جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

خاطرات سیاسی دکتر بزرگمهر بختگان


خاطرات سیاسی دکتر بزرگمهر بختگان
از نخستین روزهایی که به کلاس دوّم دبیرستان راه یافتم و به روی تاریخ معاصر ایران چشم گشودم، شور و شوق وافری نسبت به سرنوشت پُرهیجان یکی از خاندان های اصیل و خدمتگزار کشور، یعنی خاندان بختگان و بخصوص به زندگانی سراسر وطن پرستی و فداکاری آزاد مرد تاریخ معاصر ایران، دکتر بزرگمهر بختگان، در خود احساس کردم و در طول تحصیل، مطالعات تاریخی خود را به بررسی زندگی پُر بار این فرزند کوشا و بی توقع مام میهن مصروف نمودم. تا این که دو سال پیش به راهنمایی دوست گرانقدرم مهندس فرامرز مستقانمی، افتخار آشنایی با بانوی فاضله بدرالملوک بختگان (صدرالشریعه) خواهر صُلبی بطنی دکتر بزرگمهر بختگان را یافتم و ایشان وسیله آشنایی و ارتباط مرا با برادر ارجمندشان فراهم آوردند و جناب ایشان، با نهایت سعه صدر، خاطرات سیاسی خود را برای ویراستاری و چاپ در اختیار من بنده، راقم این سطور، گذاشتند.
اکنون که به چاپ و انتشار این اثر بی نظیر توفیق یافته ایم، وظیفه خود می دانم که از دوست عزیز و دانشمند خود، آقای دکتر نصراللّه مقطعی، که مرا در بازشناسی کلمات ناخوانای دستنویس یاری دادند، همچنین از استاد معظم مهندس ژان ژاک شیخ الاسلامی، که تنظیم و شماره گذاری صفحات را عهده دار شدند، سپاسگزاری کنم. این ابراز امتنان ناقص خواهد بود اگر مراتب شکرگزاری خود را به دوستان بزرگوارم، آقایان رضاپور علیزاده دستجردی و علی محمد سابق الذاکرین و خانم مژگان رحمت سرائی، که در تهیه فتوکپی و غلط گیری و رفت و آمد به چاپخانه، یاری ام دادند، ابراز نکنم.
از مدتها قبل، بستگان و دوستان و آشنایان و اساتید ایرانی و خارجی، با توجه به نقش مؤثری که من در تحولات سیاسی ایران داشته ام، به کرّات و به اصرار، از من خواسته اند که خاطرات سیاسی خود را، برای کمک به تاریخ کشور به رشته تحریر در آورم.
به این شوق، به رغم عوارض کهولت و ضعف قوه باصره، از چند ماه قبل، براساس یادداشت های روزانه ام که قسمت عمده آنها به همت همسر ارجمند و دانشمندم، از طریق پاکستان، به خارج از کشور آورده شده، دست به کار تحریر شدم.
اکنون که موقعیت انتشار پیش آمده است، لازم می دانم یادآور شوم که خاطرات سیاسی من، تاریخ سیاسی و اجتماعی دقیق و بی غل و غش پنجاه سال اخیر کشور است که شاید آخرین هدیه ارزشمند من به ملت ایران باشد. غالب کسانی که در سال های اخیر به نگارش خاطرات خود پرداخته اند، با شرح و تفصیل بی فایده درباره جزئیات اوائل زندگی و خانواده و پدر و مادر و برادران، مطالبی آورده اند که به کار خوانندگان و پژوهندگان نمی خورد. من در این خاطرات تنها در مواردی، به ضرورت، از زندگی خصوصی خود یاد کرده ام که به تاریخ سیاسی و اجتماعی کشور و یا جهان ارتباط پیدا می کند.
من وظیفه اخلاقی خود را، با روشن کردن گوشه های تاریک نیم قرن اخیر کشور عزیزمان، نسبت به نسل حاضر و نسل های آینده انجام داده ام. چه بسا این پرده برداشتن از روی واقعیت های تلخ به مذاق افرادی خوش نیاید. ولی دریغ است که بازیگران و سازندگان تاریخ، اسرار موفقیت ها و شکست های جامعه خود را با خویشتن به گور ببرند.
سعدیا چندان که می دانی بگو حق نباید گفتن الا آشکار
● جنگ ایران و روس
جد اعلای من، تقی بیک، برادرزاده حاجی بیگم خاتون، همسر دوّم ابوالنصر حسن بیک، مؤسس سلسله آق قویونلو، بعد از آن که در سال ۹۲۰ هـ. ق. بساط دولت آق قویونلو، بدست شاه اسماعیل صفوی، نوه دختری حسن بیک، برچیده شد، برغم اصرار پادشاه صفوی و با وجود خویشی نزدیک، بعلت کشتار بیرحمانه او در شهر تبریز، از بساط سلطنت و دربار روگردان شد و به اتفاق برادر کوچک خود، سلطان خلیل، به ایروان کوچ کرد و به زراعت و تجارت مشغول شد. چند سال بعد، از ازدواج او با دختر عموی حاجی میرزا مسلم ایروانی، فرزند ذکوری بدنیا آمد که بعدها، در سن ۱۲ سالگی به بیگلربیگی سلیمان خان معروف شد. این بیگلربیگی سلیمان خان،در سن ۱۶ سالگی، با قشون تحت فرمانش، به تشویق میرزا بزرگ فراهانی به دستگاه عباس میرزا ولیعهد پیوست و در جنگ اوّل ایران و روس ژنرال روسی، سیسیانوف را شکست سختی داد و به لقب نقیب لشکر مفتخر شد. ولی بعد از شکست اصلاندوز، که نتیجه ندانم کاری های دربار فتحعلی شاه بود و به انعقاد عهدنامه گلستان منجر شد، خود را از سیاست و سپاهیگری کنار کشید و به مطالعه و تحصیل و تألیف کتب فلسفه و حکمت مشغول شد. مدتی با میرزا صالح شیرازی در تحریر و تنظیم اوّلین روزنامه ایرانی که به نام کاغذ اخبار یا طلیعه، در تهران با چاپ سنگی منتشر می شد همکاری کرد. در این ایام سفری هم به همدان کرد و از محضر آخوند ملامحمد صمد همدانی، صاحب کتاب بحرالمعارف کسب فیض کرد. خدمات فوق العاده بیگلربیگی سلیمان خان به معارف ایران در حقایق الاخبار ناصری، تألیف میرزا جعفر خورموجی ضبط است که برای پرهیز از اطناب کلام از ذکر آنها خودداری می کنم.● طلیعه مشروطیت
پسر سلیمان خان که بعد از پدر، از طرف محمد شاه، به سمت و لقب نقیب لشکر مفتخر شده بود، با ایجاد یک مکتب خانه در منزل، برای تعلیم معارف جدید به فرزندان متعددش در واقع اولین قدم را در راه گشودن درهای کشور به روی علوم جدیده برداشت. پدربزرگ من که پسر سوّم نقیب لشکر بود و به نام پدربزرگش سلیمان خان نامگذاری شده بود، از طرف ناصرالدین شاه ابتدا به لقب نعیم الملک و متعاقباً به نعیم الدوله ملقب شد. درباره تلاش خستگی ناپذیر سلیمان خان دوّم، در راه استقرار مشروطیت، در تذکره ها و تواریخ بسیار نوشته شده است ولی، اگر حمل بر مبالغه و خودستایی نشود، باید صریحاً بگویم که استقرار مشروطیت ایران در واقع مرهون شخص او بود. در اینجا لازم است برای ضبط در تاریخ نکته ای را که از نظر مورخین پنهان مانده است برای اوّلین بار ذکر کنم.
در بحبوحه اغتشاشات سال ۱۳۲۳ هـ. ق. روزی که علاءالدوله حاکم تهران، عده ای از تجار قند، از جمله حاجی سیدهاشم قندی را بوسیله فراشان حکومتی کشان کشان به دارالحکومه برد، این پدر بزرگم سلیمان خان بود که خبر بازداشت آنها را به میرزا جوادخان سعدالدوله، وزیر تجارت، رساند و در نتیجه سعدالدوله به علاءالدوله پیغام تندی فرستاد که از اهانت به حاجی سیدهاشم قندی خودداری کند. همین پیغام حاکم تهران را عصبانی کرد و دستور داد پای تاجر محترم و سالخورده را به فلک بستند و چوب زدند. انتشار این خبر بود که موجب بسته شدن بازار و اجتماع بازاریان در مسجد شاه شد زد و خورد مأمورین حکومتی با مردم در مسجد شاه بود که باعث کوچ علما به حضرت عبدالعظیم و وقایع بعدی شد که صدور دستخط عدالتخانه و فرمان مشروطیت را به دنبال آورد. شخص مطمئنی نقل می کرد که در واقعه مسجد شاه، امام جمعه بعد از این که دستور داده سیدجمال واعظ را از منبر پایین بکشند، زیر لب گفته است: «همه این آتش ها از گور سلیمان خان نعیم الدوله بلند می شود.»
● احمدشاه قاجار
در عین آشفتگی اوضاع مملکت، دقیقاً روزی که مرحوم احمد شاه قاجار عازم سفر فرنگ شد، من چشم به دنیا گشودم و پدربزرگم اسم بزرگمهر را برای من انتخاب فرمود. در آخرین سال های حیاتِ پدر بزرگم طفل خردسالی بودم ولی قیافه نورانی ایشان را هنوز به خاطر دارم و فراموش نمی کنم که مکرر از هوش و ذکاوت من، که قابل مقایسه با اطفال هم سالم نبود تمجید می کرد و می فرمود: «این بچه مرا به یاد سلیمان خان بزرگ می اندازد و برای او آینده درخشانی پیش بینی می کنم». و خوب به یاد دارم که مادربزرگم، که به رغم سواد و تحصیلات خوبِ قدیمی، به نظر و چشم زخم اعتقاد داشتند، هر بار که این عبارت را می شنیدند، دعای تعویذ می خواندند و اسفند دود می کردند. این اسفند دود کردن ایشان هم در منزل ما مسئله ای شده بود: گاهی وسط شب از خواب می پریدند و بعلت این که خواب دیده بودند که کسی از زیبایی کودکانه من تعریف کرده بود، نوکر و کلفت را برای تهیه آتش و اسفند دود کردن از خواب بیدار می کردند. و وقتی پدر بزرگم به ایشان می فرمود که چرا منتظر صبح نشده، جواب می دادند: «قضا بلا شب و روز نمی شناسد.»، که من، بعدها، بطوری که در طول این خاطرات سیاسی خواهیم دید، این فلسفه پُرمعنی را تجربه کردم. باری در تمام دوران ابتدایی و متوسطه، به جز سال چهارم، که دچار حصبه شدم، شاگرد اوّل بودم. غالباً در غیاب معلمین جانشین آنها می شدم و به سایر بچه ها درس می دادم. پس از پایان تحصیلات متوسطه برای ادامه تحصیل عازم فرنگستان شدم.
● اروپای جنگ زده
دقیقاً به یاد دارم که چهارشنبه ای بود. تمام افراد خانواده بزرگ ما برای تودیع از صبح زود به خانه ما آمده بودند. بعد از وداعی غم انگیز، در میان چشم های گریان، با بدرقه بسیاری از بستگان تا کرج، برای چند سال از وطن عزیز دور می شدم و بسوی اروپای جنگ زده می رفتم. از شرح احساسات قلبی خود برای پرهیز از اطناب خودداری می کنم. این را هم باید یادآوری کنم که به اصرار مادربزرگم قبل از سفر، به زیارت حضرت ثامن الائمه به مشهد رفته بودم. آن موقع هنوز جاده درستی بین تهران و مشهد وجود نداشت و تازه اتومبیل های معروف به لاری، که چیزی بین اتوبوس و کامیون بود در این خط کار می کرد و سفر ما از تهران تا مشهد پنج شبانه روز طول کشید. شب سوّم سر یک پیچ ماشین از جاده خارج شد و چیزی نمانده بود که به قعر یک دره عمیق پرت شویم. آن جا بود که به یاد گفته مادربزرگم افتادم که می فرمود: قضا بلا شب و روز نمی شناسد. واقعه مهمی که در دوران تحصیل من اتفاق افتاد ازدواجم بود. هموطنان نظرتنگ و حسود آنقدر، به دروغ، از عیاشی های من به خانواده خبر رساندند که موجب نگرانی مادرم شد و به من امر فرمود وکالت بدهم که مهرانگیز خانم، دختر میرزا رضی خان ناظم الدوله را غیاباً برایم عقد کنند، که انجام شد. و دو ماه بعد، خانم با بدرقه برادرش سهراب خان، به اروپا آمد و آنجا ما را دست به دست دادند. امروز که در خزان زندگی هستم باید اقرار کنم که توجه فوق العاده خانم های اروپایی به من، که موجب حسادت سایر محصلین شده بود، واقعیتی است که جای شرح آن در این خاطرات سیاسی نیست و انشاءاللّه، اگر عمری باشد، در شرح زندگی خصوصی، در کتاب دیگری از آن سخن خواهم گفت.● غائله آذربایجان و سیاست شوروی
روزی که در دی ماه یا بهمن ماه ۱۳۲۴، معلوم شد قوام السلطنه برای حل و فصل غائله آذربایجان قصد سفر به مسکو را دارد، بلافاصله به دیدن او رفتم. دو بدو نشستیم. بی مقدمه گفتم: «جناب اشرف، چند هزار سال تاریخ این مملکت نگران هنرنمایی شماست که آذربایجان عزیز را در آغوش مام میهن حفظ کنید. شما در سیاست مرد پخته ای هستید. ولی روس ها را مثل من نمی شناسید. من چهار پنج ماه تمام بعد از ورود قوای شوروی به ایران، رئیس پست و تلگراف زنجان بودم روزی حداقل پنجاه سرباز و افسر روسی برای پست کردن نامه هاشان به پستخانه مراجعه می کردند. در نتیجه کمتر کسی مثل من با آنها در تماس روزمره و مداوم بوده است. امروز آمده ام حاصل تجربه سیاسی و اجتماعی خودم را در اختیار شما بگذارم. توجه کنید! تمام سیاست شوروی و سیستم مخوف بلشویکی، در خودخواهی و خودپسندی استالین خلاصه می شود. وقتی برای اوّلین بار با استالین روبرو می شوید، بجای سلام عالیجناب، که مرسوم رجال سیاست است، بگویید: «سلام بر لکوموتیوران تاریخ، درود بر فاتح جنگ دوّم جهانی» خواهید دید که مثل موم در دست شما نرم خواهد شد و تمام مسائل و مشکلات حل خواهد شد. قوام السلطنه به توصیه من عمل کرد و موفق شد و تا آخر عمر خود را مدیون من می دانست. عین همین توصیه را به مصدق السلطنه وقتی عازم شورای امنیت بود، به او کردم که نسبت به ترومن، البته به عبارت دیگری، انجام دهد. با خنده گفت: بروی چشم ولی می دانم که عمل نکرد و تقاص آن را هم پس داد. باری صحبت آذربایجان عزیز بود. روزی که نیروهای دولتی وارد تبریز شد، یک تلگراف تبریک به قوام السلطنه مخابره کردم. بلافاصله یک جواب تلگرافی فرستاد که فقط چند کلمه بود: «این همه از اثر لطف شما می بینم. احمد قوام».
● ملی شدن صنایع نفت
متأسفانه یادداشت های من، مربوط به دوره بین ۳۰ تیر ماه ۱۳۳۱ و ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در حوادث انقلاب بهمن ۵۷ بوسیله افراد غیر مسؤلی که برای غارت اموال، به خانه ما ریختند، به تاراج رفته است و تحریر خاطرات این دوره، براساس تنها حافظه، آن هم ضعیف شده به علت کبرسن، از نظر اصول علمی تاریخ نویسی، که شیوه من است، صحیح نیست. زیرا ممکن است برگردان دقیق و کامل وقایع و حوادث این دوران مهم تاریخ سیاسی کشور نباشد. انشاءاللّه پس از بهبود عوارض جسمانی فعلی و رفع ضعف کنونی قوه باصره، در فرصت های مناسب دیگری، این فصل را تکمیل خواهم کرد.
● سیاست انگلیس در منطقه
یک سال قبل از قضیه ملی شدن نفت بود. یک روز به یکی از آشنایان، که همه جا می رفت و از همه جا خبر داشت، برخوردم. بی مقدمه به من تبریک گفت. علت را پرسیدم، گفت: اطلاع دارم که اعلیحضرت به وزیر خارجه دستور داده اند برای شما به عنوان سفارت لندن پذیرش بخواهند. در برابر او، عکس العملی، اعم از مثبت یا منفی، نشان ندادم. یک مشکل مالی کوچکی داشت که در حد امکان رفع کردم و بلافاصله به خانه برگشتم. به محض ورود یکسر به کتابخانه ام رفتم و تا پاسی از شب، تمام اسناد و مدارک لطمه های سیاسی و اقتصادی انگلستان به وطنم را در طول یک دو قرن اخیر از میان کتاب های تاریخ بیرون کشیدم و یادداشت کردم. خانم که از این انزوای ناگهانی من دلواپس شده بود بسراغم آمد. وقتی مرا در میان کوهی از کاغذ و جزوه و یادداشت دید، با نگرانی فوق العاده موضوع را پرسید. گفتم: اینها اسنادی است که به زودی روی میز وزیر امور خارجه انگلستان کوبیده خواهد شد. وقتی موضوع سفارت لندن را شنید، یکباره مثل ابر بهار شروع به گریه کرد و در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت: «دستم به دامنت، تو را به روح پدر بزرگت اگر قبول کنی! سیاست انگلیس در منطقه شما رجال ملی را تحمل نمی کند. تو را می کشند.» این را گفت و شروع کرد از دل درد مثل مار به خودش پیچیدن. باید یادآوری کنم که خانم از اوان جوانی، به نوعی ورم روده عصبی، که «کولیت» گفته می شود مبتلا بود و بطوری که می گفتند این کسالت در خانواده آنها ارثی بود. مادرش خانم عشرت السلطنه هم به ناراحتی جهاز هاضمه مبتلا بود. فوری تلفن کردم دکتر آصف طبیب خانوادگی ما آمد. تشخیص آپاندیسیت داد ناچار بلافاصله خانم را به بیمارستان رضانور در خیابان شاه منتقل کردیم. فردای آن شب آپاندیس خانم را عمل کردند ولی بدبختی تنها از راه نمی رسد. همان روز اتفاق دیگری افتاد. اطلاع دادند که اخوی که مورد عمل جراحی بواسیر قرار گرفته بود خونریزی شدید کرده است. دیدم در چنین وضع و موقعیتی غیبت من از کشور مصلحت نیست. بوسیله همان آشنایی که خبر انتصاب مرا داده بود پیغام فرستادم که از قبول پست سفارت معذورم.● در پست و تلگراف
روزی که من به پست و تلگراف رفتم، وضع بیش از حد تصور آشفته بود. اگر بخواهم آشفتگی و هرج و مرج حاکم بر این وزارتخانه را شرح بدهم باید یک کتاب جداگانه بنویسم. لازم به یادآوری نیست که در کشورهایی نظیر کشور ما، وزارت پست و تلگراف حساس ترین ارگان مملکتی و در واقع شریان حیاتی کشور است. کسانی که از سر بی اطلاعی یا سوء نیت، انتصاب مرا به این یا آن عامل نسبت می دهند، باید بدانند ـ و این را برای ثبت در تاریخ می نویسم ـ که در آن موقع سه قدرت بزرگ خارجی مؤثر در امور مملکت، با من به شدت مخالف بودند. زیرا که از مبارزات ضداستعماری پدربزرگم و سایر افراد خاندان ما، کاملا و به خوبی اطلاع داشتند. ضمناً تو دهنی هایی را که از شخص من، در سمت های مختلف، در دوران جنگ و اشغال ایران خورده بودند، از یاد نبرده بودند. از طرف دیگر، دربار و به تبع آن، نخستوزیر و ساواک و رکن ۲ و روزنامه ها با من سخت مخالف بودند. چپی ها و راستی ها چشم دیدن مرا نداشتند. روزی که خبر انتصاب من منتشر شد، پدر خانم با عجله به دیدنم آمدند و مرا به روح مرحوم سلیمان خان بزرگ قسم دادند که از قبول این سمت عذر بخواهم. جوابی را که به ایشان دادم، هنوز به یاد دارم. گفتم: «مادر وطن که مرا در بهترین شرایط در دامان پُر مهر خود پرورانده و به این درجه از موقعیت و دانش رسانده، امروز که محتاج خدمت من است، باید او را تنها و بی کس بگذارم؟ اگر عقیده شما اینست صریحاً بگویید!»
پدر خانم، به رغم احساسات تند میهنی اش، که معروف خاص و عام و در تواریخ مضبوط است، فرمود:
«فرزند، مادر وطن غیر از تو فرزندان دیگر هم دارد. به فرض این که تو این پست را قبول نکنی، دیگری قبول می کند و مادر وطن آنقدرها هم بی کس و کار نمی ماند.» گفتم: «اگر شما در تمام مملکت دیگری را سراغ دارید که در چنین موقعیت خطیری بتواند این شریان حیاتی مملکت را از پارگی و نیستی و نابودی نجات دهد، اسم ببرید تا من او را بجای خودم به مقامات مملکتی پیشنهاد کنم»
پدر خانم در مقابل این منطق قوی ساکت ماند و پس از مدتی سکوت فرمود: «حقا که تو نوه آن پدربزرگ هستی. هر چه فکر می کنم، مرد میدانی به قدرت و صلابت تو نمی بینم. برو که خدا نگهدارت باشد!»
● توطئه قتل من
اصلاحات انقلابی که من، بخاطر خیر و صلاح مملکت، در وزارت پست و تلگراف بعمل آوردم، از جمله دستور اکید تخلیه صندوق های پستی روزانه دوبار، بجای یک بار در سراسر کشور، هر چند موجب تحولات شگرفی در کلیه شئون کشور و رضایت عمومی و وجهه ملی من شده بود، کینه و خصومت قدیمی عناصر توده ای وزارتخانه را نسبت به شخص من برانگیخت. بستگان و دوستان هشدار می دادند که مراقب جانم باشم. ولی من، با اعتقاد عمیقی که به نظر لطف ائمه اطهار و مشیت الهی داشته ام و دارم، توجهی نمی کردم، تا این که تهدیدهای سربسته، بصورت زنگ تلفن ولی سکوت محض، شروع شد. یکی دوبار در روز، تلفن ما زنگ می زد. وقتی من گوشی را برمی داشتم طرف، ارتباط را قطع می کرد. موضوع را با رئیس شهربانی در میان گذاشتم. از آنجا که به احتمال قوی، خودش هم در توطئه دست داشت یا لااقل از آن مطلع بود، اعتنایی نکرد. یعنی موضوع را به لاطائلاتی از قبیل اینکه: شما در منزل دختر جوان و زیبایی دارید و احتمالا مخاطب تلفن اوست و تلفن کننده وقتی صدای شما را می شنود قطع می کند ـ برگذار کرد. البته این را باید بگویم که شهرزاد، دخترم، مثل مادرش، در وجاهت، آیتی بوده و هست ولی مطلقاً اهل این نوع جلف گری های دخترهای امروزی که با پسرها مراوده و مکالمه داشته باشد، هیچ وقت نبوده است. باری، یک روز که یک گلدان بزرگ شمعدانی از طبقه چهارم خانه روبرو به طرف سر من پرتاب شد و با صدای مهیبی در دو قدمی جلوی پایم روی زمین خُرد شد، باز شهربانی و ساواک، به این عنوان که: باد و طوفان دیروز صدها گلدان را از بالکن ها به کوچه ساقط کرده، نمی خواستند اقدامی بکنند، تا این که در نتیجه فشار من، همسایه ساکن طبقه چهارم خانه روبرو را بازداشت کردند و معلوم شد که در جوانی عضو سازمان جوانان حزب توده بوده است. ولی خیلی زود آزادش کردند. عاقبت به دنبال تهدید من به استعفا، مجبور شدند که برای حفظ ظاهر مأمورینی را به حفاظت من و افراد خانواده ام بگمارند. این را برای ثبت در تاریخ سیاسی کشور می نویسم که طرح توطئه قتل من بوسیله عوامل اینتلیجنت سرویس، با همکاری موساد و سیا و با نظر موافق دربار و نخستوزیر و مباشرت حزب توده ریخته شده بود.
● دموکراسی و حاکمیت ملی
یک روز شاه به مناسبت نصب یک دستگاه مخابراتی جدید، به عنوان افتتاح خط، به وزارت پست و تلگراف آمد. جماعت زیادی از رجال دولت و مجلس در این مراسم شرکت داشتند. نطق ها ایراد شد، شعارها داده شد.
آن روز من حرفی زدم که می دانستم در حکم محکومیت و برکناری من از صحنه سیاست است: شاه در نطقی که ایراد کرد عبارتی تقریباً به این مضمون گفت: «در کشور ما، از مدتها پیش کمبود و حتی نبود یک دستگاه مخابراتی جدید احساس می شد». من این عبارت او را گرفتم و در پایان گزارشم، گفتم: «اعلیحضرتا، فرمودید که کمبود و حتی نبود یک دستگاه مخابراتی جدید از مدت ها پیش احساس می شد، من باید به عرض اعلیحضرت برسانم که آنچه بیش از یک دستگاه مخابراتی، کمبود و حتی نبودش در کشور احساس می شود، دموکراسی و حاکمیت ملی و آزادی های فردی و اجتماعی است!» قیافه شاه چنان درهم رفت که تمام حاضران به وحشت افتادند. نگاه زهرآلودی به من انداخت و روبرگرداند و بدون ادای کلمه ای به راه افتاد. این موضوعی نیست که من از جهت خودستایی نقل کنم و کاملا قابل وارسی است. خوشبختانه وقتی این تذکر تلخ را به شاه دادم جمع کثیری از رجال ایستاده بودند: مرحوم منصورالملک بود، مرحوم سردار فاخر بود، مرحوم دکتر اقبال بود، مرحوم انتظام بود، مرحوم آرام بود، مرحوم دکتر اردلان بود، مرحوم علا بود و چند نفر دیگر که اسامی آنها را به یاد ندارم.از این جلسه به دفترم رفتم و مشغول جمع آوری کاغذهای شخصی شدم زیرا دانستم حکم برکناری خودم را صادر کرده ام. ولی بعد دانستم که مشیت الهی خواسته است که من در سمت رسمی فریاد ملت را بگوش شاه برسانم، زیرا همان روزها دربار و نخستوزیر و ساواک و سفارتخانه های خارجی برای سقوط من فعالیت می کردند و بهر حال رفتنی بودم.
● حزب رستاخیز
روزی که خبر تأسیس حزب، رستاخیز و ادغام سایر احزاب در آن منتشر شد، من به شدت مخالفت کردم و به یکی دو نفر از دوستان نزدیک گفتم که شاه بزرگترین اشتباه دوران سلطنتش را مرتکب شده است و کسی نیست که واقعیت را با او در میان بگذارد. همین امر، یعنی مخالفت من با حزب فراگیر رستاخیز موجب شعلهور شدن آتش غضبی شد که بعد از برکناری از پست و تلگراف تا حدی فروکش کرده بود. قضیه از این قرار بود:
این حزب جدیدالتاسیس، در صدد اجاره ساختمانی با حدود هشتاد اطاق و سالن بود و یک ساختمان استیجاری موروثی مادر خانم، که مشخصات مورد نظر را داشت توجهشان را جلب کرده بود. اما من، چون با رستاخیز مخالف بودم، با این معامله به شدت مخالفت کردم. به بهانه بردن یک داروی ملیّن جدید، به دیدن مادر خانم رفتم. در فصول گذشته متذکر شده ام که خانم عشرت السلطنه، مادر خانم، به عارضه یبوست مزمن، که گاهی تا ده دوازده روز طول می کشید، مبتلا بود. بعد از مدتی بحث با ایشان و با این منطق که هر کس باید در حد توانایی، با دیکتاتوری مبارزه کند، ایشان را از قبول پیشنهاد حزب رستاخیز منصرف کردم. و تا آنها آمدند به خودشان بجنبند، ساختمان را به شرکت فرانسوی اَلستوم اجاره دادیم. وقتی گزارش این کار شکنی را به شاه دادند، شنیدم گفته بود: این قبیل رجال را باید توی توالت ریخت و سیفون را کشید.
● انقلاب و آینده ایران
خاطرات سیاسی من، مربوط به یکی دو سال آخر رژیم گذشته و انقلاب سال ۱۳۵۷ موضوع جلد دوّم این کتاب خواهد بود که انشاءاللّه، پس از رفع عوارض جسمانی کنونی، دست به کار تحریر آن خواهم شد. ولی از آنجا که دوستان ایرانی و خارجی و مجلات و رادیو تلویزیون ها، مکرر، نظر مرا درباره رجال سیاسی سال های آخر رژیم پرسیده اند. در اینجا اشاره ای به این موضوع می کنم. این واقعیت بر کسی پوشیده نمانده که مرحوم محمد رضا شاه، چون میل و علاقه به شنیدن واقعیت ها نداشت، در اطراف خود جز آدم های مطیع و بله قربان گو، باقی نگذاشت. در اطراف او، در ایام بحرانی، نه مصدق السلطنه ای بود و نه قوام السلطنه ای و نه ما، که سکانداری کشتی متزلزل مملکت را بعهده بگیریم. بیاییم کلاهمان را قاضی کنیم. در سال های بحرانی آخر رژیم گذشته چه کسانی در اطراف شاه بودند؟ مرحوم اسداللّه علم، که به گفته خودش، وظیفه را در حد یک «غلام خانه زاد» انجام می داد. مرحوم دکتر اقبال بود که او هم در حد «چاکر جان نثار» جز اجرای اوامر ملوکانه از خود اراده ای نداشت، مرحوم هویدا بود که آخر کار، به صراحت گفت که نقش یک رئیس دفتر شاه را بعهده داشته و در یک سیستم اسیر بوده است. مرحوم سیدمهدی پیراسته بود که فردی بی اطلاع از امور سیاسی و منحصراً در فکر منافع شخصی بود. مرحوم حسین علاء، در واقع یک بازیچه در دست سیاست استعماری انگلیس بود. مرحوم علی منصور همان نوع عروسک کوکی، منتهی به کارگردانی آمریکا بود. مرحوم عباس آرام یک منشی در وزارت خارجه بود که تلگراف های سفارتخانه ها را توی کیف می گذاشت و مثل یک نامه رسان به دفتر شاه می برد و برمی گرداند. مرحوم جهانگیر تفضلی مخلص حاکم وقت و متخصص باد دادن از طرفی بود که باد بیاید. آری، ما برکنار بودیم زیرا اهل تملق و دست بوسیدن نبودیم و اینان میان گود، معلق و وارو می زدند!
به انجام سخن رسیده ایم.این خاطرات سیاسی را، که چراغ راه آینده جوانان کشور می تواند بود، در انتظار انتشار جلد دوم، با بیتی چند از شیخ سعدی به پایان می برم:
خدایا به ذات خداوندیت به اوصاف بی مثل و مانندیت
بپاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار
چو ما را در آغاز کردی عزیز از این پس همین چشم داریم نیز
چرا باید از ضعف حالم گریست اگر من ضعیفم پناهم قویست
هنگامی که فورم های چاپی کتاب را از نو وارسی می کردم، متوجه شدم که در فصل دوازدهم تحت عنوان «انقلاب و آینده ایران» اشتباهاتی رخ داده که بعضی معلول کبرسن و گوشه نشینی اجباری من و برخی نتیجه اشتباه چاپی است که به این وسیله با پوزش از خوانندگان تصحیح می شود:
۱ ـ «مرحوم سیدمهدی پیراسته» اشتباه است. زیرا جناب آقای دکتر سیدمهدی پیراسته از مطلع ترین و دانشمندترین رجال کشور، بحمداللّه در قید حیات پُربار خود هستند و در گوشه غربت به خدمات فرهنگی ادامه می دهند.
۲ ـ در سطر بعدی، «بی اطلاع از امور سیاسی»، اشتباه چاپی است و منظور «با اطلاع از امور سیاسی» بوده است. همچنین «منحصراً در فکر منافع شخصی» غلط مطبعی و «منحصراً در فکر منافع ملی» صحیح است.

دکتر بزرگمهر بختگان
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید