پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


آخرین پنج شنبه، اولین روز سال نو


آخرین پنج شنبه، اولین روز سال نو
آرام، آرام، آرام تر قدم بردار! مبادا سكوت حاشیه زندگی را بشكنی! به دنبال كه می گردی؟ پس ساكنان این خانه ها كجا رفته اند؟ خانه هایشان را به امید كه رها كرده اند؟ چرا غبار زمان بر شیشه های پنجره های نیمه باز آنها، تنهایی را فریاد می زنند؟ آرام ، آرام، آرام تر قدم بردار! مبادا از صدای قدم هایت كه روی تخته سنگ های منقش می لغزد، بهراسی! این تو هستی، تنهای تنها، در دیار فراموش شدگان! همان هایی كه زمانی مثل تو از تنهایی گریزان بودند و به وحشت می افتادند و از دیدن پنجره های نیمه باز و شیشه های شكسته و غبار زمان، غم غربت قلب هاشان را می فشرد. آرام، آرام، آرام تر قدم بردار! نگذار آهنگ باد در پیچ و خم شاخه های زخم خورده این سرزمین با صدای قدم های تو ناموزون شود! مبادا آهنگ لالایی مردمان خفته در آغوش خاك را بر هم زنِی، همان هایی كه سال هاست به شنیدن آن خو گرفته اند.
اگر لحظه ای صدای این باد قطع شود یا آهنگ آن ناموزون شود، این مردمان خفته یاد تنهایی شان می افتند، یاد عزیزانشان كه آنها را فراموش كرده اند. گرچه در این سال ها آنها عادت كرده اند، هر روز پشت پنجره بایستند و همنوا با آهنگ باد، ترانه تنهایی را زمزمه كنند. پس اگر روزی خواستی آنها را از تنهایی برهانی، یادت باشد، لحظه ای بایستی و به ترانه تنهایی شان گوش دهی، آن وقت دیگر نخواهی ترسید و به وحشت نخواهی افتاد و دیگر عجله نخواهی كرد از سكوت و آهنگ باد و زمزمه ترانه تنهایی بگریزی: اینجا متعلق به توست، متعلق به عزیزان توست. آرام، آرام، آرام تر قدم بردار!...
●●●
كدام خیابان ؟ كدام كوچه یا پس كوچه؟ كدام پلاك؟ برای پیدا كردن كدام خانه در امروز می توانی مدعی باشی كه به هیچ یك از اینها نیازی نیست. پشت حرم امامزاده عبدالله اگر سه قطعه از قبرستان پایین تر بروی، در آرامگاه خاندان... می توانی خانه ای را كه به دنبالش هستی پیدا كنی؛ همان خانه ای كه از دور نشانه هایی از زندگی یك خانواده در آن به چشم می خورد؛ یك حوض كوچك، چند تكه ظرف نشسته ، یك دوچرخه تكیه داده شده به دیوار و تعدادی گلدان كه بر خلاف بسیاری از گلدان های آرامگاه های دیگر طراوت و تازگی خود را حفظ كرده اند.
از پشت پرده های چرك مرده نصب شده به پشت پنجره یا از لای در نیمه باز خانه چیز زیادی نمی توانی ببینی، جز یك تكه فرش، تعدادی تشكچه سفید و چند قطعه قبر كه ایستاده به دیوار خانه، چشم را خیره می كنند. در لحظه ای كه با خود فكر می كنی، صاحب این خانه واقعاً كیست؟ ۹ تن از اعضای خاندانی كه سالهاست جام ابدیت را سر كشیده اند یا سرایداری كه سال های سال در زیر سقف این خانه با خانواده اش روزگار را گذرانده، صدای مردانه ای رشته افكارت را پاره می كند.
به گفت وگو نشستن با زن و مردی كه ۲۱ سال از عمرشان را شبانه روز در دنیایی سپری كرده اند كه بسیاری از ما حتی از اندیشیدن به آن می هراسیم، كار سختی نیست. گرچه زمزمه تنهایی این سرزمین از زبان هر دویشان شنیده می شود، اما خود پذیرفته اند كه این هم شكلی از زندگی است، گرچه متفاوت از زندگی های دیگر. مهم این است كه زندگی جریان دارد و آقا كریم هر روز با دستان خود، آب حیات را پای درختان این دیار می ریزد، همان درخت هایی كه خیلی هایشان سال ها پیش با دستان خود كاشته و برایش مثل فرزندانش عزیز هستند؛ همان درختانی كه هر روز سایه خنكای مهرشان نوازشگر غبار روی قبرهای این قبرستان است و هر شب لالایی دل انگیزشان هم آهنگ با ترانه باد، آرامش بخش شب های تنهایی اهالی این دیار.
زهرا خانم، از شب های قبرستان، خانه و حیاط شان می گوید. از همان لحظه هایی كه هیچ كدام از ما حتی نمی خواهیم این جرأت را به خود بدهیم كه لحظه ای به آن فكر كنیم؛ یك قبرستان خاموش، نسیم ملایم بهاری، یا باد تند زمستانی، سایه درختانی كه از پشت پنجره، تصویر دهشتناك از شبح هایی را در مقابل دیدگان می كشند كه هر لحظه بیم آن می رود ما را به داخل گودالی فرو برند، اما نه، هیچ یك از این خبرها نیست. شب های قبرستان، زیر سقف یك آرامگاه خانوادگی، آرام است و دلپذیر. زهرا خانم كه سال ها به این شب ها خو گرفته، دیگر نمی تواند هیچ جای دیگر بماند. او سكوت و آرامش خانه اش را به صدها آپارتمان پر سر و صدا و پر رفت و آمد ترجیح می دهد و می گوید: «اینجا شب سرت را روی بالش می گذاری و صبح از خواب بیدار می شوی، سرحال سرحال».
آقا كریم و زهرا خانم هر روز صبح از خواب بیدار می شوند و به دنبال برنامه هر روزشان می روند؛ تمیز كردن فضای داخل آرامگاه، شستن حیاط و جارو زدن و بازنویسی روی سنگ قبرها، هرس كردن درختان و... این زندگی هر روز تكرار می شود، گرچه سخت است و خیلی وقت ها ناخوشایند، اما «زندگی است دیگر، چه كار می توان كرد، باید سوخت و ساخت» .
چه قدر دوست دارم، زیر سایه یكی از همین درخت هایی كه سال هاست مونس آقا كریم اند بنشینم، اما می ترسم كه خلوت همسایه های او را برهم زنم. قدم می زنم و داخل آرامگاه ها را یكی بعد از دیگری نگاه می كنم. یك طاقچه، یك آینه، یك جلد قرآن، سجاده ای پهن شده در گوشه اتاق، تعدادی صندلی و چند قاب عكس به دیوار، زینت بخش برخی اتاق هاست، بر خلاف برخی دیگر كه تاراج زده از ناملایمات روزگار یا آدمیان آن نمای مخروبه ای را به خود گرفته اند كه به خود حق می دهی، بترسی، نه از صاحبان آنها، از غربتی كه روزی در انتظار توست.
دوباره میهمان می شوم، میهمان خوانده یا ناخوانده، به هر حال عرض سلام و خسته نباشید، بهانه ای می شود، كنار او روی صندلی، داخل یكی از آرامگاه ها كه مشغول غبارروبی آن است، بنشینم. همان دنیایی كه ناگفته های بسیاری دارد كه در نهایت این پیرزن ۵۵ ساله را وامی دارد با پای علیلش كه یكی از شدت سوختگی از مچ پا قطع شده، هفته ای چندبار به این قبرستان بكشاند. از خاطراتش تعریف می كند، از ۲۰ سال پیش كه تازه ازدواج كرده بود و زندگی مشتركش را در زیر سقف یكی از همین آرامگاه ها كه حالا به دستور شهرداری خراب شده، آغاز كرده بود، اما از ۱۷ سال پیش كه شوهرش به رحمت خدا رفت و در همین قبرستان دفن شد، برای اداره زندگی خود و دو دخترش كه یكی دانشجوی نرم افزار كامپیوتر و دیگری دانشجوی حسابداری است، مجبور شد به تنهایی مسیر زندگی را تا به امروز طی كند.
در حالی كه با دسته كلید بزرگی كه به دست دارد، بازی می كند، خاطراتش را مرور می كند: «این كلیدها را كه می بینی، هركدام كلید یكی از این آرامگاه هاست، زمانی ۲۵ آرامگاه را تمیز می كردم، اما حالا تعدادی از آنها كاملاً خراب شده و خیلی های دیگر هم قفل و زنجیر و در و پیكر ندارد. از سال ۷۳ هم دیگر در اینجا جنازه ای دفن نمی كنند، مردم هم دیگر مثل قدیم به رفتگانشان سر نمی زنند. قبلاً اینجا برای خودش رونقی داشت، خانواده ها، هر پنج شنبه و جمعه می آمدند، به خصوص آخرین پنج شنبه سال اینجا جای سوزن انداختن نبود، اما حالا...» .
وقتی صحبت از درآمدش می شود لبخندی كه تا آن لحظه چین های دور چشمانش را عمیق تر كرده بود، محو می شود و می گوید: «چند سال پیش اداره اوقاف، یكی دو سال ما را بیمه كرد، اما بعد گفتند شما كارگر مردم هستید و دیگر حقوقمان را قطع كردند. از آن به بعد در قبال تمیز كردن آرامگاه ها، شستن و جارو كردن قبرها، بعضی خانواده ها كمكی می كردند، اما الآن دیگر كسی نمی آید؛ نه بیمه دولتیم، نه بیمه ملت. اگر هم الآن اینجا می آیم فقط به این خاطر است كه می گویند قرار است همه آرامگاه ها را خراب كنند، با خودم می گویم شاید یك چیزی هم به ما بدهند وگرنه با این پای علیلم كار كردن، خیلی برایم سخت است» .
بلند می شود و عصایش را كه به صندلی تكیه داده به دست می گیرد. بعد از این كه در آرامگاه را قفل می كند و دست و رویش را در كنار شیر آب می شوید، به راه می افتد. با آن كه سواد ندارد، اما همه آرامگاه ها را با نام خاندان و كسانی كه در آنها دفن شده اند می شناسد. گو این كه با همه آنها زندگی كرده است. از بی وفایی روزگار و آدم های آن می گوید، همان هایی كه این بندگان خدا را تنها گذاشته اند و او هر روز به امید دیدنشان می آید و ناامید و دست خالی بازمی گردد. به در اصلی امامزاده رسیده ایم، به پیرمردی كه كمی جلوتر، پشت ویترین سیگارفروشی، زیر سایه درخت، روی صندلی قرمز رنگی نشسته، اشاره می كند و می گوید: «علی آقا با مادر پیرش در یكی از آرامگاه های پشت حرم زندگی می كند، بد نیست با او هم صحبت كنی» .
اكرم خانم می رود و با همان پاهای لنگان راه خانه ۴۰ متری اش را در پیش می گیرد، همان خانه ای كه سال هاست به تنهایی نان آور آن است و هر روز به امید روزی نو و روزگاری پربار از خانه بیرون می زند و با عصایش كوچه پس كوچه ها را تا رسیدن به امامزاده طی می كند.
علی احمدی كه حالا به همراه مادر پیرش در یكی از آرامگاه های امامزاده عبدالله زندگی می كند از ۶۳ سال پیش، دقیقاً از همان روزی كه چشم به دنیا باز كرده، همین قبرستان را دیده و بس، پدرش سرایدار امامزاده بوده و او سال هاست از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر همین جا، پشت ویترین سیگارفروشی می نشیند و همراه گوش دادن به رادیو كه تنها همدم اوست، گاه گداری هم چند نخ سیگار می فروشد، گویا بی رونقی قبرستان بساط او را هم بی نصیب نگذاشته، راست می گوید، مگر در مجموع افرادی كه بعد از هفته ها و ماه ها و سال ها یادشان می افتد كه درگذشتگانی دارند كه باید به آنها سری بزنند، چند نفر سیگاری پیدا می شود و اصلاً چند نفرشان ترجیح می دهند به جای خرید از كیوسك روزنامه فروشی كه همان نزدیكی است یا سوپرماركتی كه چند قدم آن طرف تر انواع و اقسام سیگارهای داخلی و خارجی را دارد، سیگارهای بهمن او را بخرند.
نمی دانم چرا رسم زندگی این است، همین كه می خواهی بهانه های دلت را از شاخه های درختان آویزان و نفس هایت را از عطر بهار پر كنی، دلتنگی به سراغت می آید و می فهمی كه تنهایی فقط مختص صاحبان این خانه های كوچك مستطیل شكل و اتاق های غربت زده این دیار نیست، همه ما در جمع آدم های شبیه به خودمان تنهاییم و شاید شباهتمان دلیل تنهایی مان باشد یا تنهایی مان دلیل شباهتمان.
●●●
چشم هایم را می بندم و در سكوت قبرستانی كه جز صدای جنب و جوش چند پرنده، لابه لای شاخه های درختی در دور، صدای دیگری به گوشم نمی رسد، قدم روی سنگ هایی می گذارم كه هركدام یادآور دنیایی هستند سرشار از زندگی؛ زندگانی قبل از مرگ و زندگانی بعد از مرگ. بعد از این سكوت شكننده، جز صدای قدم هایی كه آهنگ رفتن را تداعی می كنند، صدای دیگری نمی شنوم. قدم هایی كه هر لحظه نزدیكتر می شوند و شاید دورتر. نزدیك به لحظه موعود كه نمی دانم چه وقت در تقویم زندگی ام ثبت خواهد شد و دور، از لحظه ای كه همیشه برایمان یادآور روزگاری است كه نبوده ایم و حالا هستیم. نمی دانیم كدام دلهره آورتر است؛ دور شدن یا نزدیك شدن، اما خوب می دانیم كه هر دو مهم هستند و مهمتر از آن قدم برداشتن است و نایستادن. لحظه ها آرام و بی صدا می گذرد و تا رسیدن به لحظه پایان انتظار، امتداد پیدا می كند؛ انتظاری كه می تواند تلخ باشد یا شیرین. همه آن بستگی به خودمان دارد كه بنای خانه مان را چه طور ساخته ایم. حالا فرق نمی كند خانه ما یك قبر كوچك دورافتاده باشد در بهشت زهرا یا یك قبر منقّش به تصویر زندگی مان در یك آرامگاه خانوادگی واقع در امامزاده عبدالله. مهم این است كه اینجا یك خانه است و برای آقا كریم و زهرا خانم، علی و مادر علی و خیلی های دیگر، جایی شبیه به یك خانه؛ با یك سقف نم زده، با زمین هایی كه به جای سرامیك و پاركت، با نقش قبرهای قدیمی، مهیای زندگی شده اند و پنجره هایی كه هر صبح رو به درخت هایی باز می شوند كه چشم در چشم مرگ می دوزند، اما زندگی می كنند.
اینجا بهار معنای دیگری دارد، سال نو اینجا از آخرین پنج شنبه سال آغاز می شود، همان پنج شنبه ای كه چند روز بعد از آن در جنب و جوش عید و دید و بازدیدهای آن باز هم ساكنان آن رخت تنهایی را به تن می پوشند و در انتظار پنج شنبه ها و جمعه هایی كه بی میهمان سپری و پشت پنجره خانه هایشان همنوا با آهنگ باد، ترانه تنهایی را زمزمه خواهند كرد.
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید