردی معركه به صف قهرمانان پسر آمریكایی.

آن تایلر
ترجمه: نیما ملك محمدی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید