جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


مانیفستی برای زندگی


مانیفستی برای زندگی
«فارست گامپ»، شخصیت اصلی داستانش را از میان مردم عادی و حتا فردی با ضریب هوشی پایین‌تر از متوسط برمی‌گزیند. چراکه تمامی خصایصی را که از او معرفی می‌کند، اهمیت‌شان در همان عادی بودن و غیراستثنایی بودن‌شان نهفته است.
قهرمانی، موفقیت، رضایتمندی، افتخار، شهرت، دوستان خوب و...، جملگی به گونه‌ای برای فارست تحقق یافتند که او و دیگران حتا تصورش را نمی‌کردند!
فارست کاملن اتفاقی به ارتش می‌پیوندد و به جنگ می‌رود و بدون آن که به دنبال قهرمان‌بازی باشد، مدال «افتخار» کسب می‌کند! او چنان که به دوست دوران کودکی‌اش، «جنی» قول داده است، هر جا که خطری احساس کند، از آن فرار کرده و دور می‌شود. ولی قهرمان‌بازی هیچ ارتباطی با آن ندارد که او به دوستان و زخمی‌ها کمک نکند و کسب افتخار او نیز به همین سبب است.
فارست برای پینگ‌پنگ بازی کردن هیچ انگیزه‌ی شخصی ندارد. او کاملن اتفاقی با بازی پینگ‌پنگ آشنا می‌شود. بازیگری که خود نمی‌تواند چون گذشته با دوستش بازی کند، توپ و راکت را در اختیار فارست قرار می‌دهد، و به او فقط می‌گوید که چشمانش را از توپ برندارد. فارست گامپ به گونه‌ای دقیق می‌آموزاند که برای فهمیدن، تنها خواستن و داشتن پشتکار کافی‌ست و آموزش‌های ویژه، امکانات خاص و مواردی نظیر آن‌ها، عوامل اساسی و تعیین‌کننده نیستند و چه بسا تنها اشارتی کافی باشد.
فارست با «انگیزه‌ی شخصی» به دانشگاه می‌رود. او اصلن نمی‌فهمد چگونه تحصیلات دانشگاهی را به پایان می‌رساند و چنان‌که خود می‌گوید، پس از بازی کردن با تیم فوتبال دانشگاهش، تحصیلاتش نیز با آن به پایان رسید! در جایی که عمومن برای تحصیلات دانشگاهی، حسابی ویژه باز می‌کنند و برنامه‌ریزی، پشتکار و سخت‌کوشی را عامل‌هایی اساسی در اتمام آن می‌بینند، فارست آن را باخاطراتی عجین می‌سازد که همچو تفریحی به پایان رسید! برای او که حقیقتن چنین بود!؟
فارست هیچ شناختی از بازی فوتبال آمریکایی ندارد، و حتا هنگامی که در این رشته به قهرمانی تبدیل می‌شود، هنوز بسیاری از قواعدش را نمی‌داند و در بسیاری از موارد تماشاچیان هستند که به او می‌گویند تا کجا باید بدود و کجا بایستد! ولی او کاری را که دوست دارد، انجام می‌دهد. او دویدن را دوست دارد و وقتی آن را به خوبی انجام می‌دهد، نقشی را در بازی فوتبال به دست می‌آورد که در تخصص اوست و او از آن لذت می‌برد و راضی‌ست. این راز «رضایتمندی» در زندگی است: آن چه را که می‌پسندیم انجام دهیم؛ چه به موفقیت ختم شود، چه نشود و چه دیگران بپسندند و چه نپسندند.
فارست به صید میگو علاقه‌ای ندارد و آن را تنها به خاطر دوستش «بابل» انجام می‌دهد. در این‌جا حتا رضایتمندی شخصی نیز تبیین‌کننده‌ی رفتار او نیست، زیرا فارست کاری را انجام می‌دهد که زمانی دوستش، بابل، آرزوی آن را برای خود و خانواده‌اش داشت و او با راه‌اندازی شرکتی برای صید میگو، کاری را تنها به خاطر دیگری انجام می‌دهد و «رضایت او» در «رضایت دیگری» خلاصه می‌شود. این‌سان زیستن، زندگی «به طریق» و «به خاطر» دیگری است.
«انگیزش»، که یکی از مهم‌ترین عوامل هر موفقیتی ارزیابی می‌شود، در بسیاری از دستاوردهای زندگی فارست گامپ، هیچ ارتباطی با موفقیت ندارد! بسیاری از موفقیت‌هایی را که فارست گامپ به دست می‌آورد، در جریانی عاری از هدف و بی انگیزه‌ی شخصی تحقق می‌یابد؛ ورود به تیم فوتبال آمریکایی، پیوستن به ارتش، دویدن، فراگیری و موفقیت در پینگ‌پنگ، آشنایی با برخی از افراد و... جملگی به گونه‌ای اتفاق می‌افتد که عاری از هرگونه هدف‌یابی و انگیزش فردی از پیش تعیین شده است. او هنگامی که تصمیم می‌گیرد بدود، می‌دود. در حالی که دیگران درک نمی‌کنند که چگونه ممکن است کسی بدون هدف خاصی بدود. اعتراض به جنگ، حقوق زنان، وضع بی‌خانمان‌ها و همه‌ی اهدافی که خبرنگاران به عنوان انگیزه‌ی اصلی دویدن فارست گامپ می‌جویند، با جمله‌ی «من فقط می‌دوم» فارست، کنار گذاشته می‌شود.
«انگیزه، موفقیت، اتفاق، رضایتمندی شخصی و رضایت دیگری، هیچ‌یک به تنهایی نمی‌تواند توصیف‌کننده‌ی فارست گامپ باشد، بلکه آن‌ها جملگی فصل مشترکی را می‌سازند که بر طبق آن‌ها تنها می‌توان گفت: «فارست گامپ مانیفستی است برای زندگی مردم عادی». مردمی که در جریان زندگی عادی بارها با آن‌ها برخورد داریم و سعی فارست گامپ نیز پرداختن به نمونه‌هایی از همان‌هاست، نه نخبگان، شایستگان و افرادی با ویژگی‌های استثنایی و منحصر به فرد، بلکه اشخاصی معمولی که اهمیت‌شان در همان کارها و تجربه‌های ملموس زندگی نهفته است. در نگاه نخست به نظر می‌رسد فارست گامپ در بسیاری از گزینش‌هایش دقیقن در جهت معکوس است و درصدد است تا از صدور هر مانیفستی اجتناب کند! ولی این منظور هنگامی در فارست گامپ عملی خواهد شد که او تأکیدی بر اتفاقی بودن، عادی بودن، معمولی زندگی کردن و در عین حال راضی و موفق بودن در زندگی نداشته باشد. اما شخصیت اصلی فارست گامپ، همه‌ی این ویژگی‌ها را در زندگی داشته و راز تمایزش با دیگر افراد معمولی (چه در فیلم و چه در دنیای واقعی) نیز در همین است! از این روی فارست گامپ با چنین گزینشی، ناگزیر مانیفستی را صادر می‌کند!؟ چراکه اگر حتا آن را با صراحت و صدای بلند فریاد نکرده باشد، به گونه‌ای پنهان و ناخواسته آفریده و محتوایش را به تصویر کشیده است. ولی مانیفستی، نه برای مبارزه، که برای زندگی‌ست.
فارست گامپ در چنین برجسته‌سازی‌ای از جریان زندگی عادی، موفق است. این هدف در جمله‌ی مهمی که مادر فارست به او می‌گوید نهفته است: «زندگی مثل جعبه‌ی شکلات می‌مونه، هرگز نمی‌دونی چی گیرت میاد». در نماهایی از ابتدای فیلم که حرکت رقص‌گونه‌ی یک پر را مشاهده می‌کنیم که پیش کفش‌های گلی فارست می‌افتد و او آن را برداشته و در میان کتابش می‌نهد، این بار همان پیام را به تصویر می‌کشد.
در فارست گامپ، «هدف و مقصد» که از اصلی‌ترین عوامل در ایجاد انگیزش برای انجام بسیاری از کارها و تحقق موفقیت‌ها هستند، به روی‌شان خط بطلانی کشیده می‌شود! فارست هنگامی که مسافت و زمانی طولانی را می‌دود، ناگهان در میانه‌ی راه می‌ایستد و می‌گوید خسته شده است و می‌خواهد به خانه برگردد!! او با چنین رفتاری ثابت می‌کند که فقط برای دویدن است که می‌دود و هرگونه هدفی که با تعقیب مقصدی به دست آید، در تأویل این رفتار او ناقص است.
فارست گامپ نکته‌هایی را که معمولن از کم‌اهمیت‌ترین موضوع‌ها و وقایع زندگی به شمار می‌رود، با ارزش جلوه می‌دهد. مواردی چون خوردن بستنی و نوشابه، بازی پینگ‌پنگ، فوتبال و... در حالی که آن‌چه را که معمولن بااهمیت شمرده می‌شود، همچون برنامه‌ریزی در کارهایی مثل تحصیل در دانشگاه، کسب افتخار ورزشی و ملی، دیدار با رؤسای جمهور مختلف آمریکا، کم‌اهمیت معرفی می‌کند. برخوردهای غیرمتعارف فارست گامپ در مواجهه با رؤسای جمهور آمریکا، خراب شدن و قطع سخنرانی فارست درباره‌ی جنگ و مواردی نظیر آن‌ها، به دقت آن‌چه را که معمولن از طرف افراد، نقاط عطف زندگی ارزیابی می‌شود و با وسواسی خاص به گونه‌ای دقیق برنامه‌ریزی می‌شود، به تمسخر گرفته و کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.فارست گامپ باهوش نیست، اما تحصیلات دانشگاهی را به پایان می‌برد! پاهایش معیوب است، اما با این همه، در بازی فوتبال آمریکایی و دوندگی، گوی سبقت را از دیگران می‌رباید!! از سرمایه‌گذاری بی‌اطلاع است، ولی یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های صید میگو را تأسیس می‌کند! شجاع نیست و در میدان نبرد، به جای کارهای قهرمانانه، از خطر پرهیز می‌کند، ولی به سبب نجات دیگران، مدال افتخار کسب می‌کند، حتا دست چپ و راست خود را نمی‌تواند از هم تشخیص دهد، در حالی که به هر کاری دست می‌زند، به موفقیت و رضایتمندی دست می‌یابد و اهداف دیگران، همچون مادرش، جنی و بابل را پی می‌گیرد، چون آن‌ها را، نه عاشقانه، که بی‌شائبه دوست دارد؛ و آن همه در مقابل اشخاصی قرار می‌گیرد که از ابتدای فیلم نشسته و ناظر گیر کردن پای فارست میان میله‌ها بوده، تا انتهای فیلم که موفقیت‌های وی را از تلویزیون تماشا می‌کنند، و پسرانی که در دوران کودکی، فارست را با دوچرخه دنبال کرده، اذیت می‌کردند، و حتا با بزرگ شدن نیز هیچ تغییری نکرده بودند و تنها دوچرخه‌شان به ماشین بدل شده بود! حتا رؤسای جمهور متعددی می‌آیند و می‌روند، ولی در این میان، فارست هم‌چنان هست و دیدار او با آن‌هایی که می‌آیند ادامه دارد، همان‌طور که در ایستگاه اتوبوسی که نشسته است، اشخاص مختلفی می‌آیند و می‌روند، و فارست، هم‌چنان داستان زندگی خویش را روایت می‌کند.
جنی به دانشگاه می‌رود، ولی آن را رها می‌کند. او می‌گوید که برای موفقیت نیاز به حمایت ثروتمندان و آدم‌های بانفوذ دارد، اما کمکی که موجب تغییر زندگی‌اش شود، از آن‌ها دریافت نمی‌کند! به آواز روی می‌آورد، ولی از جایگاهی که انتظارش را داشته است، برخوردار نمی‌شود! با گروه‌های دوره‌گرد و عیاش دمخور می‌شود، ولی آن، او را تا ورطه‌ی نابودی پیش می‌برد، و آن تجارب با وجود تمامی رهاوردهایی که برای شخصی مثل او داشته‌اند، رضایتمندی از زندگی را برایش به ارمغان نیاورده اند! تمام شهرت و موفقیتی که جنی در پی‌اش است و از آن روی شرایط و نحوه‌های مختلفی از زندگی را تجربه می‌کند، و دچار دغدغه، ناامیدی، کلافگی و ناخرسندی از زندگی‌اش می‌شود، فارست بدون این که در جست‌وجوی آن‌ها باشد کسب می‌کند، و این به درستی نشان می‌دهد که آن‌چه در زندگی دست‌نیافتنی و دور از دسترس به نظر می‌رسد، چه بسا که در نزدیکی ما مستقر بوده و در همان وقایع عادی و پیش پاافتاده‌ی زندگی نهفته است!؟ تلاش‌های جنی را می‌توان نمونه‌ی آشکار کوشش‌هایی دانست که برای رسیدن به اهدافی شکل می‌گیرد که «چون در جست‌وجویش است، هرگز بدان دست نخواهد یافت». فارست مدال افتخار خود را نیز به جنی می‌بخشد تا شاید آن‌چه را که جنی در پی‌اش است به او هدیه کرده باشد!!
بابل تمام حرفش، همه‌ی زندگی‌اش، فکر و حتا تخیلاتش به میگو برمی‌گردد؛ انواع غذاهایی که می‌توان با آن درست کرد و روش پختن‌شان، که به شکلی موروثی از خانواده‌اش به ارث برده است. او نمونه‌ای مشابه فارست است که «اتفاقن» موفقیت با وی همراه نبوده است! تفاوت اصلی او با فارست در آن است که او در یک تجربه تمام می‌شود، ولی فارست از هر تجربه‌ای می‌گذرد و در هیچ یک به پایان نمی‌رسد.
فرمانده‌ی فارست، در ابتدا شخصی آرمان‌گراست، که هدفش مبارزه زیر پرچم کشورش و کشته شدن در راه آن است؛ همان‌طور که اجدادش بودند. او با وجود آن که به فارست و بابل هشدار می‌دهد که قهرمان‌بازی نکنند، ولی خود در میدان جنگ به دنبال آن است. او هنگامی که در جنگ زخمی می‌شود و فارست می‌کوشد تا او را نجات دهد، ممانعت به عمل می‌آورد، اما فارست با اصرار، قصد خود را عملی می‌سازد. وقتی آن‌ها در بیمارستان بستری هستند، از نگاه بی‌تفاوت فرمانده پیداست که افسرده شده و در خود فرو رفته است. فرمانده در زمانی دیگر، فارست را از روی تخت به زیر کشیده و به وی می‌گوید که او خود نمی‌داند، چه کرده است! و او که سرنوشتش آن بود تا در جنگ کشته شود، با دخالت فارست، زنده مانده و معلول شده است. در جایی دیگر که با صندلی چرخدار به سراغ فارست می‌آید، از لحن وی پیداست، از این که او در جنگ پاهایش را از دست داده است، ولی فارست نشان افتخار دریافت کرده، از تلویزیون با مردم حرف زده و مشهور شده، دلخور است. فرمانده، مردم، وطن و بسیاری از ارزش‌هایی را که زمانی آرمان خود می‌دانست، پوچ و تهی می‌بیند و حتا نسبت به بسیاری از باورهای مذهبی نیز انزجار یافته است. در آن شرایط به پوچی رسیده است، اما به تدریج که اوقات بیشتری را با فارست سپری می‌کند، یاد می‌گیرد که چگونه با زندگی آشتی کند! او که در ابتدا باور نمی‌کند شخصی همچو فارست بتواند کاپیتان یک کشتی شود، هنگامی که با نامه‌ی فارست به نزدش می‌آید، در می‌یابد که فارست چیزی را که باید برای وی اثبات می‌کرد، تحقق بخشیده است و حال نوبت اوست تا کارهایی را که چه بسا خود و سایرین محال می‌دانند، بتواند انجام دهد. فرمانده علاوه بر این که فارست را باور می‌کند، همین‌طور اعتقاد پیدا می‌کند که با وجود پاهای معیوبش می‌تواند با فارست به صید ماهی مشغول شود و در کوران کار در طوفان به «شوری» دست می‌یابد که مدت‌ها بود از زندگی‌اش خداحافظی کرده بود و سپس با سپردن خویش به آغوش دریا، با زندگی آشتی کرده و با شنا کردن در دریا به آغوش زندگی باز می‌گردد. فرمانده‌ی فارست، پس از این که دو دنیای متضاد آرمان‌گرایی و پوچ‌گرایی را تجربه می‌کند، روح زندگی را ابتدا کنار فارست در کشتی تجربه می‌کند و با استفاده از پاهای مصنوعی و با نامزد کردن با زنی از نژادی که زمانی با آن می‌جنگید، انتخاب زندگی عادی و آشتی با آن را تکمیل می‌کند.
مرد سیاه‌پوستی که از طرفداران حقوق سیاه‌پوستان و مخالف تبعیض نژادی و جنگ است، بارها شعار می‌دهد و تصور می‌کند که با تکرار جمله‌ها و شنیدن و تصدیق دیگران، همه چیز همان‌طوری می‌شود که در گفتارش مطرح ساخته است!؟ سر دادن شعار از آرمان‌ها و خشونتی که در رفتار و گفتارش موج زده به طوری که به سرعت دیگران را با اسلحه تهدید می‌کند، از او «متعصبی» ساخته است که نقطه‌ی مقابل اشخاص اراده‌گرایی چون فارست است.
فارست عمدتن آرام است، مگر وقتی آن‌هایی را که دوست دارد، مورد تعرض قرار گیرند. هنگامی که جنی را موقع خواندن آواز اذیت می‌کنند، یا زمانی که یکی از دوستان جانی، او را کتک می‌زند، فارست خشمگین شده و به شدت واکنش نشان می‌دهد تا جایی که جنی مانع از ادامه‌ی آن می‌شود. هنگامی که جنی نزد فارست می‌آید، تصاویری از کنار یک تاب شروع می‌شود، آن‌ها و ما را به دوران کودکی برده و در جریان خاطرات زندگی به اکنون می‌رساند! جنی پس از بازگشت، بی آن‌که هیچ چیزی از گذشته‌ی خود بگوید یا برای اقامتش نزد فارست توضیحی بدهد، مورد استقبال فارست قرار می‌گیرد. زیرا او اکنون در نزد فارست است و چون آن را می‌پسندد، این برای فارست کافی‌ست!
مادر فارست درباره‌ی فارست و این که او با دیگران تفاوتی ندارد تا موجب تمایزی در آموزش یا هر چیز دیگری شود، بسیار حساس است و جدیت و پیگیری او موجب می‌شود تا فارست را در همان مدرسه‌ای ثبت‌نام کنند که بچه‌های عادی تحصیل می‌کنند. او در تمام طول زندگی، اصرار داشت که فارست شخصی غیرعادی تأویل نشود. چنان‌که خود می‌گوید: «ما همه با یکدیگر تفاوت داریم». و این تفاوت‌ها نباید موجب تبعیض‌ها شوند. او از آن‌چه در زندگی خویش و به خصوص فارست انجام داده، راضی‌ست و جعبه‌ی شکلات زندگی‌اش برای او چیزی را به ارمغان آورد که نمی‌توانست تصورش را بکند!؟ آن‌چه او برای فارست انجام داد، نمونه‌ای از زندگی «از طریق خود»، ولی «به خاطر دیگری» است.
فارست وقتی باخبر می‌شود که مادرش مریض است و از او خواسته تا به خانه بیاید، حتا لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و به سوی او پرمی‌کشد. از کشتی به میان دریا می‌پرد و همان‌گونه سراسیمه به منزل می‌رسد؛ چراکه تنها با دیدن مادر آرام می‌گیرد. نمونه‌ای دیگر از این شوق دیدار را می‌توان در بخشی دریافت که او با دیدن فرمانده که به اسکله آمده است، ناگهان کشتی را رها کرده و شناکنان خود را به او می‌رساند، ولی با وجود تمام اشتیاقش، فرمانده را بغل نمی‌کند، و این یکی از ویژگی‌های فارست است که هر احساسی را کمتر با تظاهرات بیرونی آن بروز می‌دهد، اما روح آن‌ها را می‌توان در ردپای رفتار وی یافت. در چهره‌ی فارست گامپ، تصویر غریبی، نقشی دایمی دارد؛ انگار از پس‌زمینه‌ی احساسش همواره امواج غم‌زده‌ای می‌آید که پس از جزر آن، چهره‌ی ماسیده‌ای در فارست بر جای می‌گذارد. با این وجود، فارست هیچ‌گاه از تلاش و تاختن با اراده، لحظه‌ای فروگذار نمی‌ماند.فارست گامپ خط بطلانی‌ست بر روی همه‌ی دنیایی که در پی یافتن معنایی ژرف برای زندگی و اهدافش بوده و تأکیدی بر کنار گذاردن نگاه فلسفی به هستی و زندگی است. فارست گامپ، زندگی عادی و مردم معمولی را به سبب اتفاقی بودن، ملموس و واقعی بودن، و در بیشتر موارد، بی‌هدف و انگیزه یافتن و غیرفلسفی بودن‌شان، مهم جلوه می‌دهد!!
فارست گامپ نشان می‌دهد، برای موفقیت یا رضایت در زندگی، علاوه بر آن که نیازی نیست تا استثنایی و برتر از دیگران بود ــ همان‌طور که مادر فارست می‌گوید، انسان‌ها همه با یکدیگر فرق دارند ــ بلکه چه بسا ضعف در زمینه‌ای موجب پیشرفت در زمینه‌ای دیگر شود!؟ راز این معنا را می‌توان در دیالوگی جست‌وجو کرد که فارست از فرمانده سخن می‌گوید: او به جهت قطع شدن پایش، بازوان خود را تمرین می‌دهد و آن ضعف، عامل قدرت در جایی دیگر می‌شود. مهم‌تر از آن، ضعف فارست که از ضریب هوشی پایین‌تر از متوسط برخوردار است، موجب می‌شود تا برای جبران آن، به «پشتکار» متوسل شود و هنگامی که آن، به رفتار و «عادتی» برای وی تبدیل می‌شود، از آن «کیمیایی» می‌سازد که سبب می‌شود پس از آن، او به هر کاری دست می‌زند، به موفقیت و رضایتمندی منجر شود.
در فارست گامپ، وقتی فارست از نظر مادر و فرمانده‌اش درباره‌ی اتفاق و تقدیر سخن می‌گوید، دانسته یا نادانسته به روی چند نکته‌ی مهم ارزش می‌گذارد. جایی که پرسش این است آیا در زندگی، همه‌چیز از قبل معین شده است و تقدیر ماست که ما را به سویی هل می‌دهد، یا تصادف و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی است که ما را به این سو و آن سو می‌کشد و در زندگی ما نقش‌آفرینی می‌کند؟ با رجوع به گفته‌های فارست به نظر می‌رسد مادر فارست به تقدیر اعتقاد دارد و فرمانده‌اش به اتفاق و تصادف. اما اگر به زندگی و گزینش‌های آنان در فیلم نگاه کنیم، در خواهیم یافت که اعتقادشان نه تنها با تجارب‌شان یکسان نیست، که حتا در تناقض شدید با آن‌ها است. با چنین گزینشی، از یک سوی، می‌توان دریافت چه بسا آن‌چه افراد، در تصور می‌گذرانند، با آن‌چه در اعمال و انتخاب‌شان فعلیت می‌بخشند، برابر نیست و بس بسیار ما در گفتار، چیزی گفته و در رفتار به راه دیگری می‌رویم و بسیار پیش آمده که متضاد با تجارب‌مان بیندیشیم و متناقض با گفتار و تصورمان انجام دهیم!؟ نمونه‌های بسیاری از گزینش‌های‌مان هستند که آن‌قدر به انجام‌شان خو کرده و با آن‌ها انس گرفته‌ایم که به چشم‌مان نمی‌آیند و آن‌قدر برای‌مان عادت شده‌اند که از آن‌ها خسته شده‌ایم و به خیال خود، گزینش‌های دیگری (متضاد یا متناقض) را می‌پسندیم.
از سویی دیگر، می‌توان چنین تأویل کرد که در میان چندراهی تقدیر، اتفاق و انتخاب، مادر فارست و فرمانده‌اش هر یک، آن راهی را که عملن در زندگی در پیش گرفته بودند، اصالت نمی‌بخشیدند، بلکه مسیر مقابلی را که خلاف انتظارشان یافتند، اصالت می‌دادند. مادر فارست شخص بااراده‌ای بود که با جدیت خواسته‌های زندگی خود و فارست را تعقیب کرد، اما طی تجاربش متوجه شد، بسیاری از دستاوردهایی را که زندگی برای او به ارمغان آورده فراتر از اراده‌ی وی بوده است؛ هم‌چون سالم و زنده ماندن فارست در جنگ ــ که آن خواهش قلبی‌اش را هنگام بغل کردن فارست به زبان می‌آورد ــ و به دور ماندن کشتی فارست از صدمات حاصل از طوفان. درحالی‌که فرمانده‌ی فارست تصور می‌کرد، چون اجدادش همگی در جنگ کشته شده‌اند، پس سرنوشت او نیز چنین است. اما با تعجب می‌بیند که کارهای او و فارست مانع از تحقق چنین سرنوشتی می‌شود، از این روی بر این باور است که اتفاق و تصادف تعیین‌کننده است. ولی در این میان فارست است که درمی‌یابد، کی، کجا، در چه تجربه‌ای و به چه میزان هر یک از آن‌ها دخیل‌اند. زیرا اوست که روش امتزاج آن‌ها را تجربه کرده است و درمی‌یابد که مابین تقدیر و اتفاق، این «انتخاب» است که با در نظر گرفتن محدودیت‌های آن دو، تعیین‌کننده است. این جمله در یکی از نماهای کلیدی فارست گامپ نهفته است: یک پر که به عنوان یک اتفاق واقعی از آسمان به سوی فارست می‌آید و دستخوش بازی باد قرار گرفته تا نزدیک پاهای او می‌افتد، در کنار تصاویری از آسمان در کتاب فارست. به بیان دیگر، «اتفاقی در آسمان با استناد به «قوانین و تقدیر آن»، به «انتخابی در زندگی» فارست بدل می‌شود».
وقتی که فارست و فرمانده برای صید میگو در بخش‌های مختلفی از دریا تور می‌اندازند، ولی موفق به صید میگو نمی‌شوند، فارست از فرمانده می‌پرسد که حالا باید چه کار کنند. فرمانده‌ی فارست به تمسخر به او می‌گوید که باید دعا کند. فارست این شوخی و تمسخر را جدی می‌گیرد. آن‌ها به کلیسا می‌روند و فارست همراه سیاه‌پوست‌ها در مراسم دعا شرکت می‌کند. چند روز بعد طوفانی آمده و کلیسا، اسکله و قایق‌هایش را خراب می‌کند. اما فارست گامپ و فرمانده، چون با کشتی‌شان در میان دریا بودند، نجات پیدا می‌کنند. ولی پس از طوفان، میگو در دریا بسیار زیاد می‌شود. فروش آن همه میگو باعث به چنگ آوردن پول هنگفتی می‌شود که فارست بخشی از آن را صرف تعمیر خرابی‌های وارده به کلیسا، به خاطر طوفان می‌کند. دقت کنید؛ موضوع بسیار جالب است!! وقایع با کامل‌شدن‌شان با رفتار فارست، به گونه‌ای تدوین می‌شوند که پنداری فارست خود به کمک آن‌ها، دعایش را مستجاب می‌سازد و هم‌زمان دین فرضی‌اش نسبت به کلیسا را نیز ادا می‌کند!؟ اعجازی عظیم‌تر از این برای یک انسان معمولی می‌شناسید!!
فارست گامپ به دقت تبیین می‌کند، هر اتفاق و حادثه‌ای از وجوه منفی و مثبتی برخوردارست. وجه منفی طوفان که خرابی است، بعد مثبتی را نیز به همراه دارد که فراوانی صید میگو را در پی دارد. همان‌گونه که قطع شدن پا، حادثه‌ای است ناگوار، ولی آن‌گونه که فارست می‌بیند، همچو «جادو»، امکان بهره‌مندی از پای مصنوعی تازه‌ای را به فرمانده می‌دهد، که چنان تعویضی (استفاده از پای جدید) برای دیگران مقدور نیست! عکس آن را می‌توانیم در گزینشی از جنی مشاهده کنیم؛ جایی که جنی به خاطرات دوران کودکی‌شان اشاره می‌کند که آرزو می‌کردند خدا آن‌ها را به پرنده‌ای تبدیل کند تا بتوانند پرواز کنند و برای آن احساس، به گونه‌ای به روی پاهایش بلند می‌شود که حالت سقوط از ارتفاع را به خود می‌گیرد؛ طوری که فارست متوجه شده و از او می‌پرسد که منظورش چیست! در این‌جا جنی با نادیده گرفتن وجه مثبت پرواز، به بعد دیگرش، یعنی سقوط می‌اندیشد.
چنان مضامینی نظر به آن دارند که هر اتفاق و واقعه‌ای همواره همان‌طور که چیزی را «قربانی» می‌سازد، رهاوردهایی را نیز به دنبال دارد. همان‌سان که چیزی را لگدمال می‌کند، در جهت «ضد» یا «نقیض» آن، «فرصتی» را پدید می‌آورد. نحوه‌ی واکنش نسبت به آن‌ها با انسان‌هاست. با انسان‌هاست که با توجه به هر وجه آن، چه نوع واکنشی را نسبت به آن برگزینند. وقایعی ناگوار که تحقق یافته‌اند، همواره از نتایجی منفی برخوردارند که در حیطه‌ی توانایی انسان نیستند. انسان‌ها تنها می‌توانند با توجه به آن بخش از وقایع که در ضد یا نقیض واقعه‌ی ناگوار، فرصتی را ایجاد کرده‌اند، از نتایج‌شان بهره‌مند شوند و این «راز پیوستن و یکی‌شدن با هستی است».
با این حال، همه‌ی کارهایی که با پشتکار توسط فارست تجربه می‌شوند، با عناوین قهرمانی و موفقیت‌هایی هم‌چون کسب مدال توأم هستند، که فارست گامپ را از اثری رئالیست، دور کرده و به اثری رمانتیست نزدیک می‌کند؛ به‌ویژه در کارهایی چون بازی پینگ‌پنگ و دویدن، که صرفن تجربه‌ی آن‌ها مدنظر است، عجین‌شدن آن‌ها با قهرمانی و شهرت، دوری‌گزیدن پیام محوری فیلم از رئالیسم و افتادنش در دامن رمانتیسم را عیان می‌سازد.
«اتفاق» در فارست گامپ برای ما نیز ارمغانی را به همراه داشته است! فارست گامپ ابتدا در ایستگاه اتوبوسی نشسته و درصدد است تا با اتوبوسی به منزل جنی برود، در حالی که طی صحبت با یکی از مسافران متوجه می‌شود که اصلن نیازی نبوده تا او منتظر اتوبوس بماند و آدرس منزل جنی در همان نزدیکی‌هاست. اما این «اشتباه» و «اتفاق» موجب شد تا او با نشستن در ایستگاه اتوبوس برای ما داستان زندگی‌اش را تعریف کند که فیلمی با نام فارست گامپ را برای‌مان به ارمغان آورد. در ابتدای فارست گامپ، حرکت رقص‌گونه‌ی یک پر را می‌بینیم که جلوی پاهای فارست می‌افتد و او آن را برداشته و در میان کتابی می‌نهد و در انتها، همان پر از داخل کتابش به پایین افتاده و از پیش پای وی به هوا می‌رود، تا جلوی شخص دیگری فرود آید؛ تا او با آن اتفاق به چه سان برخورد کند!؟!

کاوه احمدی علی آبادی
منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه


همچنین مشاهده کنید