جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


گفت وگو با «جیم جارموش» درباره «گل های پژمرده»


گفت وگو با «جیم جارموش» درباره «گل های پژمرده»
فیلم نه چندان کوتاهی درباره عشق
«جیم جارموش» یکی از کارگردان های مستقل سینمای آمریکا است، یکی از آنها که جزء مکتب نیویورک است و جنس سینمایش بیش از آنکه آمریکایی باشد در سینمای اروپا (به خصوص موج نوسینمای فرانسه) ریشه دارد. جارموش، کارگردان محبوب روشنفکران است و فیلم هایش معمولاً به عنوان فیلم هایی مینی مال تحلیل می شوند. آخرین فیلمی که از جارموش در جشنواره فجر به نمایش درآمد، گوست داگ: مرام سامورایی بود که حیرت منتقدان را برانگیخت و بسیاری از آنها فیلم را یکی از پدیده های سال شمردند. از بخت بلند ما، امسال نیز «گل های پژمرده» در بخش مسابقه بین الملل حضور دارد.

• گراهام فولر: گل های پژمرده اولین فیلم در میان آثار شما است که در آن عشق و پیامدهایش را زیر ذره بین برده اید. به نظر شما چه چیزی باعث شده به سراغ چنین موضوعی بروید؟
جیم جارموش: در این مورد هیچ نظری ندارم. به هیچ وجه اهل تجزیه و تحلیل آثارم نیستم. آنچه همیشه مرا معذب کرده- و در این فیلم به آن اشاره ای نشده اما قصد دارم در آینده به آن اشاره کنم- وجود نزدیکی در فیلم است. نزدیکی نمی تواند کل طیف دیوانه وار، خنده دار، احمقانه، پرشور، زیبا، رمانتیک، اعتیادآور و همه چیزهایی از این قبیل را در بربگیرد. شاید حرف من بی ربط به نظر برسد اما کاملاً به این فیلم مربوط است.البته حتی مطمئن نیستم این فیلم آن قدرها هم درباره عشق و عاشقی باشد بلکه بیشتر درباره کسی است که خودش را در وضعیت بسیار راکدی می یابد و بعد اتفاقی می افتد که او را به بررسی زندگی اش وادار می کند. اما نمی دانم، دلم نمی خواهد برگردم به زندگی و کار خودم نگاه کنم و به همین خاطر هم ساختن فیلمی درباره پیامدهای وقایع رمانتیک زندگی یک نفر برای من بسیار بعید به نظر می رسد.
• آیا فیلم گویای آن نیست که شما واقعاً نمی توانید به گذشته بازگردید؟
هیچ وقت نمی توانید به گذشته ای که در آن بوده اید، بازگردید، حتی اگر فقط به ده دقیقه گذشته باشد.ممکن است رفتن و دوباره دیدن کسی که قبلاً با او صمیمی بوده اید، بسیار خطرناک باشد، هرچند شاید هم مفید باشد. اما من به طور کلی نگاه به گذشته را توصیه نمی کنم. می توانیم فیلمسازی را به عنوان یک استعاره در نظر بگیریم. من بیش از ۲۵ سال است که آرام آرام فیلم می سازم و در این مدت از خطاهایم خیلی چیزها یاد گرفته ام. اما کارهایی که درست انجام داده ام یا به دلیلی از آنها نتیجه خوبی گرفته ام تا اندازه ای برای من در پرده ابهام و راز قرار دارند و تجزیه و تحلیل آنها خطرناک است چون باعث می شود کمتر مرموز باشند و بنابراین از قدرتشان کاسته شود. نمی خواهم آن را در هم بشکنم، هر چه که باشد. نمی دانم اینکه گفتم استعاره خوبی برای زندگی خصوصی هست یا نه.
• آیا پدر بودن تم مهمی در فیلم شما است؟
فیلم بیشتر درباره تلاش برای بودن در لحظه کنونی و تعیین این است که در کجا قرار دارید. هر کاری که به نحو خلاقه انجام بگیرد، بالاخره از یک جا ریشه گرفته است، اما این فیلم را نمی توان یک فیلم اتوبیوگرافیک دانست و اگر ناخودآگاه چنین حالتی پیدا کرده باشد، ترجیح می دهم کاری به آن نداشته باشم. تاسف یا احساس گناه برای من مسئله نیست. من گذشته رمانتیک پرفرازونشیبی داشتم اما انگیزه این فیلم نبوده است. انگیزه آن مثلاً چیزی مانند علاقه به کار با زنان بازیگر در سنی خاص- بین ۴۰ تا ۵۵ سال- است که در دنیای سینمای تجاری آنها را بیش از حد پیر می دانند و نقش جالبی به آنها نمی دهند. همین وسوسه ام کرد که داستان را بنویسم، هرچند ربطی به خود داستان نداشت.
• اغلب دان را می بینیم که بی حرکت در خانه نشسته است. تقریباً شبیه بودا است. کمتر حرکتی در فیلم دارد- مگر در پایان و هنگامی که به دنبال پسر می دود و گویی از آن رکود احساسی بیرون می آید. او در اوایل فیلم خیلی ایستا است چون به روشنی نرسیده است. هنگامی که پسر از دان پندی فلسفی می خواهد، می گوید: «گذشته، گذشته است. این را می دانم. و آینده هنوز نیامده است، هرچه می خواهد باشد. پس هرچه هست... زمان حال است.»۱
هنوز آگاه نیست که چه چیز فوق العاده ای گفته است. اندکی بعد به دنبال این پسر می دود و عدم تحرک فیزیکی را زیرپا می گذارد. به دلایلی واقعاً می خواهد این بچه پسرش باشد. فکر می کنم وقتی آخرین نمای فیلم ـ چرخش ۳۶۰درجه ای به دور دان- به پایان می رسد، حداقلش این است که او خوشش بیاید یا نیاید، در لحظه کنونی به سر می برد. همان جا است. اساس هر نوع فلسفه شرقی این است که کسب آگاهی از حضور در لحظه فعلی بالاترین درجه به روشنی رسیدن است. من بودایی نیستم. اما فلسفه شرقی زیاد خوانده ام. بودا در اصل پیش از رسیدن به روشنایی و تبدیل شدن به یک آموزگار فردی بسیار ثروتمند و از نوع دون ژوان های خوشگذران و ولنگار بود- زن های زیادی دوروبرش بودند و دائم در مهمانی و شب نشینی به سر می برد. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
• قصد داشتید از عقده روانی دون ژوانیسم انتقاد کنید؟
من نخواسته ام آن را محکوم کنم چون از تعمیم دادن خوشم نمی آید. نمی دانم که آیا این مقوله از لحاظ اجتماعی یا احساسی مضر است یا نه. در مورد این آدم می دانم که قدر زیبایی عشق را در زمانی که وجود داشته، ندانسته و بنابراین باز هم به دنبال آن رفته است. بازهم اینکه می گویم به معنای قضاوت کردن نیست چون نمی دانم که اگر می توانست کارها را طور دیگری انجام دهد آیا می توانست آگاه تر یا قدرشناس تر باشد یا نه. ما اغلب قدر چیزها را نمی دانیم تا اینکه خیلی دیر می شود و آن وقت می گوییم: «آه، من آمادگی اش را نداشتم.» فکر می کنم این درست تر است تا هرگونه قضاوتی نسبت به زنباره بودن این فرد.
• آیا فیلم هایتان را دوباره می بینید؟
هرکدام از آنها را آخرین بار در سالن سینما می بینم، همراه با مردمی که بلیت خریده اند و نمی دانند من آنجا هستم. یک بار به این صورت می روم و فیلم را می بینم و بعد دیگر هرگز نگاهش نمی کنم. خطاها بسیار باارزش هستند و من از آنها خیلی چیزها یاد می گیرم. اما برای من همه چیز در یک فرآیند اتفاق می افتد و هر کدام از فیلم ها مثل یک تابلوی راهنمای مسافت شمار در امتداد جاده آن فرآیند هستند. بعد از آن فقط به این فکر هستم که فیلمنامه تازه ام را سر هم کنم. مسئله این نیست که فیلم هایی که ساخته ام را دوست ندارم. بهترین خاطراتم را از زیر سلطه قانون و مرد مرده دارم. اما فیلم ها همه مثل بچه هایتان هستند که موقعش که برسد باید خانه تان را ترک کنند.
• قصد دارید تا زمانی که می توانید فیلم بسازید؟
تا زمانی که بتوانم آنها را به شیوه خودم می سازم. اگر نتوانم سرمایه لازم برای فیلم بخصوصی را تهیه کنم، مطمئناً می توانم طرح یکی دیگر را بریزم که بودجه کمتری بخواهد. بنابراین فکر نمی کنم این موضوع مانعی برای من ایجاد کند. احساس می کنم خیلی خوش شانسم که می توانم این کار را بکنم چون سینما کار خیلی زیبایی است و من خیلی آن را دوست دارم. الان پر از ایده هستم آنقدر که می خواهم چند فیلم را پشت سر هم بسازم اما شاید بعد، برای مدتی چشمه ام خشک شود. اگر روزی متوجه شوم که دیگر نمی توانم فیلم دیگری بسازم خیلی ناراحت می شوم، البته خودکشی نمی کنم چون هنوز فیلم های دیگری هستند که ارزش دیدن داشته باشند. نمی دانم در آن موقع چطور باید روزگار بگذرانم، مجبورم با آن کنار بیایم اما دوست دارم بروم در جنگل زندگی کنم، شعرهای بد بنویسم و سعی کنم نواختن گیتار را یاد بگیرم. وقتی جوان بودم زندگی وحشیانه ای داشتم و فکر نمی کردم به ۳۰سالگی برسم و رعایت هیچ چیز را نمی کردم. حالا که به ۵۰سالگی رسیده ام می خواهم عمری طولانی داشته باشم.
پی نوشت:
۱-شاید اشاره ای به این رباعی خیام باشد:
ازدی که گذشت هیچ از آن یاد مکنو آن را که نیامدست فریاد مکن برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.

گراهام فولر
ترجمه: ساسان گلفر
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید