پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

ازمن به دیگری


ازمن به دیگری
كارل یاسپرس؛ فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانی از جمله فیلسوفانی است كه به مسئله «ارتباط» به عنوان بنیادی برای كمال و رشد فردیت انسان می پردازد. از نظر وی در درجه اول گوهر آدمی و به تبع آن فلسفه در نحوه ارتباط یابی انسانی با دیگران نهفته است. در همین راستا وی، ارتباط را تنها با دیگر انسانها محدود نمی سازد، بلكه ارتباط آدمی را با امر متعالی (خداوند) مدنظر دارد. مطلبی كه از پی می آید به مسئله «ارتباط» در آرای یاسپرس به عنوان بنیادی ترین امكان فراروی انسان می پردازد.
اگر بخواهیم در میان اندیشه های پراكنده و سامان گریز «كارل یاسپرس» ، فیلسوف معاصر آلمانی، مضمونی بیابیم كه بیش از همه بتواند گوهر فلسفه او را به ما بشناساند، شاید آن مضمون اندیشه «ارتباط» باشد و این سخنی گزاف نیست اگر بگوییم كه یاسپرس گوهر فلسفه در «ارتباط» می جوید و حتی آن را سازنده هستی انسان می داند.
چنین توجیهی به مسأله ارتباط از چه روست؟ در پاسخ باید به یكی از مضامین بنیادین فلسفه معاصر یعنی مسأله نفی ذات- كه یاسپرس هم به آن توجه می كند- اشاره كرد. این اندیشه كه پس از فیلسوفان تجربه گرا در فلسفه جدید تا حد زیادی پذیرفته شده، در فلسفه های اگزیستانس سرشتی دیگرگونه می یابد و بیش از هر چیز در نگاه خاص این فیلسوفان به انسان مورد توجه قرار می گیرد. از همین روست كه مثلاً سارتر وجود انسان را مقدم بر ماهیت او می داند.
یاسپرس نیز مانند فیلسوفان دوران جدید معتقد به اصالت ذات نیست و همنوا با سارتر، انسان را دارای ماهیت و ذاتی از پیش تعیین شده نمی داند. در چنین تصویری از انسان یا باید اساس هویت انسانی را در هر صورت آن انكار كرد كه چنین چیزی ممكن نیست و یا باید از راهی دیگر امكان حصول تعیین و تمایز را برای انسان میسر ساخت.
«ارتباط» مفهومی است كه یاسپرس با استفاده از آن این نقص را جبران می كند. او معتقد است كه انسان در شبكه ای از روابط با سطوح و لایه های دیگر خود و نیز در ارتباط با «عالم» و «امر متعالی» ، تعیین می یابد و بسته به نوع و نحوه این ارتباط، نوع و شرایط تحصل و تمایز وجود انسانی به دست می آید. آدمیان از آن رو تعریف ثابتی را بر نمی تابند و افراد نوع واحدی نیستند كه روابط متفاوتی دارند و از همین رو هم منحصر به فردند.(۱)
چنان كه گفتیم یاسپرس گوهر فلسفه را نیز مفهوم ارتباط می داند. به نظر او سه انگیزه انسان را به جست وجوی دانایی و پرداختن به فلسفه راه می برد: حیرت، شك و بی پناهی؛ اما این سه كافی نیستند و تنها در صورتی می توانند سرچشمه فلسفه باشند كه میان آدمیان ارتباط وجود داشته باشد.
از وجهی دیگر، ارتباط لازمه تفكر فلسفی است، چون در بحث فلسفی نیاز به همدلی است تا از راه آن، یك اگزیستانس با اگزیستانس دیگر تماس حاصل كند. لازمه این ارتباط نیز گفت وگو است. به نظر یاسپرس هنگامی كه اختلاف نظر وجود دارد نباید دیگری را دشمن انگاشت یا او را نابود به شمار آورد یا خواهان از بین بردن او شد. ما همه انسانیم وباید بتوانیم از یكدیگر پرسش كنیم. آنگاه است كه تجربه ارتباط حاصل می شود. یاسپرس در این باره می گوید:
«من حقیقتی را كه حقیقت من است در اندیشه كنار می گذارم و می كوشم امكانات فرد دیگری را در اندیشه و احساس پی بگیرم تا دریابم چه چیزی برای او واقعیت دارد.ما بدین ترتیب تجربه ارتباط پیدا كردن را كسب می كنیم، فقط در اندیشه به دیگری است كه از خویشتن خویش بیشتر اطمینان حاصل می كنیم.» (۲)
تجربه ارتباط خود یاسپرس با فیلسوف پرآوازه هم وطنش، هایدگر، شاهدی بر این سخن است. او یكی از فصل های طولانی زندگی نامه اش را به بحث از روابطش با هایدگر اختصاص می دهد و در طی آن شرح فراز و فرود این رابطه را بازمی گوید و بیان می كند كه به رغم دغدغه ها و خاستگاه مشترك فلسفی چگونه هیچ گاه با هایدگر به توافق اساسی نرسیده است.(۳)
ارتباط بنیاد تفكر فلسفی است، اما مهم تر از آن، بر سازنده هستی انسان است.
او در «كوره راه خرد» نیز چنین می نویسد:
«اگر من می توانستم برای خودم و در تنهایی مطلق، به حقیقت یقین داشته باشم، نه چنین رنج ژرفی از نبود ارتباط می بردم و نه چنین لذت بی مانندی در ارتباط اصیل می جستم؛ اما من تنها در پیوند با دیگران هستم. من در تنهایی هیچم ... تنها در ارتباط است كه همه حقیقت های دیگر كمال می یابند، تنها در ارتباط است كه من خویشتن خویش هستم، كه فقط زندگی نمی كنم، بلكه زندگی را كمال می بخشم...» (۴)
یاسپرس در كتاب مهم خود، «فلسفه» ، از چهار سطح در انسان سخن می گوید كه در هر یك، ارتباط هایی متناسب با همان سطح وجود دارد:
۱- در سطح «وجود تجربی» اراده انسان معطوف به حفظ و توسعه خویش است و جست وجوی سعادت برای فرد مطرح است. بنابراین انسان ارتباط با جماعتی را می طلبد كه زندگی او را حفظ كنند. وجود تجربی در شبكه ای از روابط اجتماعی منافع خود را می جوید. ارتباط در این سطح بر اساس تجربه اكثریت است؛ فرد مقهور جمع می شود و خود را به آن وامی گذارد تا از راه این ارتباط به منفعتی دست یابد. او در این گونه از ارتباط در آداب و رسوم و اعتقاد و رفتار اجتماع محو می شود. شباهت با دیگران مشخص می كند كه خوشبختی یا رضایت چیست و چه چیزی برای زندگی ضرورت دارد. یاسپرس می گوید:
«وجود تجربی ما می خواهد بدون محدودیت خود را حفظ كند و گسترش دهد. وی خرسندی و سعادت را می خواهد. برای نیل به این هدف،... ارتباط با جماعتی را می طلبد كه می توانند زندگی را حفظ كنند.» (۵)
۲- در سطح «آگاهی كلی» ، فرد محتوای اندیشه و آگاهی كلی موجود در دیگران را می پذیرد و با آن مرتبط می شود. آگاهی فردی با آگاهی كلی هماهنگ است. فرد از وجود خود پرسش نمی كند و صرفاَ منافع خود را می جوید. او در این سطح چیزی را انجام می دهد كه هر كس دیگری انجام می دهد و به چیزی معتقد می شود كه دیگری معتقد است. در این سطح، فرد دیگران را به نحو عینی ادراك می كند و هرگاه هدفی را بجوید كه به ابزارهای مناسب نیاز دارد با آن ها ارتباط برقرار می كند. این ارتباط غیرشخصی است؛ زیرا هر فردی می تواند جایگزین فرد دیگری شود. هر فرد، دیگری را چونان ماده در نظر می گیرد. فرد، دیگران را برای خود می خواهد و آنان را از قصد خود آگاه نمی سازد.
۳- در سطح «ذهن» یا «روح» ، فرد كه عضوی از یك مجموعه كلی است، با اهداف و آرای مشترك اعضای دیگر ارتباط برقرار می كند. در این سطح ارتباطی، ظهور ایده یك كل ناشی از جوهر اجتماعی است. فرد از جایگاهش در آن كل آگاه می شود و چونان یك عضو با دیگران ارتباط برقرار می كند. ارتباط در ایده یك كل مانند دولت، جامعه، دانشگاه، خانواده، شغل و... چنین ارتباطی است. هر چند مشاركت در ایده ها به زندگی انسان معنا می بخشد، ولی در این نوع ارتباط فرد با خود متحد نیست. یاسپرس در این باره می گوید:
«برای این كه ارتباط (در مرتبه) روح ممكن باشد كافی نیست كه من به عنوان فهم محض، اصول این همانی و تناقض را بشناسم و از آن پیروی كنم. در این جا آن كه سخن می گوید و می فهمد از جوهر یك ایده سخن می گوید. او باید سرشار از این (ایده) باشد كه صرفاً یك عین در جهانی نیست كه به وسیله آگاهی محض می تواند شناخته شود.» (۶)
۴- در سطح «اگزیستانس» ، ارتباط برای تحقق خود هستی است. در این سطح هدف از برقراری ارتباط، تحقق یك اگزیستانس دیگر است. این ارتباط كه میان دو «خود» اصیل برقرار می شود منحصر به فرد و غیرقابل تقلید است و حتی از بیرون نیز قابل شناسایی نیست. برای چنین ارتباطی باید نه دانش دیگری كه ایمان او را فرا خواند.
ارتباط در این سطح تنها راهی است كه در آن با آفرینش متقابل، «خود» آفریده می شود بدون آن كه در دیگری منحل شود. در این حالت تنهایی و اتحاد هر دو تحقق دارند. از یك سو من خود می شوم و وجود من از آن حیث كه من هستم محقق می گردد و از سوی دیگر وجود من در دیگری معنا می یابد. یاسپرس خود دراین باره می گوید:
«من نمی توانم خودم باشم مگر آن كه دیگری بخواهد كه خود شود. من نمی توانم آزاد باشم مگر آن كه او آزاد باشد. من نمی توانم از خود مطمئن باشم مگر آن كه از او مطمئن باشم. در ارتباط، نه فقط من برای خودم كه برای دیگری احساس مسئولیت می كنم، گویی او من است و من او. تا او با من در نیمه راه برخورد نكند، احساس نمی كنم كه آن را كنار می زنم زیرا من تنها با عمل خودم به نقطه ارتباط نمی رسم، عمل دیگری باید با آن هماهنگ باشد.» (۷)یاسپرس ارتباط در ساخت اگزیستانس را دارای تعارض می داند: این ارتباط از طرفی مبتنی و منوط بر اگزیستانس است چون چنین ارتباطی جز در میان اگزیستانس هایی كه هر كدام یك «من» مختار در برابر «دیگری» است تحقق نمی یابد و از سوی دیگر به وجود آورنده آن است زیرا افراد جوهره هایی نیستند كه ربط و نسبت بر آنها اضافه شده باشد، بلكه ارتباط به وجود آورنده طرفین خود و مقوم آنهاست.
یاسپرس از «عشق متافیزیكی» سخن می گوید كه با آنچه «سودای اروتیك» می نامد، فرق دارد. سودای اروتیك نظر به این جا و اكنون دارد در حالی كه عشق متافیزیكی از مفهوم ژرف «از ازل» و «برای همیشه» حكایت دارد و در آن، اراده به ماندگاری در زمان نهفته است. این سخن ما را به یاد مارسل می اندازد كه او نیز در عشق، میل به جاودانگی را نهفته می دید و این میل را نشانه ایمان و حضور خدا می دانست
ارتباط و ستیز عاشقانه
یكی از ویژگی های ارتباط در ساخت اگزیستانس كه طرح و بسط آن از جانب یاسپرس به دیدگاه او درباره ارتباطات انسانی شهرت خاصی بخشیده ،مسأله «ستیز عاشقانه» است. طرح این بحث از سوی یاسپرس البته تازه نیست و می توان پیش از او در محاورات افلاطونی نیز از این مسأله سراغ گرفت و در اندیشه های هگل نیز رگه هایی از توجه به این مسأله را جست وجو كرد. همچنان كه سارتر نیز آشكارا از چنین ستیزی سخن گفته است؛ اما یاسپرس این مسأله را با بیان خاص خود طرح می كند. به نظر او در رابطه ای مبتنی بر ستیز عاشقانه، ستیز فرد برای هستی وجود دارد: هستی خود و دیگری. این ستیز برخلاف نزاع در سطح وجود تجربی است كه در آن همه اسلحه ها بر روی یكدیگر گشوده می شود و دیگر یا دوست یا دشمن و یا جزئی غیر از من تلقی می شود كه باید در برابرش ایستادگی كرد. محبت نیز در این رابطه كوركورانه نیست، بلكه آگاهی و بصیرت بر آن حاكم است.(۹)
اگزیستانس تعارض دیگری نیز دارد كه توضیح آن شاید مسأله« ستیز عاشقانه» را نیز روشن تر كند. این تعارض عبارت است از كشمكش میان دو قطب استقلال و وابستگی یا وحدت و غیریت كه بیش از هر چیز در عشق آشكار می شود. غایت و مقصود عشق اتحاد تام عاشق و معشوق است. ذات و جوهر عشق ایمان به این اتحاد و تمنای آن است، اما اگر مقصود حاصل شود غیریت و تفاوت اشخاص محو می گردد و در این صورت ارتباط هم دیگر وجود نخواهد داشت و عشق نیز بی معنا خواهد شد. پس استقلال یا غیریت باید برقرار بماند و همچنان محافظت و پرورده شود، ولی نه چونان شری ضروری. بنابراین ارتباط نوعی احترام به دیگری و متضمن میل به این خواهد بود كه دیگری در حقیقت شخصی خود، كاملاً آزاد و مختار باشد. از این رو یاسپرس در امر ارتباط بر استقلال تأكید می كند. به نظر او هر چند انسان در ارتباط تحقق پیدا می كند، ولی نباید در آن گم شود و هویت خود را از دست بدهد.
بنابر این از نظر یاسپرس برای مستقل بودن باید وابسته بود و برای استقلال نیز وابستگی لازم است. یاسپرس این امر را نه تنها در رابطه ما با دیگری بلكه در مورد ارتباط ما با عالم نیز مطرح می كند، یعنی نسبت ما با عالم باید چنان باشد كه گویی در عالم نیستیم. ارتباط ما با دیگران نیز كه جزیی از عالم ما هستند به همین نحو است.
بیان یا تقریری دیگر از تعارض وابستگی و استقلال، ناسازگاری «تنهایی و ارتباط» است. ارتباط بدون تنهایی صورت نمی گیرد. من در عین حال كه خود را با دیگری احساس می كنم باید تنها باشم. چنین است كه اگزیستانس در فضایی كه ناشی از كوشش متقابل اگزیستانس هاست خود را به «من» و دیگری را به «تو» تجزیه می كند.(۱۰)
به نظر یاسپرس حقیقت دیگران همواره برای ما نامفهوم است و ما بی آن كه آن را بپذیریم محترمش می شماریم به نحوی كه سرانجام در عین ارتباط صمیمانه، تنهایی همچنان برجا می ماند.(۱۱) این تنهایی دارای دو جنبه منفی و مثبت است: در جنبه منفی انسان سعی می كند كه زنگی را چونان «من تنها» درك كند و ادعا می كند كه حقیقت را می شناسد. این جنبه از تنهایی از این حیث منفی است كه حقیقت، تنها برای من حقیقت نیست و من نمی توانم خود را دوست بدارم بی آن كه دیگری را دوست بدارم. این گونه از تنهایی انسان را به تباهی راه می برد. تنهایی مثبت نیز عبارت است از احساس آمادگی ممكن كه در ارتباط، هستی واقعی راه می برد. به این معنا كه بدون ارتباط نمی توان «خود» شد، اما ارتباط همیشه میان دو نفر كه در عین پیوند، دو نفر باقی می مانند واقع می شود. بدون این گونه از تنهایی هیچ ارتباطی وجود ندارد.(۱۲)
●محدودیت ارتباط
یاسپرس در بحث از رابطه با دیگری توجه ما را به ویژگی مهمی كه همان «محدودیت ارتباط» است جلب می كند. به نظر او اگر برای دیگری قداست قائل شویم یا او را به مرتبه خدایی برسانیم دیگر با او رابطه وجودی نخواهیم داشت. پس باید امكانات و محدودیت های دیگری را درك كنیم. از سوی دیگر این محدودیت شامل خود ما نیز می شود. ما نمی توانیم با افراد بسیار به نحو وجودی ارتباط برقرار كنیم. به علاوه نمی توانیم به هنگام ارتباط، در مورد همه انصاف و عدالت داشته باشیم، چون در این صورت برای یك امكان كلی، خود را از امكان های محدود، فردی و تاریخی محروم كرده ایم. به نظر یاسپرس با توجه به همین محدودیت باید جرأت اشتباه كردن را نیز داشت. ما محدودیم و اگر بخواهیم فقط چیزهای درست را انجام دهیم به هیچ وجه عمل نخواهیم كرد و هیچ گاه در جریان ارتباط قرار نخواهیم گرفت. اگر بخواهیم واقعی باشیم باید خود را در معرض اشتباه قرار دهیم. این محدودیت گاه به از دست رفتن ارتباط و شكست آن می انجامد. هر گاه چنین شود من وجود واقعی ام را از دست می دهم و شكست ارتباط به شكست من منجر می شود.(۱۳)
شاید در پیوند با همین امر است كه یاسپرس مسأله «نارضایتی» در ارتباط را مطرح می كند. ارتباط محدود است و در بطن خود گرایش به تحول و دگرگونی دارد و بدین جهت همراه با عدم رضایت باطنی است. این نارضایتی انسان را به گذر از آنچه در اولین وهله دیده می شود وا می دارد. ارتباط وسیله كشف است و به تقلید ناآگاهانه از غیر راضی نمی شود و به زندگی بی و اسطه فعلی قناعت نمی كند.(۱۴)●مسأله عشق
یاسپرس بخشی از تأملات خود را به مسأله «عشق» اختصاص داده است.(۱۵) او به «سرود عشق» از «پولس قدیس» اشاره می كند كه در آن عشق برتر از ایمان و امید دانسته شده است. ایمان ممكن است دستخوش تردید شود و امید نیز ممكن است به ناامیدی منجر شود، در حالی كه عشق هرگز از میان نمی رود.
یاسپرس می گوید ما از عشق به خدا، پدر و مادر، كودكان، انسانیت، انسان های بزرگ، جنس مخالف و... سخن می گوییم. پرسش آن است كه آیا عشق بر نوعی وحدت استوار است كه بتوان آن را در كثرت پدیدارهایش دریافت و چنین عشقی كه فراگیرنده تمام عشق هاست- اگر هست- چیست؟
یاسپرس صریحاً می گوید كه ما در پاسخ به این پرسش ها چیزی برای گفتن نداریم و لذا از چیستی عشق آگاه نیستیم. عشق اساساً موضوعی نیست كه بتوان درباره آن تحقیق كرد. ما ناچار چنان از عشق سخن می گوییم كه گویی می دانیم چیست.یاسپرس می گوید در میان انواع متفاوت عشق، آنچه ذهن آدمی را در طی هزاران سال به خود مشغول داشته عشق جنسی است. انسان كه از شأن خود آگاه است گویی روابط جنسی را كاهنده ارزش خود می داند. از این رو نظامی اجتماعی كه به روابط جنسی شكل می دهد ایجاد می شود. عاشق و معشوق تحت همین نظام می خواهند كه در جامعه چونان زوج رسمی شناخته شوند و لذا ازدواج، كه یاسپرس آن را معجزه تاریخ می خواند، شكل می گیرد.
یاسپرس از «عشق متافیزیكی» سخن می گوید كه با آنچه «سودای اروتیك» می نامد، فرق دارد. سودای اروتیك نظر به این جا و اكنون دارد، در حالی كه عشق متافیزیكی از مفهوم ژرف «از ازل» و «برای همیشه» حكایت دارد و در آن، اراده به ماندگاری در زمان نهفته است. این سخن، ما را به یاد مارسل می اندازد كه او نیز در عشق، میل به جاودانگی را نهفته می دید و این میل را نشانه ایمان و حضور خدا می دانست.
یاسپرس ویژگی های این عشق را برمی شمارد. چنین عشقی خصوصیت دنیایی ندارد و انسان آن را چونان امری درك ناشدنی تجربه می كند، در نتیجه از نظر واقعیت تجربی اثبات پذیر نیست و شخص واقع گرا ممكن است آن را انكار كند. این عشق تملك نیست و از اختیار نیز خارج است، نمی توان آن را خواست یا به دیگری اثبات كرد؛ لذا اگر دچار تردد شویم، صفتی مبتنی بر اعتبار عام برای گواهی نداریم. عشق به نگاهی بند است و آزادی انسان ها را از راه پیوند مطلق شان در زمان سلب می كند. زندگی عاشقان بی تاریخ است، زیرا پیوسته همان است. اینان در نظر دیگران شگفت و ملال آورند و حیات آنان همیشه دور از واقع، بیهوده و ابلهانه است. این عشق، پدیده ای است كه همچون آذرخش در زمان می درخشد و كسی آن را نمی بیند. اما این درخشش آن چیزی را كه از ازل بوده بر انسان ها آشكار می كند.
اما آیا فیلسوفی كه از «وضعیت های حدی» سخن می گوید و به ستیز و شكست می اندیشد، چنان خوش باور است كه در روابط محبت آمیز انسانی تنها پیوندها و امیدها را بنگرد و گسست ها و شكست ها را به چیزی نگیرد؟ چنین نیست. یاسپرس با طرح پرسش هایی كه بی پاسخ بودن آنها را تصریح می كند نشان می دهد كه فیلسوفی نیست كه یكسر چشم به روشنی ها بدوزد. او می پرسد: آیا ممكن نیست عشق تنها فریب و توهم باشد و سودای اروتیك، عشقی فرض شده باشد؟ آیا وجود همپایی ناصادق موجب نقض عشق نمی شود؟ آیا آنچه یاسپرس «عشق متافیزیكی» می نامد با واقعیت سازگار است؟
یاسپرس به این امر توجه می كند كه واقعیت انسان با طرح واره ما از او متفاوت است. ما اموری را از هم جدا می كنیم كه در واقعیت، جدایی ناپذیرند. عشق متافیزیكی نیز در واقعیت با امور دیگر درمی آمیزد و اصالت خود را از دست می دهد. عشق اگر كامل و خالص باشد، یگانه تكیه گاه ما در زندگی است و نه نیازمند قانون اخلاقی و نه نظم عمومی خواهد بود؛ زیرا در هر وضعیت مشخص، خود آنها را به وجود خواهد آورد و از آنها مراقبت خواهد كرد؛ اما انسان واقعی چون دارای امكانات و درگیر با واقعیات گوناگون است استعداد عشق كامل را ندارد و همواره دچار سوءتفاهم می شود، به عشق آسیب می رساند و آن را تضعیف می كند. از این رو نیاز به نظارت آگاهی و وجدان پیش می آید. یاسپرس در این باره می گوید:
«آن كس كه با اعتماد به عشق صفا یافته زندگی كند مصداق جمله قدیس آگوستین است«عشق ورز و آنچه می خواهی بكن»، اما به حكم آن كه ما انسانیم و در معرض خودفریبی و پنهان داری و معطوف به نیروهای عاری از عشق، نمی توانیم بدون بازداری زندگی كنیم. هر عشقی كه ده فرمان را نقض كند دیگر عشق نیست، بلكه به نام عشق دروغ پردازی می كند و از سودایی دیگر مایه دارد.» (۱۶)
از این رو یاسپرس نتیجه می گیرد كه عشق نباید معیار سنجش قرار بگیرد. ما معنی عشق را نمی دانیم و لذا نمی توانیم به آن به نحوی عقلانی روآوریم. اما از دیگر سو، قضاوت های عقلی و زندگی مطابق با قانون اخلاقی نیز نیازمند به اتكا بر عشق است و بدون تحقق در سایه عشق بیهوده خواهد بود.(۱۷)
●ارتباط با امرمتعالی
گفتیم كه مسأله «ارتباط» را می توان گوهر فلسفه یاسپرس به شمار آورد و آنچه تاكنون از آن بحث كردیم بیشتر درباره ارتباط ما با انسان های دیگر بود. اما در «ارتباط» ، «دیگری» همیشه انسان نیست. این «دیگری» گاه خداست و یاسپرس، مانند كی یركگور و گابریل مارسل، به رابطه با خدا یا به قول خود او «تعالی» نیز توجه می كند. ژان وال دیدگاه یاسپرس را در این باره این گونه شرح می دهد:
«من تنها با خود رابطه ندارم، بلكه با باشنده آن سوی جهان هستی كه من بنیاد خود را در آن می بینم رابطه دارم. بنابر این هستی فقط بودنی شخصی كه با خود رابطه دارد نیست، بلكه این هستی با تعالی(Transce ndance) نیز رابطه دارد؛ زیرا از این طریق است كه هستی، خود را به خود داده شده و افكنده می بیند. هستی نیست مگر به اعتبار تعالی. ما خود را با جز خود مربوط می كنیم و اگر با تعالی رابطه ای نباشد، هستی حقیقتاً نخواهد بود.» (۱۸)
از همین جا، یاسپرس به مسأله «عشق خدا» نیز توجه می كند. به نظر او چنین عشقی تنها یك رمز است و به معنای اعتقاد به وجود خداست. تنها انسان برای انسان «تو» است و خدا را «تو» خطاب كردن، رمزی در نیایش است.(۱۹)
جز خدا، انسان گاه به تكریم و ستایش «تصویرها» می پردازد. تصویرها چهره هایی هستند كه در تاریخ اعتبار داشته و رهنمون ما بوده اند. این تصویرها همواره انسان را دوره كرده اند: دیروز پیامبران، فرزانگان، قدیسان و شاعران و امروز ستارگان ورزش، سیاستمداران، نویسندگان و.... ما با این تصویرها مرتبطیم و به آنها چنان كه گویی در حضور ما هستند واكنش نشان می دهیم و مثلاً از خود می پرسیم كه آن انسان اگر در وضعیت كنونی من بود چه می كرد و چه می گفت. گاه نیز در رویارویی با این تصویرها روزمرگی و ابتذال خود را توجیه می كنیم و می گوییم «من نمی خواهم چنین باشم، بلكه می خواهم چنان باشم كه همه هستند.» (۲۰)
از نظر یاسپرس یك «تصویر» است. از بارزترین این تصویرها انسان های بزرگ تاریخ هستند. «بلاكهام» دیدگاه یاسپرس درباره ارتباط با این انسان ها را چنین باز می گوید:
«ارتباط به زندگانی كه از نظر جسمی رویاروی ما هستند محدود نمی شود، جستجو و لمس هستی خودی اصیل در تاریخ نیز ممكن است، نه حتماً انسان هایی كه به لحاظ خارجی بزرگ و كامیابند، بلكه انسان های ایمان، عشق و خیال كه ما را وامی دارند و فرا می خوانند كه به خودمان تبدیل شویم.» (۲۱)
یاسپرس خود در این باره می گوید:
«دوگانگی و یگانگی سقراط- افلاطون در تاریخ فلسفه فقط یك بار روی داده است. با این همه حقیقتی است كه در همه جا صادق است. گرچه آن رویداد تكرار شدنی نیست ولی با این همه هر جنبش و تكان ناشی از فلسفه نتیجه نوعی از آن گونه ارتباط است؛ یعنی نتیجه عشق به یك انسان بزرگ، عشق به یك تن. زیرا این عشق است كه به انسان متفكر گستاخی اندیشیدن فلسفی می بخشد. این ارتباط معمولاً بی نام و نشان می ماند، ولی گاه بازتاب آن را در تاریخ می توان یافت. یگانگی سقراط- افلاطون صورت اصلی این ارتباط است. شاید هر جوانی در جستجوی سقراط خویش است. كسی كه به فلسفه می پردازد در خود جرأت آن را نمی یابد بلكه بهترین كس یا بهترین كسانی را كه در زندگی می بیند به صورت فیلسوف می آراید و بدین سان در عالم خیال فیلسوف خود را می آفریند. اگر این خلق و ابداع راستین باشد به صورت واقعی درمی آید ولی آن جا كه اندیشه بدون ارتباط با دیگری است به جامه مطلبی درسی یا ادبی درآمده چه محیط سرد و بیگانه ای است و چه روشنایی كاذبی!» (۲۲)
پی نوشت ها در دفتر روزنامه موجود است.
حامد شیوا پور
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید