جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

ناقوس مرگ سلطنت


ناقوس مرگ سلطنت
روز شانزدهم آبان ماه ۱۳۵۷ محمدرضاشاه سر ساعت ۱۰ صبح در دفترش حاضر شد. کوتاه زمانی وزیر دربار شاهنشاهی را پذیرفت. سپس رئیس تشریفات کشیک «منوچهر صانعی» را فراخواند و به او گفت: «گروه رادیو و تلویزیون ملی قرار است به زودی برسند.» صانعی پاسخ داد: «اینجا هستند قربان.»
شاه در دفتر کار پهناور خود گام می زد و انتظار می کشید. در راهروها همه می پرسیدند چه کسی متن سخنرانی او را تهیه کرده است.
معمولاً شجاع الدین شفا این کار را می کرد که در آن هنگام در ماموریتی خارجی به سر می برد و در داخل کشور نبود. شاه سه دقیقه بعد دوباره صانعی را فراخوانده و پرسید: «رضا قطبی کجاست؟ قرار است نوشته متن سخنرانی را بیاورد.» صانعی جواب داد: رضا قطبی به همراه حسین نصر در دفتر شهبانو حضور دارند. محمدرضا سخت برآشفت و گفت: نزد شهبانو چه می کنند؟ این پیام من است. اصلان افشار رئیس تشریفات سریعاً تماس گرفت و سخن شاه را برای آنها بازگو کرد. چند دقیقه ای گذشت تا سرانجام سروکله آن سه نفر پیدا شد و وارد دفتر شاه شدند. یادداشت عرضه شد و شاه با دیدن آن اعلام کرد که مطلقاً نباید چنین چیزهایی بگوید. رضا قطبی پاسخ داد: «نه اعلیحضرت دیگر هنگام آن فرا رسیده که شما هم در کنار ملت قرار بگیرید و سخن هایی بگویید که ملت بپسندد.» شاه تسلیم شد و گروه رادیو و تلویزیون را فراخواند و دیگر کوچکترین نگاهی به نوشته نینداخت. او روبه روی دوربین اینگونه شروع کرد: «ملت عزیز ایران در فضای باز سیاسی که از دوسال پیش به تدریج ایجاد شد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد به پا خاستید. انقلاب ملت ایران نمی تواند مورد تائید من به عنوان پادشاه ایران و به عنوان یک فرد ایرانی نباشد.» او بعد از توضیحاتی درباره نالایقی ها و موج اعتصاب ها به استقلال مملکت اشاره کرد و ادامه داد که برای برقراری حکومت قانون و ایجاد نظم و آرامش به دنبال یک دولت ائتلافی است تا جلوی تکرار اشتباهات گذشته و فساد مالی و فساد سیاسی را بگیرد و در انتها نیز متعهد شد که جلوی خطاهای گذشته و بی قانونی و ظلم و فساد را بگیرد و تاکید کرد که «من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم» که در ادامه با عنوان صدای انقلاب معروف شد. آخر سر هم با قول دادن و تعهد درباره استقرار آزادی، اجرای اصلاحات و برقراری انتخابات آزاد و دموکراسی این پیام به آخر رسید. سر آنتونی پارسونز سفیر انگلستان در یادداشت های روزانه اش درباره این پیام نوشت: آیا شاه به راستی مفهوم سخنی را که می گفت، می دانست؟ پیام پخش شده تاثیر مورد نظر را به بار نیاورد. دگرگونی ای که به شاه امید داده بودند پدید می آید، ایجاد نشد. ناقوس مرگ سلطنت در ایران به صدا درآمده بود. ویلیام سولیوان سفیر آمریکا و آنتونی پارسونز سفیر انگلستان در حال ترجمه متن پیام و ارسال آن به کشورهای متبوع خود بودند. اوضاع رو به وخامت بود. دولت ارتشبد ازهاری نتوانسته بود وضع را مهار کند. برنامه ای چیده شد تا در پی آن نخست وزیر معزول امیرعباس هویدا و چند تن دیگر از وزیران و رجال اقتصادی _ سیاسی بازداشت و محترمانه زندانی شوند تا شاید بدین وسیله مردم را آرام کنند. تمام این راه ها و پیشنهادها به بن بست می رسید، بن بستی که به اوج خود نزدیک می شد. در آذرماه همان سال شاه دریافت که برگزیدن یک نظامی به ریاست دولت بی آنکه وی بتواند نیروی ارتش را به کار گیرد، کاری بیهوده بوده و باید به جست وجوی راه حل دیگری برآید. از نخست وزیران انتخابی او چون آموزگار و شریف امامی و ازهاری کاری برنیامده بود و نتوانسته بودند اوضاع را آرام کنند. از دو شخصیت سالخورده محترم «عبدالله انتظام» هشتادساله و «محمد سروری» تقریباً نودساله درخواست شد که «دولت وحدت ملی» تشکیل دهند، اما هر دوی آنها این پیشنهاد را رد کردند. همین پیشنهاد به دکتر محمد نصیری حقوقدان مشهور و استاد دانشکده حقوق و مشاور قبلی مصدق شد، او نیز نپذیرفت. خستگی بیش از اندازه و اثرات بیماری بر شرایط روحی شاه و شکست های پی درپی و فشار انگلیس و آمریکا همه دست به دست هم داده بود تا او را از اواخر آذر به سوی ترک کشور سوق دهد.
در همان زمان برگزاری تظاهرات بزرگ تاسوعا و عاشورای همان سال صدها هزار تن را به خیابان آورد تا آخرین ذرات روحیه باقیمانده او را نابود کند. به غلامحسین صدیقی هفتادساله پیشنهاد نخست وزیری دولت وحدت ملی داده شد. او یک هفته زمان خواست تا نظرش را اعلام کند. چند تن از اعضای جبهه ملی پذیرفتند با او همراه شوند. صدیقی در زمان مقرر و در دیدار با شاه پیشنهاد کرد که شاه از کشور خارج نشود و از جزیره کیش نظاره گر اوضاع باشد. شاه نپذیرفت. او می خواست از کشور خارج شود. بحث نخست وزیری صدیقی به هم خورد. مظفر بقایی نیز جزء کاندیداها بود، اما در آخر شاپور بختیار به نخست وزیری برگزیده شد. کشور چون کشتی توفان زده ای گرفتار امواج پرتلاطم انقلاب شده بود. همه ادارات و صنایع در اعتصاب بودند. کمبود سوخت، خاموشی برق، آشفتگی در مراکز دولتی و بانک ها، ناامنی، تسویه حساب های شخصی و مهاجرت های گوناگون زمینی و هوایی همه حاکی از وضع دشوار و شرایط آن روزها بود. با این وضعیت شاه از پای درآمده و سرگشته بود. دولت ازهاری از کار افتاده بود. در حالی که شاه سرگرم گفت وگو با صدیقی و بقایی و اویسی بود، ناگهان مردی که تقریباً هیچ کس در انتظارش نبود در صحنه سیاسی پدیدار شد و او کسی جز شاپور بختیار نبود. در اواسط دی ماه شاه رسماً او را مامور تشکیل دولت کرد. این مرد شصت و پنج ساله تحصیلکرده بیروت و فرانسه بود و مدرک دکترای حقوق داشت و زمزمه ای از عضویت او در جبهه ملی به گوش می رسید. بختیار در تمام مصاحبه های مطبوعاتی خود عکسی از مصدق را پشت سر خود می گذاشت، اما او هم مرد این میدان نبود. به هنگام معرفی او به عنوان رئیس دولت بیشتر مردم او را نمی شناختند و کسی او را در حد چنین مقامی نمی دید. بختیار خود را مرغ توفان خواند و وارد خیمه شب بازی سیاسی شد. او برای تشکیل دولت خود از چهره های نوین استفاده نکرد. دوستان دیرینش او را رها کرده بودند. او تنها غیرنظامی ای بود که با جاه طلبی تمام می خواست به هر بهایی نخست وزیر شود. جاه طلبی ای که سابقه عضویت در جبهه ملی را نیز یدک می کشید و شاه خیال می کرد با این لقب می تواند رضایت مردم را به دست بیاورد. هایزر ژنرال چهارستاره نیروی هوایی آمریکا که گفته می شد به دستور جیمی کارتر جهت انسجام ارتش ایران به طور مخفی وارد ایران شده بود در حالی که این ماموریت حقیقت نداشت و سفر او علت دیگری داشت، درباره بختیار می نویسد: با سولیوان درباره وقایع روز صحبت می کردم. کار شاه تمام بود و باید هرچه زودتر ایران را ترک می کرد. به اعتقاد او، بختیار هم نمی توانست دولت تشکیل بدهد. اردشیر زاهدی سفیر ایران در آمریکا همان روزها به تهران فراخوانده شد. او در یک مهمانی شبانه از حضور هایزر در ایران برآشفت و به شاه گوشزد کرد که این مهمان ناخوانده را دستگیر و به جرم جاسوسی محاکمه کند، اما شاه پیشنهاد او را نپذیرفت. علاوه بر این موضوع، رادیو بی بی سی هم دائماً اخبار ضدرژیم را پخش می کرد. هایزر در ادامه خاطراتش می نویسد: در دیداری با سران ارتش در ستاد مرکزی ارتشبد طوفانیان پرسید آیا آمریکا نمی تواند صدای بخش فارسی بی بی سی را خفه کند. طوفانیان می گفت: رادیو داخلی از کار افتاده و ایرانیان پیر و جوان رادیو ترانزیستوری دارند و به اخبار بخش فارسی بی بی سی گوش می کنند. به اعتقاد وی اخبار بی بی سی کاملاً علیه شاه و دولتش حرکت می کرد. بعدها ویلیام سولیوان و آنتونی پارسونز در دیداری با شاه از ساعت خروج او از ایران باخبر شدند. همین که نخست وزیری بختیار اعلام شد، شاه تصمیم گرفت از ایران خارج شود که جز این چاره دیگری نبود. او در دیداری با سولیوان و هایزر می گوید قبل از آنکه اوضاع وخیم شود می خواهد از کشور خارج شود تا به اصطلاح نگویند او گریخته است. روزهای آخر برای انجام وظیفه و حفظ وقار می کوشید ظاهر را نگه دارد. منظماً به دفتر خود در کاخ صاحبقرانیه می رفت، شرفیابان را می پذیرفت و برنامه ها را اجرا می کرد. دختر بزرگش فرحناز را نزد برادرش رضا در آمریکا فرستاد. دیبا مادر فرح پهلوی، دو فرزند کوچکتر یعنی علیرضا و لیلا را در رفتن به فرانسه همراهی کرد و بقیه اعضای خاندان نیز یکسره به اروپا و آمریکا رفته بودند. اشرف پهلوی برای اطمینان بیشتر اجساد برادرش علیرضا و پدرش را نیز به همراه برد.فرح پهلوی در حال بسته بندی اسباب زندگی و لوازم شخصی و لباس ها و یادگارها بود و حتی چندین بسته اثر هنری و جواهرات سلطنتی را نیز به اروپا فرستاده بود. شاه به کلی به این کارها بی اعتنا بود و از همان زمان در دوردست ها به سر می برد و با سکوتی شگرف در خاطرات گذشته سیر می کرد. ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ را به یاد می آورد که از رامسر به همراه همسرش ثریا و خلبانش خاتم به بغداد گریخت و از ایتالیا سر درآورد. شاه جوانی که با یک دست لباس و اندکی سرمایه خارج شده بود. روزهای هراسناکی که آینده ای سیاه را متصور می کرد. ۲۸ مرداد تلگرافی شادی آور رسید که اوضاع عوض شده و تاج و تخت انتظارش را می کشد. آیا دوباره همان گونه خواهد شد؟ خیال باطلی بود. حتی همراهان آن روزها را هم نداشت. خلبانش خاتم که بعدها دامادشان شد همین سال گذشته به کوه خورد و از دست رفت. او تمام یاران باوفا و قدرتمندش را طی این سال ها به بهانه تدارک کودتا و بدگمانی از دست داده بود و دوروبرش را بله قربان گویانی گرفته بودند که می کوشیدند خاطر او را مکدر نسازند و جرات واگویه نابسامانی ها را نداشتند.
نخست وزیرش هویدا سیزده سال رنگ و لعاب زد تا خیال «ارباب» آزرده نشود و با تشکیل اتاق های اصناف فساد مالی را به اوج رساند. سیستمی که دست آخر گریبان خودش را هم گرفت. روزهای آخر به سرعت برق و باد صبح می شدند و غروب می کردند. شاه گذشته از ساعاتی که در دفتر خود می گذراند هیچ کار رسمی و یا پرونده ای برای رسیدگی نداشت. روزنامه های بین المللی را نمی خواند. گویا به او نمی دادند. فقط روزنامه دست چپی لیبراسیون را در اختیارش می گذاشتند. شرفیابی ها دیگر از مقامات و شخصیت ها تهی شده بود. تاریخ رفتن تعیین شده بود و همه چیز آماده بود. فرح پهلوی بر آن شد که در «خجیر» شکارگاه سلطنتی با دوستان نزدیکش گردهمایی بدرود تشکیل دهد. آنجا دور از پایتخت و آرام بود. ابوالفتح آتابای میرآخور شکار و رئیس شکارگاه با سابقه خدمت در سلسله قاجار و رضاخان از این خواست آگاه شد و فریاد ناخشنودی برآورد که اکنون هنگام مهمانی نیست. چگونه امنیت آن را تامین کنیم. از شاه پرسیدند. گفت: بگذارید مهمانی داده شود. گارد حفاظت آن را به عهده می گیرد. آن مهمانی در فضایی دلتنگ در حدود سی و شش ساعت برگزار شد. پیرامون رویدادهای مملکت گفت وگویی نشد ولی مهمانان وانمود می کردند بختیار اوضاع را آرام خواهد کرد. مهمانی در روز بیست و چهارم دی ماه به پایان رسید. تاریخ خروج روز بیست و ششم دی ماه تعیین شده بود. بهانه خروج مرخصی و استراحت بود. رابرت هایزر در این باره می نویسد: در روز بیست و یکم دی ماه ۱۳۵۷ دیداری با محمدرضاشاه داشتیم. چند ماهی او را ندیده بودم و از دیدن قیافه فرسوده و خسته او یکه خوردم. جای پای فشار و نگرانی در صورت او دیده می شد. برخلاف همیشه که لباس نظامی می پوشید یک کت و شلوار غیرنظامی تیره پوشیده بود. بحث را با مطالب سبک شروع کردیم و به رفتنش از ایران رسیدیم. گفت احساس می کند که به یک مرخصی نیاز دارد و خسته است و فکر می کند نبود او در ایران اوضاع را تثبیت می کند. نظر ما را در مورد رفتنش پرسید. سولیوان گفت: هرچه زودتر بهتر است. پیشنهادی که سفیر انگلستان هم اعلام کرده بود و حتی شایع شد سولیوان با نگاه به ساعتش هشدار داده که حتی دیر شده و بهتر است زودتر اقدام شود. روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ شاه ساعت ده صبح به دفتر خود رفت. چند سند و نامه امضا کرد. آخرین دیدارهایش را انجام داد. بعد از نوشیدن فنجانی چای منوچهر صانعی رئیس تشریفات کشیک را فراخواند و گفت: «برویم.» کاخ نیاوران تقریباً تهی بود. بسیاری از درباریان دیگر آنجا نمی آمدند. خدمتگزاران قضیه را فهمیده بودند. هیچ کس تا آخرین لحظه باور نمی کرد. همه لرزیده بودند و خشکشان زده بود. «ژانین دولتشاهی» کتابدار کاخ در خاطرات خود حکایت کرده که همه آنجا بودند. مقامات اداری کاخ، پیشخدمت ها، محافظین شخصی و خلاصه همه کارکنان، اندکی انتظار فرح پهلوی را کشیدند، عده ای هم گریان بودند. شاه و ملکه دست های حاضران را می فشردند و بدرود می گفتند. چند نفری با گلوی گرفته التماس می کردند نروید. برای آنکه آنها آرام شوند می گفتند برمی گردیم. گروه کوچکی آنها را تا پای هلی کوپترها همراهی کردند. بی تردید به دلایل امنیتی شاه و فرح به دو هلی کوپتر جداگانه سوار شدند. شاه به همراه اصلان افشار و سرهنگ جهان بینی افسر گارد در یک هلی کوپتر و دکتر پیرنیا پزشک خانوادگی و سرهنگ نویسی همراه فرح پهلوی در هلی کوپتر دوم سوار شدند. آخرین پرواز بر فراز پایتخت انجام شد. هلی کوپترها تقریباً با هم راه افتاده بودند و چند دقیقه بعد در کنار آشیانه سلطنتی فرودگاه مهرآباد به زمین نشستند. ویلیام شوکراس در این باره می نویسد: باد سردی از ارتفاعات سفید شده البرز بر فرودگاه مهرآباد می روید. تمام هواپیماها زمین گیر و ماموران هدایت هوایی در اعتصاب بودند. باد یخ زده ای بر نوار پرواز فرودگاه می وزید. شاه و ملکه در پاویون سلطنتی به انتظار اعلام رای اعتماد نخست وزیری بختیار پذیرایی می شدند. زمان رفتن فرارسیده بود. این نویسنده خارجی به خوبی فضای آن دقایق و ساعت های انتظار را ترسیم کرده. روزنامه نگاران داخلی نیز در تب و تاب آخرین خبرها و تیترهای فوق العاده بودند. محمدرضا شاه چهره ای مات و تقریباً در حال گریستن داشت. کت و شلواری به رنگ تیره و کراواتی با خط های نازک و پالتوی کشمیر سرمه ای، آخرین تصویر پادشاهی که می رفت به تاریخ بپیوندد. فرح پهلوی نیز با مانتویی به رنگ بژ با یقه پوست و کلاه و چکمه چرم درخشان که او را از سرما حفظ می کرد آخرین نقش آفرینی رسمی اش را در کنار همسرش انجام می داد. با آنکه کوشیده بودند آن رویداد را از بیم تظاهرات هواداران و مخالفان مخفی نگه دارند باز گروه کوچکی از مقامات و مخبران جراید در صحنه حضور داشتند. همه در انتظار نخست وزیر بودند. بختیار بعد از آنکه زوج سلطنتی را ۱۵ دقیقه معطل گذاشت با هلی کوپتر آمد. شاه شتاب داشت کار تمام شود. نخست وزیر در تالار آشیانه به حضور پذیرفته شد. شاه توصیه هایی به او کرد و سفارش کرد مراقب امنیت کسانی که به او خدمت کرده و در کشور مانده اند باشد. بعد از این توصیه ها به سوی جت آبی رنگ سلطنتی به راه افتاد. فرماندهان نظامی آخرین احترام ها را به جا می آوردند. تیمسار بدره ای به پای او افتاد. مراسم رسمی احترام نظامی انجام نشد. بوئینگ۷۰۷ با نام شاهین در کادر دوربین قرار گرفت. بختیار دوباره فراخوانده شد و تحت آخرین سفارش ها قرار گرفت. مقصد اسوان در مصر بود. آنجا قرار بود یک توقف موقت باشد. طی آخرین دیدار با سولیوان قرار بود از اسوان به اسپانیا یا مراکش جهت سوخت گیری و در نهایت وارد ایالات متحده شوند. قرار بود هواپیمای شاه در پایگاه هوایی «آندروز» که در حوالی واشینگتن بود به زمین بنشیند و بعد از دیدار با رئیس جمهور و دیگر مقامات در اقامتگاه والتر آننبرگ میلیاردر مطبوعاتی، سفیر پیشین آمریکا در لندن و دوست دیرینه اش در «پالم اسپرینگ» اقامت گزیند. در داخل هواپیما شاه به عادت همیشگی هدایت هواپیما را به عهده گرفت. بهزاد معزی سرهنگ نیروی هوایی به عنوان کمک خلبان یاری اش کرد و یک ساعت و نیم بعد هواپیمای سلطنتی حریم هوایی ایران را ترک کرد و وارد آسمان عربستان سعودی شد. جمعیت عظیمی در سراسر خیابان های شهر تهران اجتماع کرده بودند. با پرواز هواپیما صدای بوق اتومبیل ها به هوا برخاسته بود. تظاهراتی عظیم برپا بود. فوق العاده ها با تیتر درشت «شاه رفت» دست به دست می شد. عده ای اسکناس های درشت را با چشمان سوراخ شده شاه به دست گرفته و به همدیگر نشان می دادند. همه مشغول پخش گل و شیرینی بودند. صحنه ها قابل توصیف نبود. مجسمه های شاهنشاهی به پایین کشیده می شدند. شاه به همراه همسر خود از کشور خارج شده بود. در داخل هواپیما به غیر از آنها خانم دکتر پیرنیا پزشک خانوادگی و جهان بینی افسر گارد و سرهنگ یزدان نویسی و دو پیشخدمت شاه و سرآشپز او حضور داشتند. علی شهبازی محافظ مخصوص شاه نیز در این سفر با او همراه بود. سفر به اسوان تقریباً سه ساعت به درازا کشید و در فرودگاه بین المللی اسوان زوج سلطنتی مورد استقبال انورسادات قرار گرفتند. تشریفات نظامی انجام شد و سپس بیست و یک تیر توپ شلیک شد. سادات آنها را در هتل اوبروی در جزیره کوچکی در رود نیل که در امان بودند منزل داد. ارتباط میان اسوان و ایالات متحده در جریان بود. شاه تصمیم داشت به آمریکا برود. برای پایان دادن به ماجرا شاه از اصلان افشار درخواست کرد با سفیر آمریکا در قاهره تماس بگیرد و مستقیماً از او موضع کشور متبوعش را بپرسد و در نهایت تاریخی برای سفر به آمریکا تعیین کند. سفیر چند ساعت مهلت خواست تا پاسخ دهد. فردای آن روز تلفن کرد: «دولت آمریکا متاسف است که نمی تواند شاه را در خاک خود بپذیرد.»
دیگر امیدی از آن سو نبود. آغازی برای دربه دری بود. مقصد بعدی مراکش بود. این اقامت و دعوت با پادرمیانی اردشیر زاهدی و دعوت ملک حسن همراه بود. زمانی که بوئینگ حامل خاندان سلطنتی بر باند فرودگاه مراکش نشست سلطان حسن دوم از او استقبال کرد. زوج سلطنتی در کاخ جیران الکبیر جای داده شدند. این پذیرایی موقت و چندروزه بود. مقامات مراکشی به اطرافیان شاه فهمانده بودند که انتظار رفتن او را می کشند. در آنجا شاه مصاحبه هایی را با رسانه های خارجی انجام داد و ملک حسن، هانری بونیه مدیر انتشارات آلبن میشل فرانسه را به او معرفی کرد تا خاطراتش را برای چاپ به او بسپارد. به این ترتیب نگارش کتابی به عنوان «پاسخ به تاریخ» آغاز شد. اوضاع در تهران رو به بحران بود. انقلاب می رفت که به روزهای سرنوشت ساز خود نزدیک شود. روز دوازدهم بهمن ۱۳۵۷ امام خمینی به تهران آمد. بختیار ناپدید شده بود. امام خمینی، مهندس بازرگان را به عنوان نخست وزیر خود برگزید. بی طرفی ارتش اعلام شد و انقلاب در روز بیست و دوم بهمن ماه به بار نشست و پیروز شد. در مراکش تمام این رویدادها به وسیله زوج سلطنتی و اطرافیانشان در چند رادیو و تلویزیون دنبال می شد. فضای اقامتگاه سرشار از بهت و اندوه بود. شاه دریافته بود که همه چیز پایان یافته است و از نظرگاه تاریخ او آخرین شاه ایران نامیده خواهد شد. باهاماس، مکزیک، ایالات متحده و پاناما و سرانجام مصر آخرین مقصدها و مسیر سرگردانی یک پادشاه خلع شده از سلطنت بود. شاهی که خیال می کرد یک نیروی غیبی از او محافظت می کند و سلطنت موهبتی الهی است که به او واگذار شده مهرماه ۱۳۵۰ زیر آفتاب گرم پاییزی در برابر آرامگاه کوروش بنایی که از ۲۵ قرن پیش سالم مانده بود این گونه خطاب کرد: «کوروش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه هخامنشی، شاه ایران زمین، آسوده بخواب که ما بیداریم!»
*این مقاله با استفاده از خاطرات ژنرال هایزر و خاطرات هوشنگ نهاوندی نوشته شده است.
ایرج باباحاجی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید