جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

هابرماس و مواجهه وی بامارکسیسم سنتی


هابرماس و مواجهه وی بامارکسیسم سنتی
در فراخنای جامعه بشری انسانها همیشه اهداف و آمالی برای خود داشته‌اند و برای رسیدن بدانهابی وقفه تلاش کرده اند.دستیابی به جامعه مطلوب ازآن آرزوهایی است که موجود بشری از همان بدو خلقت به دنبال آن بوده و ابداع اصطلاحات و تعابیری چون «آرمانشهر»، «یوتوپیا» و…خودگواهی براین آرزوی دیرینه بشراست.
از همان ابتدا برای رسیدن بدین هدف موجود انسانی تمام تلاش خود را معطوف نموده است و هر کس برای رسیدن بدان راهی مخصوص را تجویز می‌کند.
در این بین عده‌ای نه چندان کم رسیدن به آن را درحذف رقبا و هر کس و هر چیزی می‌دانند که ممکن است به نظر آنان مانع رسید نشان به مطلوبشان شود.
حذف رقبا و نابودی آنها روشی است که انسانها از همان ابتدای خلقت (جریان هابیل و قابیل ) آزموده‌اند، اگرچه هیچگاه نتیجه نداشته امّا بشر بر آن اصرار می‌ورزد به گونه‌ای که با تمام پیشرفتهای چشمگیری که درسده‌های اخیر داشته باز بیشتر از پیشینیان خود این روش را بکار می‌برد. بدین خاطر است که نمی‌توان جهان امروز را فراتر از آشفته بازاری دانست که هر کس در آن در صدد کسب منافع و حذف رقیب و یکته تازی است. تا بدان جا که براستی بایستی عصر کنونی را، قرن کشتار مکانیزه و قصابی تکنولوزی خواند، سده‌ای که برای نخستین بار در تاریخ بشر جنگ از محدوده یک کشور و یک قاره تجاوز کرد و از ژاپن و چین و کره گرفته تا خاورمیانه و هندوستان اروپا و آمریکا همه در لهیب آتش سوختند، قرنی که قربانی حدود ۲۰۰ میلیون انسان ثمره آنست.
حال سوال اینست آیا براستی بهترین راه ممکن برای رسیدن به جامعه انسانی اینست؟ و آیا مفّری برای انسان امروزی از این مخمصه‌ای که در آن گرفتار آمده وجود دارد؟
در پاسخ به این سوال طیفها، گروهها و اندیشمندان مختلفی قلمفرسایی کرده‌اند.عده‌ای نیز هنوز بر روش خشونت و حذف رقیب اصرار می‌ورزند و بر اصولی چون اصل «تنازع بقا» (اسپنسر و بسیاری دیگر از اندیشمندان انگلیسی) تاکید می‌کنند و خبر از برخورد تمدنها (هانتینگتون) و پایان تاریخ (فوکویاما) و … می‌دهند و تنها راه رسیدن به جامعه مطلوب را در جنگ و خشونت (مارکس، لنین و…) می‌بینند.
عده‌ای دیگر از تئوریسینها و اندیشمندان چاره‌ای در این خصوص نیافته‌اند و خود را در چارچوب قفس آهنین زمانه گرفتار (ماکس وبر) دیده و بدین خاطر به دنیایی اوهام و تخیلات (هورکهایمر، آدرنوو…) پناه برده‌اند.
گروهی راه چاره را در عزلت‌نشینی و تنیدن پیله‌ای آهنین بدور خویش دیده‌اند چرا که تنها راه مبّراوپاک دانستن خود را در کشیدن حصار پولادین می‌دانند.
بااینحال هستند کسانی که داعیه روشهای انسانی تر برای رهای از این منجلاب و رسیدن به جامعه انسانی تر را دارند و راه رسیدن به جامعه مطلوب را نه در حذف رقیب و جنگ و خونریزی که برمنطق «گفتگو، نقّادی و مفاهمه» می‌دانند.
نام «یورگن هابرماس» فیلسوف انسان دوست آلمانی برتارک چنین منطقی می‌درخشد و نام وی با صلح و دوستی، گفتگو وکنش و عقلانیت ارتباطی پیوند خورده است.
هابرماس که از برجسته‌ترین روشنفکران و شاید مهمترین جامعه‌شناس از زمان و بربدین سو بوده (پیوزی، ۳:۱۳۷۹) برای خود آرمان و مطلوبی برگزیده و برای رسیدن بدان مشتاقانه در تلاش و تکاپوست تا بدان جا که کهولت سن نیز در عزم راسخ این فیلسوف فرهیخته برای رسیدن به مطلوبش تاثیر نداشته، با نگاهی گذرا به تعداد تالیفات، مقالات، کنفرانسها و سفرهای وی که کشور ما نیز از آن بی‌نصیب نماند، می‌توان به ایمان وی به هدفش یقین کرد.
وی بعنوان مدافع سرسخت «پروژه مدرنیته» راه رسیدن به یوتوپیایش را در«عقلانیت وکنش ارتباطی» می‌جوید، روشی که اساس آن تفاهم و توافق و نتیجه آن رهایی و آزادی انسان است.هابرماس کلید قفل زنگ زده توسعه انسانی جهان کنونی را«مفاهمه و گفتگو» میداند و این اندیشه میمون است که باعث شده وی تمام نوشته‌ها و تلاشهایش را در جهت تبیین این مهم معطوف و با سفرهای خود تمام جهانیان را به این موضوع دعوت نماید و خود این تلاشها باعث گردیده که «کنش ارتباطی» بعنوان جوهره نظریات وی شناخته شود. وی دست پرورده سنت هگلی و بعنوان جانشین و وارث اصلی مکتب فرانکفورت مطرح است. نظریات این اندیشمند منتقد در حقیقت بازسازی شده نحله‌های پوزیتیویسم، مارکسیسم سنتی، رویکرد و برینی و مکتب انتقادی است. هابرماس در رویاروی با این مکاتب نیز مصداق عملی اندیشه گفتگو و نقّادی است چرا که سخن تمام مکاتب فکری را می‌شنود، حلاجی می‌کند، نقد می‌کند و در صورت لزوم به دفاع از آنها برمی‌خیزد آنگونه که ضمن نقد از مکتب پوزیتیویسم هوشیارانه از آن در مقابل دشمنان روشنگری به دفاع بر می‌خیزد.
قبلاً مواجهه هابرماس با مکتب تحصلی (اثباتگرای) و نقطه انحراف این مکتب در تعیین مسیری صحیح ازدیدگاه وی پرداختیم دیگر بار مجالی دست داد تا به برخورد و رویاروی این «مخالف پست مدرنیسم» با یکی از مطرح‌ترین مکاتب فکری جهان معاصر بپردازیم، که خود آنرا بعنوان یکی از ریشه‌های اصلی دبستان انتقادی می‌داند و این مکتب «مارکسیسم سنتی» است.
هابرماس در مواجه با این مکتب به اصلی‌ترین نقطه‌ای که باعث انحراف این مکتب شده و باعث گردیده کارل مارکس بنیان‌گذار این نحله «خشونت و انقلاب پرولتاریا» را راه رسیدن به جامعه مطلوب بداند، اشاره می‌کند.
وی به طور کلی در نقد و بازسازی این مکتب به دو عنصر توجه دارد:
۱) در ابتدا قصد دارد تا ساختارهای غایت شناسانه بین ذهنی از باز تولید اجتماعی را در یک نگرش طولانی نگر تاریخی مطرح کند که در آن از تقلیل‌گرایی اقتصادی کارههای اخیر مارکس خبری نباشد.
۲) تعریف مجدد آن چیزی که مارکسیسم تحت عنوان متغیر مستقل تکامل اجتماعی مطرح می‌کند، یعنی «نیروهای تولید» مانند تکنولوژی و استفاده تکنولوژی از دانش ابزاری.هابرماس هما و ابا سایر هم سلکان خود در مواجه با مارکس ومارکسیسم سنتی توجه خودراازتاکیدصرف برعوامل اقتصادی به ذهن وسطوح فرهنگی وروبنامعطوف کردواساسابه ایده ای روی آوردکه مکتب فرانکفورت برهمان مبناشکل گرفته است وبنابراین وی بابازگشت به ایده الیسم هگل درصددبازسازی ،ترمیم وتطبیق نظریات مارکس باشرایط ومقتضیات جامعه نوین برآمد،چراکه وی باصداقت تحسین برانگیزی یادآورمی شودکه نظریه مارکس مختص زمان خودش بوده اند ولذا باتوجه به شرایط نوین جامعه سرمایه داری متاخر، نظریه انتقادی کاملتری نیازاست .(بشیریه،۱۳۷۲::۱۴).
هابرماس دریافت که نقطه آغازانحراف مارکس ومارکسیسم توجه صرف به« مقوله کار» (نیروهای تولیدی ) است حال آنکه به گمان وی «کنش ومنطق ارتباطی» (روابط تولیدی ) به همان اندازه نیروهای تولیدبرای تکامل اجتماعی حیاتی وضروری است بنابراین به اعتقادوی بایستی نیروهای تولیدی باروابط تولیدی تکمیل گردد،چراکه مقوله کارباعقلانیت وخردابزاری گره خورده وموضوع کنش ارتباطی باارتباطات که به فهم متقابل می انجامد،اشاره دارد.(بائرت،۱۹۹۸: ۱۲۶).
ازچشم اندازهابرماس آنگونه که اثباتگرایان باتقلیل پدیده های اجتماعی وانسانی به اشیاءوپدیده های فیزیکی وطبیعی دردام عقلانیت ابزاری گرفتارآمدندوباعث بردگی انسان به شکل جدیدترومدرن تری شدند،دقیقامارکسیسم به علت عدم تمایزمیان منطق کار-که عبارتست ازعمل عقلانی وهدفمندفردروی جهان خارجی که متضمن رابطه تک ذهنی است –ومنطق ارتباط-که درمقابل ناظربرارتباط متقابل وچندجانبه اذهان انسانی است که متضمن ، مفاهمه وگفتمان درباره احکام معطوف به حقیقت است ومنطق دوجانبه یادوذهنی دارد-گرفتارنوعی دیدگاه اثباتی گردیده است (بشیریه،۸:۱۳۷۲)باعث تقلیل منطق ارتباط به منطق کارگردیده که بعقیده هابرماس درست ازهمین نقطه انحراف مارکسیسم ارتدوکس آغازمی گرددوباعث تمایل آن به نوعی اثباتگرایی مبتنی برطبیعت وغفلت ازکارایی علوم انتقادی می شود.
دراین حالت است که مارکسیستهانیزبه ماننداثباتگرایان کنشگران راندیده می گیرندوآنان راتاحدّموجودات منفعل وتحت تاثیرنیروهای طبیعی پایین می کشند.حال آنکه نظریه پردازان انتقادی بویژه هابرماس ،کاربردبی چون وچرای قوانین عام علمی رادرباره کنش انسانی به شدت رد می کنندومعتقدندکه اثباتگرایان درباره کارایی نیل به هدفها اکتفامی کنندودرباره خودهدفهاازیک چنین داوری دریغ می ورزندواین امرسبب می شودکه این مکتب توان رویاروی بانظام موجود را نداشته باشدوسبب منفعل شدن کنشگران ودانشمندان اجتماعی می شود.حال آنکه کمترمارکسیستی رامی توان یافت که از چشم اندازی پشتیبانی کند،که نظریه راباعمل مرتبط نسازد.
باوجوداین هابرماس باتاسف تمام بیان می دارد:که برخی ازمارکسیستها ازجمله ساختارگرایان ازاثباتگرایی پشتیبانی می کنندوخودمارکس نیزغالباوجه ای آشکارا اثباتی به خودمی گرفت (ریتزر،۲۰:۱۳۷۴)چراکه ته نشست های ازایده اثباتی درمارکسیسم وجود داردکه سبب می شودکنش متقابل اجتماعی اصولابه نتیجه مکانیکی نیروهای تولیدتقلیل یابد(بائرت ،۱۴۰:۱۹۹۸ )هابرماس که درصددبازسازی مارکسیسم سنتی است شروع بررسی خودراتمایزمیان کاروکنش متقابل قرارمی دهد،زیرابه نظروی مارکس نتوانست میان دوعنصرشاخصی که ازنظرتحلیلی سازنده نوع بشرمی باشند،یعنی کنش معقول وهدفدار وکنش نمادین تمایز قایل شود وبدین جهت وی گرایش به چشم پوشی ازعنصرآخری پیداکرد(ریتزر،۲۱۱:۱۳۷۴).
هابرماس درصدد است تاکنش معقول و هدفدار (کار) را به دو کنش وسیله‌ای و استراتژیک تقسیم نماید، هر چند این دو نوع کنش به تعقیب حساب شده منفعت شخصی راجعند، اما کنش وسیله‌ای به کنشگر واحدی و کنش استراتژیک به عمل دو یا چند فرد راجع است که به گونه‌ای معقول و حسابگرانه مناسبترین وسایل را برای رسیدن به یک هدف برمی‌گزینند. هابرماس هدف این دو نوع کنش (که مورد علاقه مارکس است) را چیرگی وسیله‌ای می‌داند، حال آنکه خود وی به کنش ارتباطی علاقمند است کنشی که غایت آن نه چیرگی و برتری وسیله‌ای بلکه دستیابی به تفاهم ارتباطی است. افراد درگیر در این نوع کنش، فقط به دنبال منفعت شخصی خود نیستند .
با توجه مطالبی که تاکنون گفته شد، نقطه اصلی جدای این دو اندیشمند اجتماعی در این موضوع نهفته است که مارکس کنش معقول و هدفدار (کار) را بارزترین و فراگیرترین پدیده بشری می‌داند حال آنکه از منظر هابرماس مهمترین و اصلیترین پدیده انسانی نه کار، بلکه کنش ارتباطی است .
از جمله وجوه دیگر تمایز دیگر این دو اندیشمند اجتماعی که حول وحوش همان نوع عقلانیت متمرکز است عبارتنداز:
الف) اتخاذ مبانی متفاوت جهت تحلیل‌هایشان. در حالیکه مارکس کار آزاد و خلاقانه (انسانی) را بعنوان مبنای جهت تحلیل انتقادی کار در دوره‌های گوناگون، بویژه دوره سرمایه‌داری قرارداد. امّا مبنای هابرماس جهت تحلیل‌هایش همان ارتباط تحریف نشده و بدون اجبار است او بر این پایه می‌تواند ارتباط تحریف شده را مورد تحلیل انتقادی قرار دهد. (همان :۲۱۲).
ب) موضوع دیگری که سبب تمایز وجدایی این دو اندیشمند انتقادی می‌باشد نوع جامعه مطلوبی است که بدنبال آن می‌باشند، در حالیکه مارکس درصدد ایجاد یک جامعه کمونیستی بود که در آن کار تحریف نشده بوجود آید و در آن از استثمار اقتصادی و از خودبیگانگی اقتصادی کارگران خبری نباشد و کارگر از رنج کار و آسیبهای ناشی از آن خلاصی یابد و هر کس در این جامعه برحسب نیازش از ثروت عمومی بهره‌مند گردد. امّاها برماس به دنبال نابودی سیستمهای نظام سرکوبگر سرمایه‌داری است که روابط انسانی را مخدوش نموده‌اند و سبب ضعیف شدن و از بین رفتن حوزه عمومی یا همان گستره همگانی شده است (همان :۳) بدین خاطر است که هابرماس تلاش می‌کند روانکاوی را الگوی علوم انتقادی قرار دهد، چرا که این علم سعی می‌کند فرایندهای ناخودآگاهی را بر بیمار آشکار سازد که تعیین کننده کنشهای اوست و آنها را تحت نوعی کنترل خودآگاهانه درمی آورد، بطوریکه در پایان به برقراری رابطه‌ای برابر بین بیمار و روانکا و منتهی می‌شود (کرایب،۱۳۷۸ :۲۹۹).هابرماس با توجه به الگوی روانکاوی راه درمان مساله عقلانیت کنش معقول و هدفدار را در عقلانیت وکنش ارتباطی می بیند و ایمان دارد که این نوع عقلانیت به ارتباط رها از سلطه و ارتباط آزاد و باز می‌انجامد.
وی که دو عامل اصلی ارتباط تحریف شده را مشروع سازیها و کلیتر از آن ایدئولوژی می‌داند، معتقداست که عقلانیت مستلزم رهایی و رفع این محدودیتها و موانع ارتباط آزاد است و چنانچه بخواهیم ارتباط باز و صحیحی داشته باشیم بایستی این علتها را ازمیان برداریم.
ج) یکی دیگر از وجوه تمایزها برماس با مارکس در این است که ها برماس به مانند سایر فرانکفورتیها معتقد است که طبقه پرولتاریا با ترفنده‌های گوناگون (صنعت فرهنگ ،تحریف کنش ارتباطی وافول حوزه عمومی) عملا رسالت تاریخی خود را که مارکس برای آن ترسیم کرده بود از دست داده است و از نظرها برماس این ادعای مارکس که واقعیت جامعه نوین تضاد کارگر وکارفرماست، مقبولیتی نداشت.
د) یکی دیگر از وجوه افترق این دو متفکر در کارگزار و عامل انقلاب است. در حالیکه مارکس عامل و کارگزار انقلاب را کارگران می‌داند، هابرماس به نوع انسان توجه دارد نه یک طبقه خاص.
و) از سوی دیگر در حالیکه مارکس راه حل نهایی را انقلاب پرولتاریا می‌داند، هابرماس معتقد به اصلاحات است.
هـ) هابرماس همانند مارکس معتقد نیست که تنها عامل ارزش اضافی «کار» است بلکه به نظروی بعداز قرن هجدهم، «علم وتکنولوژی» هم همانند عامل «کار» و یا شاید برتر از آن بعنوان عامل ارزش اضافی مطرح شده است.
ی) هابرماس برخلاف مارکس معتقد به دانش مبتنی بر طبیعت نبود بلکه به دنبال دانش انتقادی و انسانی بود.
ر) مارکس اگر عامل از خودبیگانگی را در نوع مالکیت و ابزار تولید جستجو می‌کرد هابرماس معتقد است علل مشکلات کنونی و از خودبیگانگی جامعه انسانی در ارتباطات تحریف شده می‌باشد و بدین خاطر است که جامعه ایده‌آل وی جامعه‌ای است که از سیستم‌های تحریفگر ارتباطات رهایی یافته باشد.
ز) در حالیکه مارکس بحران کنونی جامعه سرمایه‌داری را بحران اقتصادی می‌داند و تنها به حوزه اقتصاد بسنده می‌کند، هابرماس در برهه کنونی حوزه فرهنگ را نسبت به حوزه اقتصادی با اهمیت‌تر می‌داند و بحران جامعه سرمایه‌داری را نه بحران اقتصادی که بحران عقلانیت و مشروعیت می‌داند
در پایان بایستی اذعان داشت که هابرماس بحث گفتگوی تمدنها، فرهنگها و درک متقابل را تنها راه نجات جامعه انسانی از وضعیت کنونی می‌داند چرا که به نظر وی صحبت از برخورد تمدنها و حذف رقیب نه نتیجه نگاه به جهان از چشم‌انداز عقلانیت ارتباطی که نگریستن به جهان از عینک عقلانیت ابزاری است.
این اندیشمند او ما نیست در زمانی صحبت از گفتگو و مفاهمه می‌کند که بسیاری خبر از شروع جنگهای صلیبی می‌دهند.
هابرماس به مانند مارکس خشونت را تنها راه حاکم شدن جامعه مطلوبتر و انسانی‌تر نمی‌داند زیرا این امر را ناشی از داشتن همان تفکر و عقلانیت ابزاری و رسوخ برخی اندیشه‌های پوزیتویستی در وی می‌داند.
وی اگرچه مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان امروزی دست پرورده و پرورش یافته فرهنگ غربی است امّا به مانند بسیاری از تئوریسینها از جمله فوکویاما تنها فرهنگ و تمدن غرب و سیستم لیبرال دموکراسی غرب را آخرین مرحله پیشرفت بشر نمی‌داند، زیرا با نگاه تیزبین خود در می‌یابد که تمدن غرب علاوه بر هدیه «سیستم دموکراسی» به بشر، پدیده «فاشیسم» را نیز به دنبال داشت و اگر چه یکی از دستاورده‌های این تمدن آزادی فکری بود امّادر بطن خود نیز کمونیزم را پرورش داد، سیستم توتالیتری که حتی طرز فکر، روح و اراده مردم را در اختیار یک عده معدود گذاشت.
هابرماس نه مانند کسانی چون برتر اندراسل، فیلسوف انگلیسی و آدام اسمیت، پیامبر فرهنگ کاپیتالیست، ایجاد و حفظ تمدنها را در عامل سودجویی و رفاه‌طلبی بشر می‌داند و نه به مانند گروه دیگر حفظ آن را در کشیدن دیواری پولادین و عزلت‌نشینی و قطع ارتباط با جهان و فرار از واقعیت می‌داند زیرا از نظر وی فرهنگ نیز به مانند آبی که را کد بماند و در جریان نباشد بلاخره روزی خواهد گندید.
آری وی ایجاد تمدنها و فرهنگها را نه ناشی از برخورد و حذف که محصول گفتگوی آنها می‌داند و به حقیقت دریافته است که تمدن غربی از اختلاط فرهنگ مسیحی با فرهنگهای سایر ملل حاصل شده نه باجنگ و حذف آنها.
منابع :
پیوزی، مایکل (۱۳۷۹) یورگن هابرماس، ترجمه احمد تدین، تهران، انتشارات هرمس.
بشیریه، حسین (۱۳۷۲) تاریخ اندیشه‌هاو جنبشهای سیاسی در قرن بیستم اطلاعات سیاسی – اقتصادی، شماره‌های ۶۹-۷۰-۷۱-۷۲-۷۳-۷۴.
ریتزر، جرج (۱۳۷۴) نظریه‌های جامعه‌شناسی در دوران معاصر، ترجمه احمد غرویزاد، تهران، انتشارات ماجد.
کرایب، یان (۱۳۷۸) نظریه اجتماعی از پارسونزتا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، تهران، انتشارات آگه.
Baert.Patrick(۱۹۹۸)SOCIAL THEORY IN TWENTETH CENTURY.OXFORD.


همچنین مشاهده کنید